💔Part One💔

532 72 26
                                    

"با اینکه از دستت دادم ولی تو هنوز توی خیال من زندگی میکنی"

بی حال و کسل از حموم خارج شد... با قدمهای سست به سمت میز رفت.
مثل همیشه اول گوشیش رو چک کرد و وقتی تماس از دست رفته ای ندید، نفس راحتی کشید.
نگاهی به تخت انداخت و با ناراحتی چشماش رو روی هم فشار داد.
خیلی دلش میخواست مثل قبل روی همین تخت بدون هیچ نگرانی و اضطرابی سر روی بالشت کناری کسی که دوسش داره بزاره و آروم بخوابه اما لعنت به این اتفاق نحس که معلوم نبود از کدوم جهنمی پیداش شده و همچین لذتی رو ازش دریغ کرده بود.
موهاش رو خشک کرد و لباسهاش رو پوشید... وقت زیادی نداشت باید زودتر خودش رو به بیمارستان میرسوند...صبحانه ی مختصری خورد و بعد از جمع کردن غذاهایی که به زحمت درست کرده بود،آماده رفتن شد.
سوییچ رو از روی میز برداشت و از درخارج شد.
بازم مسیر همیشگی...متنفر بود از این مسافتی که هر روز باید طی میکرد...مسافتی که آخرش درست مثل یک جهنمی بود که تمام بدنش رو به آتش میکشید... دیگه حالش از تمام این خیابونها بهم میخورد... اما چاره ای نداشت... یکی آخر این خیابونها منتظرش بود... اگرچه چشمهای غمگین و منتظری که آخر این مسیر منتظرش بودند،درست مثل سرب داغ گلوش رو از بغض میسوزوندند و قلبش رو خاکستر میکردند ولی بازم تمام امیدش همون نگاهای منتظربود.
نفس تلخش رو بیرون داد و گذاشت صدای آهنگ غمگینی که فضای ماشین رو پرکرده بود، داخل گوشهاش بشینه... کاش میتونست یکم گریه کنه... کاش میتونست صدای خفه شده اش رو فریاد بزنه.... کاش میتونست فقط یکمی تو خودش بشکنه... با اینکه حق داشت اما این حق رو به خودش نمیداد...چون میترسید...یک قطره اشک کافی بود تا ضربه فنی بشه و اونوقت دیگه کار هردوشون تموم بود.
وارد حیاط بیمارستان شد...حتی از این حیاط و راهروها هم متنفر بود...شایدم بیشتر از هرچیز دیگه ای...همشون بوی درد و رنج میدادن...تمام آدمایی که  اینجا بودن هرکدومشون یجور داشتند عذاب میکشیدن... ممکن بود یروزی این عذاب ها براشون تموم بشه حالا یا با خوب شدن یا با مرگ...ممکن هم بود این  عذاب تا سالهای زیادی کنارشون باشه...اما تنها چیز مهمی که وجود داشت دردهای نفس گیری بود که همشون تجربه میکردن...مثل دردی که عشق زندگیش الان داشت تجربه میکرد... دردی که بهش تحمیل شده بود و اون خم به ابرو نمیاورد.
و چقدر تلخ که کاری ازدستش برنمی اومد تا به این درد پایان بده....
جلوی اتاق شماره 24 ایستاد و نفسش رو بیرون فرستاد...حالا نوبت این بود که دوباره ماسک خندان رو روی صورتش بزاره و برای بار هزارم بغضی که از دیدن چشمهای غمگین اون توی گلوش مینشست رو پایین بفرسته... بعد از اینکه پاش رو داخل اتاق میذاشت دیگه هیچ غمی نباید توی صورتش پیدا میشد...این قانون هرروزش بود.
دستگیره در رو پایین کشید و با لبخند عمیقی روی لبهاش وارد شد.
_سلام بر عشق درب و داغون خودم.
بازم مثل همیشه اون هم از دیدن صورت خندون و لحن شیطونش لبخندی زد:سلام... خجالت نمیکشی؟!
نمایشی دستهاش رو به جیبشهاش کشید و با ناراحتی ساختگی گفت: ببخشید...مداد دم دستم نیست...!
لبهاش رو کج کرد: نمک...!
خندید: حالا برای چی؟!
_برای اینکه به آدم مریضی مثل من میگی داغون...نمیگی تو روحیه ام تاثیر میذاره...!
همونطور که مشغول چیدن ظرف غذاها روی میز بود،جواب داد: اولاً چرا اینهمه خودتو تحویل میگیری توکه آدم نیستی... دوماً خب داغونی دیگه دوبار عمل کردی دل و روده ات رو ریختن بهم بازم درست نشدی...!
ضربه ای به کمرش زد و با لحن حرصی گفت: عوضی...!
خندید و روی صندلی کنارش نشست،خواست چیزی بگه که با ادامه حرفش ساکت شد: ولی راست میگی... من واقعا داغون شدم...!
به چشمهای غمگین روبروش نگاه کرد و سعی کرد شوخی رو ادامه بده : یعنی خودتم قبول داری دیگه دست دوم شدی؟!
لبخند تلخی که زد قلبش رو به دردآورد: آره... دیگه بدرد نمیخورم پس بهتره توام بری سراغ یه دست اول...!
قاشق رو برداشت و به دستش داد: باشه حالا تا فعلا یه جنس خوب پیدا کنم تورو تحمل میکنم...!
اما اون بجای قاشق مچ دستش رو گرفت: واقعا میری سراغ یکی دیگه؟!
نگاهش رو به دستهاشون دوخت: باز لوس شدی؟!
بی قرارتر از قبل گفت: آره لوس شدم... جواب منو بده...!
ایندفعه نگاهش روی صورت سهون اومد و تو چشمهای براقش قفل شد...چرا اینقدر مظلوم شده بود؟!...چرا هردفعه یه دلیل به قلبش میداد تا درد بیشتری حس کنه؟!...اون میخواست قوی باشه ولی سهون با اون غم تو چشمهاش هر دفعه کار رو براش سخت ترمیکرد.
همونطور که نگاهش رو چشمهای سهون قفل بود با لحن سردی پرسید: فکرکن جوابتو دادم که چی؟!... میخوای دراماتیکش کنی؟!... فکرکردی وسط فیلمی چیزی هستیم؟!
سهون فشار آرومی به مچ دستش داد: نه...!
سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد: درست میگی ما وسط یه فیلم نیستیم...پس...
