P.11

120 42 26
                                    

**سان**

لینو رو با خودمون بردیم خونه
اول نمیخاست اما با هزار زحمت با جمین راضیش کردیم
دم در وایساد به خونه نگاه کرد
انگار که منصرف شده بود
اما با کاری که جمین کرد اطمینان بهش برگشت
دستشو محکم فشار داد و بهش یه لبخند زد که دل منم گرم شد
این موقع از روز بابا خونه نیس پس خوبه
باهم وارد خونه شدیم و خدمتکار سریع اومد جلومون ولی با دیدن لینو مردد بود که بپرسه اما جمین پیش دستی کرد

جمین_ دوستمونه امشب پیش ما میمونه بابا و مامان کجان؟

خدمتکار سریع سر خم کرد

خدمتکار_ ارباب جوان، خانم و ارباب رفتن به یه مشکلی که بهشون خبر دادن رسیدگی کنن احتمالا تا ساعتی دیگ بیان

سری تکون دادم بهش گفتم چیزی برای خوردن اتاق من بیاره

جمین رفت اتاق خودش تا وسایلش رو مرتب کنه و دوش بگیره

طبقه دوم یه جورایی قلمرو من و جمین بود که سونگهوا هم پیش ما بود
وقتی هنوز سر کلش پیدا نشده پس ینی نیس
دست لینو رو گرفتم و با ذوقی که اگه یکی میدید سنگکوب میکرد کشیدمش سمت اتاق خودم
درشو باز کردم منتظر شدم تا اون اول بره داخل درسته این همون اتاق بچگی هامون بود البت تغییر کرده بود بعد ۱۰۰ سال

لینو_ سان اینجا ...

سان_ درسته اتاق قبلی خودمونه

رفت سمت پنجره به بیرون نگاه میکرد
کنارش وایسادم

سان_ نمی خای بهم بگی تو این سالها چه اتفاقی برات افتاده؟!

بدون نگاه کردن بهم

لینو_ بزار اول قضیه ای که منو کشیدی داخلش تموم شه سر وقت بهت میگم فقط بدون که اگه هان نبود هیچ وقت نمی تونستی الان باهام حتی حرف بزنی چون تا الان ...

سان_ مرده بودم

سرشو انداخت پایین و چشماشو بست
ینی اون پسره چی تو خودش داره که لینو رو رام کرده

با صدای یهویی در دوتامون برگشتیم

سونگهوا_ چرا اومدی بهم چیزی....

یهو قفل لینو شد
سونگهوا واقعا لینو رو دوست داشت
بار ها حتی قبل از اون اتفاقات بهم درباره علاقش به لینو بهم گفته بود
جتی این چند سالم همیشه با خاطره لینو پیشمون بود و از دلایلی که خیلی به جنین وابستس به خاطر رفتار و کارای جمینه اون واقعا شبیه لینوعه تمام کاراش

لینو قبل از اینکه سونگهوا چیزی بگه خودش گفت

لینو_ سونگهوا هیچ فرقی نکردی مرد هنوزم جذاب....

اما قبل اینکه کامل شه حرفش سونگهوا خودشو پرت کرد ت بغل لینو و منی که حس برگ شلغم داشتم

سان_ اهم اهم منم خوبما جمینم خوبه ها

سونگهوا و لینو خندشون گرفته بود

سونگهوا با چشمایی اشکی اما خندون

سونگهوا_ جمین رو اول سر زدم گفت حالم خوبه اما چرا انگار بی قراره

سان_ واا بی قرار حالش که خوب بود

یهو دیدم که لینو به سرفه افتاد مشکوک نگاش کردم نکنه چیزی شده

سان_ لینو هنوزم عوض نشدی چیو مخفی میکنی؟! چیزی شده؟!

معلوم بود که مردده که بگه

سان_ مینهو جمین برام خیلی با ارزشه میشه بگی

لینو_ خب میدونه عادیه که بی قراره

سونگهوا_ منظورت چیه؟!

لینو_ خب از جفتش دوره و این بی قرارش میکنه

سان_ عاها... وات چی داری میگی جفت مگه ما گرگیم

سونگهوا_ مگر اینکه یه گرگ ....