مکث کرد...کم کم بغض داشت توی صداش مینشست: پس لازم نیست الکی فداکاری کنم و صادقانه میگم...!
سرش رو بالا آورد و گذاشت چشمهای پر از اشکش رو ببینه: قول بده بعد از من عاشق کس دیگه ای نشی؟!
پوزخند تمسخر آمیزی زد: باز بهت مرفین زدن قاطی کردی؟!
سهون با صدای گرفته اش تشر زد: جونگین خواهش میکنم...
دستش رو با حرص کنار زد: خواهش میکنی که چی...به چرت و پرتهات گوش بدم؟!
_آره...خواهش میکنم بهم قول بده...چون حتی فکرشم دیوونه ام میکنه...ازت نمیخوام تنها بمونی ولی قول بده قلبت فقط مال من باشه...میدونم خودخواهیه ولی نمیتونم کاریش کنم....!
اونم داشت مقاومتش رو از دست میداد و بغض رفته رفته به گلوش چنگ مینداخت:اینقدر دوست داری بری؟!
_میدونی به دوست داشتن من نیست...!
کنترل خودش رو از دست داد و فریاد زد: چرا هست...وقتی توی احمق یکذره هم برای موندن تلاش نمیکنی یعنی دوست داری زودتر خلاص بشی و من رو تنها بذاری... معلومه که خودخواهی... اونقدر خودخواهی که هردفعه بدون توجه به قلب شکسته من میخوای قلب خودت رو آروم کنی بدون اینکه متوجه بشی چقدر حرفات آزارم میده...!
سهون تمام مدت با بهت نگاهش میکرد... و این وسط پرستاری که وارد اتاق شده بود سعی داشت بهش بفهمونه اینجا بیمارستانه و حق نداره فریاد بکشه... اما دل اون پرتر از این حرفها بود که بخواد اهمیتی بده... پس بازم ادامه داد.
_چرا سهون ؟!...واقعا چرا؟!...درد این اتفاق و دیدن تو روی این تخت لعنتی به اندازه ی کافی آزارم میده پس چرا تو هر دفعه بیشتر قلبم رو به درد میاری؟!
صدای پرستار ایندفعه با فریاد به گوشش رسید:آقای کیم تمومش کنید و همین حالا برید بیرون...!
سهون از بهت خارج شد و سریع گفت: نه بیرونش نکنید...من معذرت میخوام... دیگه آرومتر صحبت میکنیم...!
پرستار مردد نگاهش کرد: اما اینطوری برای شماهم خوب نیست...نباید عصبی بشید...!
_چیزی نیست...من حالم خوبه...شما برید...!
پرستار  نگاهش رو بین هردو چرخوند و بعد آروم از اتاق خارج شد...درهمون حال هم سعی میکرد کسایی که از صدای داد و فریاد ها اونجا جمع شده بودند رو پراکنده کنه.
بلاخره بعد از چندثانیه سکوت، سهون به حرف اومد: متاسفم...!
جونگین که تمام مدت غمگین به روبروش زل زده بود،با لحن گرفته ای زمزمه کرد: نه من متاسفم...!
سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.
وقتی نگاه گیج سهون رو روی صورتش حس کرد، پوزخند تلخی زد: متاسفم که اونقدری که باید عشقمو بهت نشون ندادم تا تو اینجوری نگران نباشی...!
نگاهش بهت زده شد: چی؟!
بلاخره جونگین نگاه شکست خورده اش رو به صورتش داد:یعنی اینقدر به عشقم اعتماد نداری که فکرمیکنی بعد از تو میرم سراغ یکی دیگه؟!
به حالت سرخورده جونگین خیره شد و با چشمهایی که حالا داشت از درک اون حرفها هرلحظه تار و پرتر  میشد، جواب داد: نه من فقط میخواستم...
اما جونگین نذاشت حرفشو کامل کنه و با بغض سوال دیگه ای پرسید: اصلا چطور فکرکردی بعد از تو دنیا برای من هنوز ادامه داره؟!
اولین اشک روی صورتش افتاد و دهنش باز شد اما نتونست چیزی بگه... قلبش داشت منفجر میشد... از خودش متنفر بود که هردفعه جونگین رو با رفتارای احمقانه اش میشکست... چرا هردفعه یادش میرفت جونگینم قلب داره و این حرفها میتونه مثل یه خنجر درست وسط قلبش عمل کنه.
جونگین خیلی داشت مقاومت میکرد تا اشکهاش صورتش رو خیس نکنن... دیدن حالت غمگینِ سهون داشت اذیتش میکرد و باعث میشد بیشتر احساس درد کنه اما نمیدونست چرا نمیتونه جلوی کلماتی که میخواستند از دهنش خارج بشن رو بگیره با اینکه میدونست باعث میشن اشکهای بیشتری روی صورت سهون روونه بشه...!
_چرا خستگی هامو نمیبینی سهون؟!.چرا قلب زخمیم رو نمیبینی؟!.چرا نمیبینی چطور دارم از دردهات درد میکشم؟!.از همه چیز متنفر شدم...از تمام چیزهایی که نمیتونم دوباره باهات تجربه اشون کنم اونم فقط بخاطر این مریضی لعنتی که افتاده به جونت متنفرم...نگاه غمگینت هر روز مثل یه شیشه خورده توی قلبم فرو میره...دیدن بدن لاغر و بی جونت دنیا رو روی سرم آوار میکنه... هر موقعه چشمات از درد سرخ میشن زندگی برام تموم میشه... فکر به اینکه چرا تو به این روز افتادی افتاده به جونم... من دارم دیوونه میشم سهون...دیوونه... نفسم داره از اینهمه غصه میگیره... نمیدونم برات چیکارکنم و این بیشتر از همه آزارم میده...!
نفس نفس میزد و بغضش داشت میترکید.
گفتن این حرفها بدتر غم دلش رو سنگین کرد... حرفهایی رو گفته بود که سهون نباید میشنید...قلب بیچاره اون چه گناهی داشت...عصبی دستش رو روی چشمهاش کشید.
به سهون نگاه نکرد... دیگه طاقت دیدن صورت خیسش رو نداشت...میدونست اگر برگرده و اشکهای روی گونه اش رو ببینه وجودش میشکنه... پس سرش رو برگردوند و بعد از برداشتن سوییچ و گوشیش اولین قدم رو برداشت و گفت: غذاتو بخور...فردا میام پیشت... خداحافظ...!
بعد با قدم های بلند از در خارج شد و گذاشت صدای گریه سهون که بمحض بیرون اومدنش بلند شده بود، براش کم و کمتر بشه.
قدمهاش میلرزید و حالت قوی همیشگیش داشت با شونه های افتاده اش سرخورده میشد....از راهروهای سفید میگذشت و چشمهای تار از اشکش هر لحظه با پیچیدن صدای گریه های سهون تو گوشهاش، پر تر از قبل میشد.
بلاخره وقتی پا توی حیاط بیمارستان گذاشت اولین اشک روی گونه اش افتاد.
قدمهاش سست شد و کم کم آروم شد تا بلاخره وسط حیاط ایستاد.
گیج به مردمی که داشتند از کنارش رد میشدن نگاه کرد... کجا داشت میرفت؟!.چرا داشت میرفت؟!... یعنی میخواست چانیول رو همینطوری  به حال خودش رها کنه؟!
نمیخواست... نمیتونست...نباید همینجوری میرفت... سهون توی اون اتاق لعنتی داشت تنهایی گریه میکرد...کجا میخواست بره وقتی صدای گریه ی چانیول اونطور تو سکوت اتاق میپیچید... قدمهاش رو برگردوند...اون یه احمق بود... عشقش داشت تو تنهایی درد میکشید و اون میخواست خیلی راحت بره... میخواست بره چون دیدن سهون توی اون وضعیت بهش درد میداد ولی چطور میتونست حق آروم شدن رو بخودش بده وقتی عشقش داشت از درد گریه میکرد.
ایندفعه قدمهای برگشتش محکمتر بود... میخواست سریعتر به سهون برسه...باید زودتر بهش میرسید و دستهاش رو دور بدنش حلقه میکرد...اگرمیتونست پرواز میکرد چون باید اون لعنتی مظلوم و معصوم رو توی بغلش پنهان میکرد تا بیشتر از این صدمه نبینه.
وقتی دوباره به اتاقش نزدیک شد صدای گریه آروم سهون هنوزم داشت میومد... کاش میتونست همین حالا بمیره تا بیشتر از این نشنوه... با سرعت داخل اتاق شد و به سمتش دوید... و بلاخره دستهاش دور بدن سهون حلقه شد.
چشمهای سهون با آرامش بسته شد و گذاشت صدای گریه اش توی سینه جونگین خفه بشه.
حصار دستهای جونگین دور تنش چه گرمای لذت بخشی داشت.
میدونست جونگین لعنتی به حیاط بیمارستان نرسیده طاقت نمیاره و برمیگرده تا اشکهاش رو پاک کنه... جونگین فکرمیکرد که چانیول نمیدونه... نه.. اون میدونست...خوب میدونست که کیم جونگین اونقدر عاشقش هست که حاضره بمیره اما صدای گریه اش رو نشنوه... میدونست اونقدری دوستش داره که هربار وارد این اتاق میشه با دیدنش روی تخت آرزو میکنه که جاهاشون عوض بشه تا اینقدر درد نکشه...اون احمق بود که فکرمیکرد سهون نمیدونه چطور هربار قبل وارد شدن به اتاق حالت خسته و درد دیده اش رو پشت ماسک محکم و خندانش پنهان میکنه تا فقط لبخند روی لبش بیاره.
صدای لرزون جونگین به گوشش رسید: گریه نکن لعنتی...مگه نمیدونی اشکات منو میکشه؟!
دستهاش رو دور کمر جونگین حلقه کرد و گفت: وقتی میدونی برمیگردی چرا میری احمق؟!
_چون احمقم...!
میون اشکهاش لبخندی روی لبش نشست: آره...احمق من...!
جونگین صورتش رو عقب آورد و میون دستهاش قاب گرفت: دیگه گریه نکن...!
اشکهاش رو با انگشت شست نوازش کرد و ادامه داد: وقتی اشکهاتو میبینم حس میکنم بدجنس ترین آدم روی زمینم...خیلی معصوم میشی.
دستش رو روی دست جونگین گذاشت:دست خودم نیست...اینروزا خیلی بهم فشار میاد...یه عالمه فکرای مزخرف میاد تو سرم و همین باعث میشه با حرفام توروهم اذیت کنم... خیلی ضعیف بنظر میام، نه؟!
بلاخره جونگین لبخند دلنشینی بهش زد: نه... تو قوی تر از این حرفایی که بخوای به این زودی ضعیف بشی... اوه سهون با این قد و هیکل خودش درمقابل این مریضی یه هیولاست...!
خندید و گذاشت جونگین محکمتر از قبل بغلش کنه... جونگین داشت دروغ میگفت...خودش میدونست از اون قد و هیکلی که جونگین حرف میزنه چیزی نمونده جز چندتا استخون و یه کمی گوشت و پوست... اون داروهای لعنتی شیمی درمانی قوی تر از این حرفها بود...حتی از اوه سهونی که جونگین داشت ازش حرف میزد.
جونگین انگشتهاش رو لای موهاش برد و آروم مشغول نوازش شد... اما با حس چیزی لای انگشتهاش با بهت نگاهش رو به روبرو داد.
امکان نداشت اون چیزی باشه که فکرشو میکرد... نفسش رو حبس کرد و نگاهش رو کم کم پایین آورد و به کف دستش خیره شد... با دیدن تارموهای سهون میون انگشتهاش دومین قطره اشک توی اونروز از چشمهاش پایین افتاد و میون موهای سهون گم شد... با ناباوری دستش رو دوباره لای موهاش فرو برد و ایندفعه تارموهای بیشتری روی دستش اومد...دهنش از شوک باز موند و تمام بدنش خشک شد...یعنی..یعنی..
صدای سهون باعث شد بخودش بیاد:غذاها سرد شد...!
سریع دستش رو پشتش قایم کرد و عقب کشید: اشک...اشکال..نداره...میبرم گرم..میکنم...!
ناخودآگاه لکنت گرفته بود...اگر واقعا اون چیزی که فکرشو میکرد اتفاق افتاده بود، روحیه سهون از اینهم ضعیف تر میشد و خودش هم قطعاً داغونتر از الان.
ولی نباید فعلا بروی خودش میاورد... سهون تیز بود اگر الان رفتارهاش ضایع میشد سهون مطمئناً میفهمید چیشده...نباید بروش می آورد.