لینو_ دقیقا یه گرگ جفتش باشه

دست به کمر شدم پوکر بهشون نگاه کردم

سان_ چی میگید اخه کدوم گرگ بعدم خوده گرگام خیلی کم پیش میاد که مگر اینکه اون داستان اون وو دیوونه.....

وایسا اون داستان اون اتفاق همون شب کیس جنو با جمین بعدش اون کبودی روی شونه جمین..

لینو_ دقیقا حقیقته جنو جفت جمینه و چون نیست پیشش الان احتمالا جنو هم بی قراره

سونگهوا معلوم بود گیج شده ولی یهو انگار به خودش اومده باشه

سونگهوا_ سان یه خبر راستی تو این دوروز خیلی اتفاقا افتاد

از صدای جدیش معلوم بود چیز مهمیه

سان_ چه اتفاقاتی؟

سونگهوا_ چن تا خوناشام تو جنگل و کوه جاهایی که آدما زیاد نمیرن مردن احتمالا کار...

لینو_ نه کار گرگا نیس

دوتامون برگشتیم سمتش

سان_ تو از کجا میدونی

لینو_ چون تو این چن روز از گرگا هم مردن و خب حتی مردنشونم عادی نیس روی پیشونی همشون ...

سونگهوا_ یه علامته مثل یه شاخه

لینو_ درسته

چرا من الان باید بفهمم به حساب من رئیسم
اصلا چرا لینو از گرگا خبر داره

لینو_ سان بعدا بهت میگم چجور خبر دارم اما فعلا باید سریع به آلفا گله ماه آبی خبر بدیم وگرنه بقیه گرگا فک میکنن که کار خوناشاماس آقای لی میتونه کنترل کنه

درست میگفت این کار باید پیشگیری بشه

سان_ باید سریع یکی بره

لینو_ جمین رو بفرس هم بی قراریش کم میشه هم خبر رو میده

سونگهوا_ درسته اونجا به نظرم خطری نداره چون خوناشاما راحت رفت و آمد دارن مخصوصا اون خوناشام کوچولو اسمش چی بود؟

سان_ هان جیسونگ رو میگی اون که اونجا میخابه و دوست جمینم هست

سکوت و دست پاچه شون لینو خبر از چیزایی میداد که سونگهوا هیچ وقت نمیخاست بفهمه

جمین تازه رفته بود که خبر از اومدن بابا و مامان اومد
به لینو گفتم که بمونه طبقه بالا و هروقت که سونگهوا اشاره کرد بیاد

چند دیقه ای میشد که نشسته بودیم که یهو بحث رو کشیدم وسط

سان_ بابا به نظرت اگه الان مین هو بود قدرتت بیشتر نبود راحت تر بود خیالمون

یهو هم بابا هم مامان دست پاچه شدن

بابا_ چطور اینو میگی اون بچه مریض بود بهرحال که تا الان زنده نمی موند

واقعا مسخرس چطور میتونه اینجور صحبت کنه

سان_ هاا هیچی تو اردو یکی دیدم انگار مین هو ما بود

یهو چایی پرید تو گلو مامان چرا مامان انگار ترسید ؟!

مامان_ عه چه جالب ایکاش میتونستیم ببینیمش مگه نه ؟

بعدم به بابام نگاه کرد

بابا که انگار هیچ حسی تو چهرش نبود

بابا_ چه فرقی اون پسر که مین هو ما نیس اون سال ها پیش به خاطر مریضی مرد

واقعا خیلی حقیره این مرد

به مامانم با ذوق ساختگی نگاه کردم

سان_ اتفاقا با خودم آوردمش گفتم شما هم ببینیدش

رنگ از رخ مامانم پرید

بابامم اینسری جدی نگام کرد

به سونگهوا اشاره کردم اونم به لینویی که مطمئنم همه لین مکالمه رو شنیده اشاره کرد

لینو آروم از پله ها میومد پایین اول مامان از جاش بلند شد و با دیدن لینو پاهاش شل شد
بابا که ریکشن مامان رو دید به پله ها ن.اه کرد و با دیدن لینو اونم یهو وایساد سر جاش