درحالی که ظرفهارو جمع میکرد،بازم به مود شوخ قبلش برگشت و گفت: بیا اینقدر عر زدی که غذاها سرد شد...!
سهون لپش رو محکم کشید: صددفعه گفتم مودب باش...!
جونگین تعظیم نمایشی بهش کرد: بله پدر...!
خندید و ایندفعه به باسنش ضربه آرومی زد: برو شیطون...!
جونگین چشمهاش رو بست و آهی کشید: لعنتی...تحریک شدم...!
ایندفعه صدای بلند خندهِ سهون تو گوشهاش پیچید و لبخندی روی لبهای خودش هم آورد... همینو میخواست... قطعاً صدای خنده های سهون زیباترین موسیقی بود که گوشهاش میتونست بشنوه.
جونگین ظرفها رو سریع جمع کرد و برای گرم کردنشون از اتاق بیرون رفت...اونهم با همون لبخند روی لبهاش نگاهش رو به زمین دوخت و عمیق تر لبخند زد... اما ایندفعه تلخ...!
*******************************
روزها همینطور میگذشت و جونگین نگران تر از قبلش میشد چون سهون روز بروز ضعیف تر و بی حال تر میشد... شوخی ها و روحیه دادن های اون هم فایده ای نداشت...با اینکه سعی میکرد لبخند بزنه اما بازم درد از تمام حالتهاش مشخص بود... سهون داشت از این مریضی لعنتی کلافه میشد و موندن توی بیمارستان براش عذاب آور شده بود... هردفعه دکتر رو میدید با بی قراری زمان مرخص شدن رو ازش میپرسید و دکتر فقط با یه لبخند درجواب میگفت "بزودی" و همین سهون رو کلافه تر میکرد.
هر روز از آرزوهاش برای جونگین صحبت میکرد و ازش میخواست بعد از مرخص شدنش همه اش رو باهم انجام بدن...و جونگین کاری از دستش برنمی اومد جز اینکه با یه لبخند غمگین به حرفهاش گوش بده...نه اینکه اونهم نا امید شده باشه... فقط اونم مثل سهون از انتظار خسته شده بود...تمام تلاشش رو میکرد که به سهون کمک کنه تا از شر این بیماری کوفتی خلاص بشه...اما گاهی اوقات خیلی خسته میشد...جوری که حتی دلش نمیخواست دوباره پاش رو بیمارستان بزاره... از مراقبت کردن از سهون خسته نشده بود از دیدنش روی اون تخت لعنتی خسته شده بود... خدا میدونست هر دفعه چقدر اذیت میشد تا کنار سهون قوی باشه و لبخند بزنه...ولی درواقع خودش از سهون داغون تر بود... با اینکه نمیخواست بهش فکرکنه اما گاهی اوقات فقط یه لحظه از ذهنش میگذشت که اگر یک در صد سهون دووم نیاره و.... اونوقت بود که دیوونه میشد.
امروز هم مثل روزای دیگه به دیدن سهون رفت...وقتی وارد حیاط شد، سهون رو از دور دید که روی نمیکتی نشسته و با لبخند روشنی به آسمون نگاه میکنه...اونهم لبخند عمیقی زد و جلو رفت...از پشت دستهاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و شاخه گل رز آبی که سرراه خریده بود رو جلوی چشمهاش تکون داد.
_سلامی به مهربونی چشمهات...!
سهون ریز خندید و گل رو گرفت: سلامی به شیرینی حرفهات...!
بوسه ای روی گونه سهون زد:امروز حالت چطوره؟!
سهون دستش رو روی گونه اش گذاشت و نوازش کرد: توکه هستی خوبم...!
لبخندش عمیق تر شد و نیمکت رو دور زد...کنار سهون نشست و توجه اش به پلاستیکی که بینشون بود جلب شد.
_این چیه؟!
سهون فقط با لبخند نگاهش کرد...نمیدونست چرا ولی یک لحظه حس بدی بهش دست داد...با تردید پلاستیک رو باز کرد و با دیدن چیزی که توش بود،چشمهاش رو از روی درموندگی بست.
_گفتم امروز هوا خوبه...تو حیاط انجامش بدیم...!
با ناراحتی صداش زد: سهون...!
سهون خیلی عادی ازش پرسید:چیزی شده؟!
سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه عمیق سهون فهمید بااینکه براش سخت بوده اما میخواد عادی جلوه کنه...پس لبخند رو دوباره به لبهاش برگردوند: میخواستم بگم چه کار خفنی...!
سهون بشکنی زد و با ذوق گفت : میدونستم باحاله...میدونی خیلیا رو دیدم که کچل میکنن...منم که خوش قیافه ام مطمئناً باحال میشم...تازه بعد از اینکه خوب شدم میتونم تا یمدت کلاه بزارم تا دربیاد...!
نمیدونست چرا داشت حس خفگی بهش دست میداد...دلش میخواست داد بزنه اما برعکس هرلحظه لبخندش عمیق تر میشد.
پارچه ای که داخل پلاستیک بود رو برداشت و در همون حال گفت: چه اعتماد به سقفی...کی گفته تو خوش قیافه ای میمون...!
بلند شد و پارچه رو دور گردن سهون انداخت.
چانیول سرش رو بالا برد و به صورت خسته جونگین نگاه کرد: خودت صددفعه گفتی...!
قیافه متفکری بخودش گرفت: شاید موقعه ای که مست بودم؟!
سهون با حرص سرش رو جلو برد و شکم جونگین که جلوش بود رو گاز گرفت: احمق...!
_هی میمون دردم گرفت...!
سهون که چیزی جز پوست زیر دندونش نیومده بود،لبخند غمگینی زد:حقت بود...!
بعد با خودش فکرکرد احتمالاً اگر خوب شدنش بیشتر از این طول میکشید چیزی از جونگین باقی نمیموند...!
دستگاه رو برداشت و بعد از نفس عمیقی که کشید، پشت سرش سهون ایستاد:خب آماده ای که خفن بشی؟!
چشمهاش رو روی درخت روبروش قفل کرد و نفس تلخش رو بیرون فرستاد: آره...!
دکمه روشن رو زد و شروع کرد.
هر ردیفی که میزد،بغض توی گلوش سنگین تر میشد...انگار وزن این موها روی گلوش مینشست... دستهاش داشت میلرزید و چشمهاش داشت تار میشد...ولی باید محکم می ایستاد...محض رضای خدا... سهون الان داشت از ناراحتی جون میداد اونهم نمیتونست بیشتر به ناراحتیش چنگ بزنه.