لینو_ سلام بابا و مامان خوشحالم از دیدن دوبارتون

الکی ادا در اوردم

سان_ اوه تو مینهو مایی برادر دوقلو من وایی تو زنده ای وای تروخدا چجور مریضی هنوز تو رو نکشته

به سمتش رفتم دستمو رو شونه هاش گذاشتم به مامان و بابایی که از ترس رنگ به رو نداشتن نگاه کردم

سان_ شاید اصلا مریضی وجود نداشته باشه و فقط چن نفر بزدل از قدرتی که داری ترسیدن درست نمیگم؟

بابا_این امکان نداره این همش الکیه بالاخره میخای زهر خودتو بریزی درسته سان؟ وگرنه من خودم دیدم که اون مرده این حقیقت نداره

انقد سنگدله که داره جلو خودمون میگه که از مردنش مطمئنه
مامان که داشت گریه یهو سمت ما اومد

مامان_ نه این خودشه مین هو ماست من میدونم که نمرده خودم نزاشتم بمیره خودم وقتی همه فکر میکردن مرده از خون خودم بهش دادم تا بتونه بعد چند ساعت سر پا شه

این حرفا
ینی مامان لینو رو از دست بابا نجات داده بود

لینو سریع مامان رو بغل کرد

لینو_ درسته تو منو نجات دادی میدونم که همینم با هزار ترس و از مردن خودت نه ازین که بفهمه من زندم انجام دادی

من ..
من فکر میکردم که مامانم تو این کار نقش داشته اما الان

سان_ مامان من ببخش...

با دادی که بابا زد همه سمتش برگشتیم
با سرعت زیادی خواست لینو رو بگیره اما مامان جلوش رو گرفت

مامان_ دیگه نمی زارم بهش صدمه بزنی

ولی با پرت شدن مامان و خوردنش به دیوار صدای شکستن استخوناش همه جا پیچید
سونگهوا خواست بیاد که نزاشتم اگه میومد اون رنده نمی موند فقط فرستادمش سمت مامانم
خودم رفتم جلو لینو وایسادم

بابا_ چیه فک کردی تو میتونی جلو منی که قرن ها از تو بزرگترم وایسی

درست میگفت اون قوی تر بود هیچ شانسی نداشتم

لینو_ اون قرار نیس جلوت وایسه این منم که تو حتی نمی تونی بهش نزدیک شی
از الان من میترسیدی حالا درست بترس

یهو قیافش تغییر کرد و چشماش سیاه شد
ترس تو چشمای بابا دیده میشد ولی غرور لعنتیش نمیزاشت که عقب بکشه

لینو با یه حرکت کوبیدش به دیوار بابا حتی نمی تونست حرکت کنه مثل موش که گیر شکار افتاده بود

همه خدمه جمع شده بودن
لینو واقعا قدرتمند بود واقعا یه رئیس کامل
ولی داشت بابا رو میکشت
هرکاری میکردیم منو و سونگهوا کوتاه نمیومد انگار که کر شده باشه

یهو یاد حرفش افتادم سریع با گوشیم شماره هان رو که تو اردو زخیره کرده بودم گرفتم
همین که ورداشت

سان_ هرجایی بیا امارت اصیل ها زود باش بیا

بعدم قطع کردم رفتم تا وقتی بیاد تا حدی جلو لینو رو بگیرم
تقریبا ده دیقه گذشته بود که من و سونگهوا واقعا خسته شده بودیم بابا دیگه حتی جون نداشت بلند شه صدای در اومد
صدای داد هان یهو لینو رو به خودش آورد
چشماش به حالت خودش برگشت

لینو_ هان تو اینجا چیکار میکنی؟

هان که از وضعیت رو به روش ترسیده بود گریش گرفته بود

هان_ لینو تو چیکار میکنی !