نمیدونست چند دقیقه گذشت ولی هرچی که بود غم اینکار چندسال از جونش رو کم کرد.
آخرین ردیف رو هم زد و دستگاه رو خاموش کرد.
دستهای لرزونش رو پایین آورد و با چشمهای تارش سر تراشیده سهون رو از نظر گذروند وبا صدایی که به وضوح میلرزید، گفت: خوشتیپ...شدی...!
لبخند تلخی روی لبهای سهون نشست و اونهم بغضش گرفت.
_اونروز وقتی موهام رو نوازش میکردی متوجه شدی میریزن...بعد اینکه رفتی موهام رو دیدم که روی زمین انداخته بودی...با خودم گفتم یعنی الان چقدر درد کشیدی...چقدر خودت رو کنترل کردی که محکم باشی...
نفس تلخش رو بیرون فرستاد و ادامه داد: اونجا بود که از خودم و این مریضی لعنتی بیشتر متنفر شدم...!
تند تند نفس میکشید و با شنیدن حرفهای سهون هم اوضاع براش بدتر میشد...بغض داشت خفه اش میکرد... دیگه نمیتونست قوی باشه... دیوارهای مقاومتش داشت درهم میشکست...بلاخره دستهاش رو دور سر تراشیده سهون حلقه کرد و از ته دل زار زد... میدونست قلب سهون طاقتش رو نداره اما دیگه نمیتونست...داشت جون میداد... پیشونیش رو روی سر سهون گذاشت و اجازه داد اشکهاش خیسش کنن.
صدای لرزون سهون به گوشش رسید: متاسفم عزیزم...متاسفم بخاطر اینهمه دردی که میکشی... متاسفم بخاطر این لحظه های سخت و عذاب آور... متاسفم بخاطر اذیت شدنات...متاسفم بخاطر اشکهایی که باعثش منم...!
جونگین میخواست یه چیزی بگه و درد سهون رو کمتر کنه ولی نمیتونست... درواقع چیزیم نداشت بگه جز بغضی که توی گلو داشت.
اونقدر دلش پر بود که اگر میخواستم حرف بزنه هق هق هاش اجازه نمیدادن...پس فقط تونست محکتر بغلش کنه.
سهون داشت میگفت متاسفه اما اون بجز اشکهاش جوابی براش نداشت.
کاش میشد یه معجزه بشه... دیگه بیشتر از این تحمل نداشت... فقط یه معجزه میخواست...همین...!
بعد از اینکه به اندازه کافی روی شونه های سهون اشک ریخت،با یه تن خسته و بی جون دوباره اون رو به اتاق برگردوند.
برخلاف مخالفتهای سهون تصمیم گرفت شب رو توی بیمارستان و کنار اون بگذرونه...اکثراً بخاطر کارش مجبور بود بره خونه تا بتونه کمی استراحت کنه اما روزهای تعطیل سعی میکرد کنارش بمونه...امروز هم روز تعطیل نبود و فردا صبح باید میرفت سرکار ولی نمیتونست سهون رو تنها بذاره...اینروزا بیشتر بهش احتیاج داشت...به زبون نمی آورد اما از چشمهاش میخوند که چقدر تنهایی بهش سخت میگذره...حتی راضی نمیشد که پدر و مادرش کنارش بمونن... البته وضعیت مادرش جوری نبود که بخواد پیشش بمونه...چون همین چندماه پیش مهره های کمرش رو عمل کرده بود و اجازه نداشت زیاد راه بره...پدرش هم مجبور بود ازش مراقبت کنه...خواهر بیچاره اش هم با یه بچه چندماهه گرفتار بود و فقط میتونست برای چندساعت به دیدنش بیاد... سهون فقط اون رو داشت پس نمیتونست تنهاش بزاره.
حال سهون برخلاف لبخند روی لبش خیلی بد بنظرمیرسید و واضح بود که درد میکشه...آمپولی که پرستار بهش زده بود اثر نمیکرد و سهون بی قرارتر میشد...بی قراریش اون رو هم کلافه کرده بود و اینکه کاری از دستش برنمی اومد باعث میشد حتی بیشتر از سهون درد بکشه...اونقدر دور سهون چرخید و کلافه شد که در آخر به خواسته سهون تصمیم گرفت موهای تراشیده اش رو نوازش کنه تا خوابش ببره.
انگار بلاخره مسکن داشت اثرمیکرد چون چشمهای سهون هرلحظه خمارتر میشد.
لبخند محوی زد: درست میگفتی...خیلی این موها بهت میاد...!
سهون هم لبخند بی جونی زد: پس خیالم راحت شد...!
دست دیگه اش رو بالاآورد و روی گونه سهون گذاشت: تو هرجوری باشی بازم من عاشقتم...!
سهون صورتش رو بیشتر به دستش تیکه داد: چه حس خوبی داشت این جمله...!
چیزی نگفت و همینطور به صورت سهون خیره موند...چقدر دلتنگش بود...حتی الان که بهش خیره بود بازم دلتنگش بود... دلش میخواست یه دل سیر بغلش کنه...دلش یه بوسه طولانی میخواست...فارغ از هر درد و رنجی که داشتن... دلش یه خواب عمیق توی آغوش هم رو میخواست...یعنی این مریضی کوفتی کی میخواست تموم بشه؟!
سرش رو آروم روی شونه سهون گذاشت و چشماش رو بست... نفس عمیقی کشید و گذاشت عطر بدن سهون وارد ریه هاش بشه... بوی شامپو بدن همیشگی سهون که از حموم بعد از ظهر روی تنش مونده،واقعا لذت بخش بود.
وقتی صدای نفسهای آروم سهون رو شنید فهمید خوابش برده...سرش رو بلند کرد و با دیدن صورت آرومش لبخندی زد...نتونست مقاومت کنه و سرش رو جلو برد و لبهاشون رو بهم وصل کرد...بوسه ی آرومی زد و عقب کشید...پتو رو روش مرتب کرد و صندلی تخت شو رو باز کرد تا خودش هم کمی استراحت کنه.
نیمه های شب توی خواب و بیداری،با سر و صدای تخت کاملا بیدار شد...کمی لای چشمهاش رو باز کرد و توی تاریکی اتاق دید که سهون از تخت پایین اومد...دید به سمتش میاد پس خودش رو سریع بخواب زد...نگاهش رو حس میکرد که بهش خیره شده...چندثانیه بعد نفسهای گرمش رو روی صورتش حس کرد و بعد لبهایی که به لبهاش چسبید...میتونست داغی بیش از حدش رو حس کنه...پس بازم درد داشت...چند لحظه طول کشید تا لبهاش رو برداره...وقتی ازش دور شد چشمهاش رو با احتیاط باز کرد و ازش پشت بهش خیره شد...داشت خمیده راه میرفت و چرخ سرمهاش رو دنبال خودش میکشید تا به سمت دستشویی بره... مطمئن شد که درد داره...اما مثل همیشه چشمهاش رو بست و گذاشت سهون فک کنه متوجه نشده...میدونست اگر بلند شه و سراغش بره بازم چشمهای غمگینش شرمنده میشه... سهون دوست نداشت اون همش درد کشیدنش رو ببینه...درسته،میدید ولی حداقل سهون فکرمیکرد گاهی اوقات بیخبره و کمتر اذیت میشد...نفسش رو بیرون داد و تا وقتی که سهون برگرده و دوباره بخوابه بیدار موند بعد نفهمید کی خوابش برد... خیلی خسته بود...خیلی.
******************************
چند روزی میشد که بازم سهون مثل روزای اول مریضیش دیگه میلی به غذا نداشت....سریع حالت تهوع میگرفت.. داروهایی هم که بهش میزدن اوضاع رو بدتر میکردن.
امروز هم مثل روزای دیگه همونطور که داشت به سمت بیمارستان میرفت یکدفعه چشمش به دکه کوچیکی که کنار خیابون بود، افتاد... میتونست یکم از کیک ماهی هایی که سهون خیلی دوستشون داشت،بخره...شاید بعد از چند روز میلش به غذا برمیگشت...با خوشحالی کنار خیابون ماشین رو متوقف کرد و پیاده شد...!
بوی کیک ماهی ها حتی اشتهای خودش رو هم باز کردند...حتی براش یادآور روزهایی شدند که توی راه برگشت از شرکت گاهی با سهون کنار همین دکه می ایستادن و سیری ناپذیر ازاین غذاها میخوردن...میتونست هنوز صدای خنده های سهون رو بشنوه که بخاطر مسخره بازی هاش بود... لبخند تلخی زد و بعد از مردِ صاحب دکه خواست چندتا کیک ماهی و کمی دوکبوکی براش بسته بندی کنه.... پولشون رو پرداخت کرد و سریع سوار ماشینش شد... سهون منتظرش بود.
_سلام...سلام...صدتا سلام...!
مثل همیشه با انرژی وارد اتاق شد.
بمحض ورودش سر سهون با لبخند به سمتش برگشت:سلام بمب انرژی.
لبخند روی لبش کافی بود تا جونگین مطمئن بشه دنیا هنوز قشنگیاش رو داره...!
با خنده غذاها رو روی میز گذاشت و کنار تخت ایستاد... دستش رو روی سر سهون کشید و گفت: امروز چطوری کچلِ جذاب؟!
سهون خندید و صدای خنده اش برای بار هزارم قلب جونگین رو پر از عشق کرد: تو اینجایی بنظرت میتونم خوب نباشم؟!
با قیافه حق به جانبی گفت:معلومه که نمیتونی میمون...جرائت داری خوب نباش...!
به غذاها اشاره کرد و گفت: ببین برات چی گرفت...مطمئنم از ذوق سکته میکنی...!
سهون سعی کرد روی تخت بشینه: از یه طرف میگی نمیر از یه طرف خودت میخوای سکته ام بدی؟!
دهنش رو کج کرد: هار هار... اینقدر نمک نریز فشار خون میگیری...!
سهون ریز خندید: خیلی خب حالا...چی خریدی؟!
غذاها رو باز کرد و جلوی سهون کشید...چوبهای غذا خوری  رو به دستش داد: سریع بخور تا بیشتر از این یخ نکردن...!
سهون نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی غذای مورد علاقه اش وارد ریه هاش بشه...بعد مدتها حس میکرد واقعا اشتهاش باز شده و گشنه اشه...بوی کیک ماهی بوی خاطراتش با جونگین رو میداد...لذتبخش بود...لبخندش عمیق تر شد و با چشمهای خوشحالش به جونگین خیره شد...میتونست اشتیاق رو تو چشمهای اون هم ببینه...یاد آوری روزهایی که باهم کنار خیابون از این غذا میخوردن، لبخندش رو حتی عمیق تر از قبل میکرد...یعنی میتونست باز این غذا رو کنار خیابون همراه با جونگین بخوره و از ته دل بخنده؟!
اولین تیکه رو داخل دهانش گذاشت و چشماش رو با لذت بست...همون مزه قدیمی رو میداد...همونقدر خوش طعم و مزه...برعکس روزای قبل که با خوردن غذا حالت تهوع میگرفت، الان هیچ حسی جز لذت نداشت...به جونگین نگاه کرد و یه لقمه دیگه برداشت...!
_ممنونم...خیلی خوشمزه است...بعد مدتها اشتهام باز شد...!
خوشحال شد و اونهم با ذوق شروع کرد به خوردن:نوش جان...پس تا تهش بخور...!
غذا رو با لذت و خنده میخوردن و از خاطراتشون میگفتن...جونگین مثل اونروزا سعی میکرد چانیول رو بخندونه تا خوشحالی اونروزشون تکمیل بشه.
_یادته یه بار اونروزای اول که باهم آشنا شده بودیم وقتی داشتیم از کنار همین دکه رد میشیدم اینقدر بهم زل زدی که جلوت رو ندیدی و با سر رفتی توی تیر چراغ برق...!
بعد خودش با صدای بلند شروع کرد به خندیدن... اونروز بدون تعارف اونقدر به سهون خندیده بود که کاملا فراموش کرد از روی زمین بلندش کنه.
سهون هم قهقه زد: آره یادمه عوضی...تو اونقدر خندیدی که یادت رفت منو بلند کنی...اونقدر خنده هات بامزه بود که من تو اوج درد بینی م خندم گرفت و همراهت خندیدم...!
خنده هاش آروم شد و دستش رو روی گونه سهون گذاشت و نوازش کرد: آره ولی بعدش خیلی نگرانت شدم...وقتی خون روی صورتت رو دیدم واقعا ترسیدم که چیزت شده باشه...کلی عذاب وجدان گرفتم...!
سهون دستش رو گرفت: میدونی اونروز چرا اونطور بهت زل زده بودم؟!
سرش رو به نشونه منفی تکون داد...!
_با خودم فکرمیکردم اینکه پسر جذابی مثل تو کنار من راه میره،یعنی رویا نیست؟!...تو برام خیلی غیر واقعی بودی... لبخندت،صدات،چشمهات و حتی طرز نگاه کردن و راه رفتنت برام خیلی خاص تر از اونی بود که بخواد قسمت من بشه.... اونقدر تو چشمم جذاب میومدی که باورم نمیشد یروزی بخوای مال من باشی...حتی الانم من هر روز بهش فکرمیکنم...!
دست جونگین رو میون دستهاش گرفت و همونطور که بهشون خیره بود، با انگشتهاش بازی کرد: به این فکرمیکنم که واقعا خوش شانس بودم که تو تو سرنوشتم اومدی...وجودت یه تکیه گاه محکم برای منه...گاهی اونقدر قوی میشی که نگران میشم نکنه یادت بره خودتم مهمی... خیلی جاها بخاطر بقیه احساسات رو سرکوب میکنی و این نگرانم میکنه...لبخندای پر دردت نگرانم میکنه جونگین... من همیشه از لبخندات خوشحال نمیشم میدونی چرا؟!... چون درد پشتشون رو میبینم...و این خیلی غمگینم میکنه...!
جونگین سرش رو پایین انداخت و دست سهون رو فشار داد... سهون میدونست...میدونست که چشمهای غمگینش رو پشت در همین اتاق زیر ماسک خندونش پنهان میکنه... میدونست نمیتونه سهون رو گول بزنه ولی امیدوار بود که حداقل بروش نیاره...ولی حالا این واقعیت رو برخش میکشید و ناامیدترش میکرد... واقعا چرا فکرمیکرد میتونه جنس لبخندهاش رو از دید سهون پنهان کنه؟!...کسی که تمام وجودش رو حفظ بود؟!
با صدای لرزونی گفت: متاسفم...!
نگاهی به سر پایین افتاده اش کرد:جونگین...منو نگاه کن...!
وقتی سر جونگین بالا اومد لبخند زورکی زد: من میدونم...میدونم داری اذیت میشی....بیشتر از همه... ولی خوشحالم که مثل بقیه باهام رفتار نمیکنی...تو منو مریض نمیبنی و سعی میکنی مثل همیشه بروم لبخند بزنی...این منو خوشحال میکنه و بهم امید میده... ولی میدونم بیخیالم نیستی و چقدر درد داره برات... قوی بودن آسون نیست...قوی بودن یه آدم سرسخت میخواد درست مثل تو... کاش میتونستم بهت بگم لازم نیست اینقدر قوی باشی...اما نمیتونم...چون من تا وقتی تو قوی هستی دلم قرصه...فقط یکم دیگه تحمل کن...یکم دیگه...وقتی خوب شدم جبران میکنم... همش رو.. قول میدم...!
با این حرفها نتونست خودش رو کنترل کنه و اشکی روی گونه اش افتاد...برای اولین بار توی این مدت جلوی سهون گریه کرد...نمیخواست ولی دستش خودش نبود...قلبش داشت از اینهمه درد منفجر میشد...دستهاش رو از دست سهون بیرون کشید و روی صورتش گذاشت...نمیخواست سهون ببینه... سهون نباید بیشتر از این خورد شدن و چشمهای پر دردش رو میدید...ولی سهون قرار نبود همینطور به حال خودش رهاش کنه...وقتی دستهای گرمش سرش رو توی سینه اش پنهان کردند،اینو فهمید.
با صدای لرزونی که سعی میکرد به گوش سهون برسه گفت: فقط خوب شو... التماست میکنم که فقط خوب شی... اگرخوب بشی همه چی رو برام جبران میکنی...باشه؟!
سهون بوسه ای روی موهاش زد: باشه...تمام سعیمو میکنم بخاطر توام که شده خوب بشم...!
با این حرف یکم آروم شد و بی صدا به صدای قلب سهون که زیر سرش بود گوش داد...کاش این ضربانها تا همیشه براش ادامه داشته باشن...!
چند ثانیه همینطور گذشت و وقتی حالش یکم بهتر شد از آغوش سهون بیرون اومد...لبخندی زد و سهون هم با لبخند محوی جوابش رو داد...دیگه براشون این لحظات درد آور عادی شده بود.
درحال جمع کردن ظرفهای غذا بود که یکدفعه سهون با عجله صاف نشست و گفت: جونگین اون ظرف رو بده من...زودباش...!
سریع ظرف آبی رنگ رو برداشت و به دست سهون داد...خودش هم کنارش ایستاد و با غم به سهون که درحال بالا آوردن محتویات معده اش بود و با درد عق میزد،خیره شد...اونقدر سخت عق میزد که اشک از چشمهاش سرازیر شده بود...دستش رو آروم پشتش میکشید و نوازشش میکرد... سهون اونقدر بالا آورد تا اینکه به ماده ی سبزرنگ داخل معده اش رسید...اونقدر بالا آورده بود که الان داشت مایع معده اش رو خالی میکرد...میترسید اگر همینجوری پیش بره معده اش هم از دهنش بیرون بیاره...اما کاری جز اینکه اونجا بایسته و نگاهش کنه از دستش برنمیومد.
خیلی وقت بود که جز ایستادن و نگاه کردن ازش کاری ساخته نبود.
اونقدر اوضاع سخت بود و اتفاقات سریع می افتاد که نمیتونست خودش رو به سرعتشون برسونه...پس درمونده یه گوشه می ایستاد و به گذرشون نگاه میکرد و تو خودش میشکست.
راستش وقتی بهش فکر میکرد خیلی ساده تر از این حرفا گرفتار این اوضاع شده بودند...یکسال پیش وقتی سهون بخاطر یه بی حالیه ساده به دکتر رفته بود فکرشم نمیکردن به اینجا برسن...اونروز سهون بعد از وصل کردن یه سرم حالش خوب شده بود اما خب این بی حالی ها همینطور روزها ادامه داشت...تا اینکه به غذا نخوردن سهون رسیدند... سهون غذا میخورد و بالا می آورد...اونقدر بالا می آورد که مرگ خودش رو جلوی چشمهاش میدید... بخاطر همین دیگه غذا نمیخورد... در عرض یکماه جز استخون چیزی توی بدنش نمونده بود...هیچ دکتری تشخیص نمیداد که دلیل این علائمش چیه... یکی میگفت انسداد روده،یکی میگفت زخم معده ،یکی میگفت میکروب معده و هزارتا مریضی کوفتی دیگه...پرونده پزشکی سهون بین خودش و پدر و خواهر سهون دست به دست میچرخید و هر روز یه دکتر بررسیشون میکرد...تا اینکه بلاخره این بیمارستان که تخصصش همین چیزا بود، تشیخص میده که سهون باید بستری بشه... خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشون بکنن بعد از کلی آزمایش فهمیدن این بیماری کوفتی چیزی نیست جز یه سرطان روده کوچیک لعنتی که از هر 1000نفر فقط یکنفر بهش مبتلا میشه که اونم سهون بدشانس خودش بود...روزی که دکتر این حرف رو بهش زده بود،تا چند ساعت گیج دور خودش میچرخید...قدمهاش توی خیابون خم میشد و اشک چشمهاش رو تار میکرد جوری که نمیتونست جلوش رو ببینه و چندبار نزدیک بود زمین بخوره...حتی نفس کشیدن براش سخت شده بود.
توی یک چشم برهم زدن سهون دوبار عمل شد و ماه ها توی بیمارستان موند...چندباری مرخص شده بود اما بعد یمدت توی خونه موندن باز حالش بد میشد و بخاطر حالت تهوع های زیاد راهی بیمارستان میشد...جلسات شیمی درمانی از پا درش آورده بودن و روز بروز ضعیفترش میکردند.... غذا خوردن بی استرس آرزوی سهون شده بود...اون اولا توی بیمارستان به کمک دارو حداقل میتونست بدون حالت تهوع راحت غذا بخوره...ولی این چند ماه اخیر دیگه دارو ها هم اثر نمیکرد...درواقع این سرمها بودن که سهون رو سرپا نگه داشته بودند... وگرنه معلوم نبود چی اتفاقی می افتاد.
آه تلخی کشید و بعد از اینکه دهن سهون رو که بی جون روی تخت افتاده بود رو پاک کرد،ظرف آبی رنگ رو داخل دستشویی برد.
ظرف رو شست و یکدفعه نگاهش به آینه افتاد...بخودش داخل آینه نگاه انداخت...چندثانیه به صورتش خیره شد و چشمهای غمگین خودش رو از نظر گذروند...خیلی داغون بنظر میرسید...داغون و خسته.
واقعا خسته بود...
یادش نمیومد این چندمین باریه که بهش فکرمیکنه ولی واقعا اونقدری خسته بود که بخواد روزی هزار بار بهش اشاره کنه... دیگه داشت کم می آورد و این برای هردوشون فاجعه بود...!
وقتی از دستشویی خارج شد پدر سهون رو دید که همراه خواهرش اومده.
به چانیول نگاه کرد که انگار کمی حالش سرجا اومده بود...لبخندی زد و جلو رفت...با هردوشون دست داد و به کوچولوی توی بغل سولی نگاه مهربونی انداخت.
_نونا چرا آوردیش اینجا...ممکنه مریض بشه...!
سولی لبخندی زد:کسی نبود ازش مراقبت کنه مجبور شدم بیارمش...!
با ذوق یری رو از بغل سولی گرفت وبوسه ای روی گونه اش زد: چطوری خوشگل؟!
یری نمیتونست جوابش رو بده اما با خنده ی پرذوقی که دیدن جونگین باعثش شده بود،جوابش رو داد.
یری واقعا خوشحال بنظر میرسید چون جونگین رو دوست داشت.
جونگین باهاش بازی میکرد، بهش محبت میکرد و باعث میشد کلی بهش خوش بگذره... و همینا منجر به علاقه شدید اون کوچولو به جونگین میشد جوری که سهون گاهی بهش حسودی میکرد.
پدر سهون خنده ای کرد: یری واقعا از دیدن جونگین خوشحال میشه...خیلی دوسش داره...!
سولی با سر تایید کرد و سهون با لحن حسودی گفت: آره انگار بیشتر از من...!
به لبهای آویزونش خیره شد و ریز خندید...کنارش ایستاد و یری رو به سمتش گرفت: ولی من اینطور فکرنمیکنم... اون تورم خیلی دوست داره...نگا داره میخنده...!
سهون به یری که میخندید و دست و پا میزد خیره شد و لبخند عمیقی زد.
شوخی میکرد...میدونست یری هردوشون رو چقدر دوست داره...با اینکه کوچیک بود اما اونقدر باهاشون کنار میومد که قبلاً خواهرش بدون هیچ نگرانی یروز کامل یری رو به اونا میسپرد تا ازش نگهداری کنند.
سرش رو جلو برد و بوسه ای روی گونه نرمش  زد...دوست داشت بغلش کنه اما حس میکرد جونی تو دستاش نیست...نگاهش رو به چشمهای جونگین دوخت...جونگین دید که چطور درمونده اس...لبخند غمگینی بهش زد و یری رو عقب برد... بازم بغض به گلوش چنگ زد...سهون حتی جونی تو تنش نموده بود که یه بچه سه چهار کیلویی رو بغل کنه.
وقتی یری صدایی از خودش درآورد تا توجهش رو جلب کنه، اونهم صدایی مثل همون رو از خودش درآورد تا مثلا باهاش حرف بزنه...انگار جواب داد چون یری متقابلاً صدای دیگه ای درآورد تا جوابش رو بده... به این حرکتش خندید و گلوش رو بوسید...یری واقعا شیرین و بامزه بود...بوی خوبی میداد...بوی بچه...بوی آرامش...بوی پاکی... مثل هر بچه ی دیگه...کاش میتونست دوباره بچه بشه...همینقدر پاک و معصوم... بدون هیچ نگرانی.
چشمش دوباره به نگاه حسرت زده سهون خورد و تصمیم گرفت یری رو از جلوی چشمهاش دور کنه...میدونست چقدر دلش میخواد با یری بازی کنه اما توانش رو نداشت و این غمگینش میکرد.
پس به بهونه ی اینکه ممکنه یری مریض بشه اون رو به حیاط بیمارستان برد... اینطوری خواهر و پدر سهون هم راحت تر بودند.
*****************************

لطفا برای پارت بعد حتما ووت بدید و کامنت بزارید
برای داستانهای بعدی هم حتما فالوو کنید

Dark Destiny [FULL] Where stories live. Discover now