**لینو**

هان اینجا چیکار میکرد
اون نباید این روی من رو میدید
به خودم نگاه کردم من داشتم چیکار میکردم
بابا اصلا جون نداشت تقریبا مرده بود
سان و سونگهوا بیحال بودن همه خدمه ترسیده بودن
دلم نمیخاست که هان هم ازم بترسه

لینو_ هان ببین من توضیح میدم نترس ازم من ....

با انداختن خودش تو بغلم همه چی از ذهنم پر کشید اون خوده ارامشه

سان سمت بابا رفت و جمعش کرد
سونگهوا هم مامان رو با خودش داشت میبرد بالا خیلی آروم انگار که یه بار صد کیلویی روشه

لینو_ هان ازم میترسی؟

سرشو تو بغلم تکون داد

هان_ نه نمی ترسم تو این آدم نبودی تو لینوی مهربونه منی مگه نه؟!

با لبخند بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم

طبقه بالا نشسته بودیم جنو و جمین هم اومده بودن معلوم بود دوتاشون همه چیزو میدونستن بهرحال رنجون باهاشون بود و درباره قتلا هم جنو آلفای خوبی بود باباش درست هدایت میکنه

تو اتاق سان نشسته بودیم

هان پیش جنو بود
تازه فهمیده بود من کیم و اینکه برادر واقعیش نیستم
هیچ نگفتم فقط خواستم بعدا دربارش حرف بزنم

سان_ درباره قتل ها نظری دربارش ندارید؟ جنو تو آلفایی الان و خب...

به من نگاه کرد

سان_ لینو هم رئیس ما

نه این امکان نداره من شاید قوی باشم ولی سان تو ریاست و هدایت بهترینه

لینو_ سان من شاید قدرتمند باشم ولی تو تو هدایت کردن و ریاست بهترینی خودت این پست رو باید قبول کنی به من نسپر خواهشا


سان_ ولی ...

لینو_ لطفا بهونه نیار تو تو استراتژی عالی عمل میکنی

جنو_ نمیخام دخالت کنم ولی سان تو واقعا خیلی عالی تو شرایط سخت عمل میکنی و خودتو نمیبازی این توی هر کسی نیس

جمین و س سونگهوا هم تایید کردن تا دیگ حرفی نزد

بعد چن دیقه سکوت جنو شروع کرد حرف زدن

جنو_ این قتلا زیر سر جادوگراست

سان_ این امکان نداره اونا توی دنیای موازی ان به اینجا راهی ندارن

جمین_ نه هیونگ یادته رنجون هم گفت ۵ نفر نفرینش کرده بودن اونا همون پنج جادوگر اصیلن و خب اگه میتونستن اونموقع بیان الانم میتونن

این ممکن نبود من زیاد داستان رو نمیدونم
اما اون موقع هم به خاطر رنجون که خودهگل رزه و کلید تونستن بیان اما الان چطور

جنو_ بعد اینکه رنجون رو از نفرین باز کردیم من و لینو قدرت هامون رو به طور کامل آزاد کردیم و الان دنبال ما هستن درحالی که که اگه خوناشاما و گرگا باهم باشن قدرتی ندارن در برابر ما پس با این قتلا کاری میکنن بین ما تفرقه بیوفتع

باید باهم میموندیم به هر قیمتی نباید بینمون مشکلی پیش میومد

لینو_ از رنجون چه خبر؟

جنو با لبخندی کهکل صورتشو گرفته بود

جنو_ درگیره ولی حالش خوبه احتمالا اون بهتر میدونه فردا بعد مدرسه بیاین خونه ما اونجا همه باهم فکر میکنیم عااا... شما

به سونگهوا اشاره کرد

جنو_ سونگهوا شی شما هم بیاید معلومه شخص مهمی برای برادرای خوناشام هستید

درسته اون واقعا مهمه
ولی چرا انقد تو چهرش ناراحتی خونه کرده


♡●♡●♡●♡●♡●♡●♡●♡
HÃNÃ
خب اینم این پارت این پارتو وقتی ناراحت بودم نوشتم
کاری که لینو انجام داد دقیقا کاری بود که میخاستم سر یکی انجام بدم
امید وارم خوشتون بیاد
نظر یادتون نره
L♡VE U sweat heart

blue moon Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt