اونقدر مشغول بازی با یری بود که گذر زمان رو متوجه نشد.
یری رو روی چمن گذاشته بود و به واکنش بامزه اش نسبت به چمنهایی که به پاش میخورد،میخندید...یجوری نگاهشون میکرد و چندشش میشد که انگار اون چمنا میخواستن گازش بگیرن...بیشتر از این دلش نیومد اذیتش کنه...بغلش کرد و روی پاهاش نشوند...حالا میتونست ببینه چطور حالتش تغییر کرد...انگار که از دست اون هیولاهای ریز راحت شده باشه حالت پیروزمندش رو بهشون نشون میداد...واقعا شیرین بود.
با دستی که روی شونه اش نشست سرش رو بالا آورد...آقای اوه بود...پدر سهون...!
لبخندی زد و خواست بلند شه که آقای اوه اجازه نداد...خودش هم کنارش روی چمنها نشست و جواب لبخند جونگین رو داد.
_اینکه همیشه اینطور لبخند میزنی خیالم رو راحت میکنه...!
نگاهش رو به نیمرخ آقای اوه داد: چرا؟!
_چون به این فکرمیکنم که سهون واقعا دوست خوبی پیدا کرده...!
لبخندش تلخ و غمگین شد...نگاهش رو گرفت و به موهای یری خیره شد... این حقیقت که رابطه اشون از چشم خانواده هاشون هنوزم پنهان بود قلبش رو به درد می آورد...اونا فکرمیکردند سهون و جونگین دوتا دوستن که اونقدر رابطشون صمیمی شده که تصمیم گرفتن باهم زندگی کنند و مستقل باشن...هیچی از عشق بینشون نمیدونستند... همین باعث میشد همیشه درمقابلشون شرمنده باشن...!
_ممنونم پدر...اما سهون هم برای من دوست خوبیه...!
دروغ نمیگفت... .درواقع رابطه اشون قبل از اینکه عاشقانه بشه از یه دوستی عمیق شروع شده بود... سهون دوست خوبی براش بود... دوستی که سعی میکرد درکش کنه،غمهاش رو بخونه،لبخند به لبش بیاره،باهاش بازیگوشی کنه،توی هرکاری پایه باشه و براش کم نذاره... سهون همیشه مثل یه دوست وفادار کنارش بود...حتی بعد از اینکه عاشقش شده بود... پس اونها زیادم به خانواده هاشون دروغ نگفته بودند.
آقای اوه به روبرو خیره شده بود و عمیق فکرمیکرد...انگار میخواست حرفایی بزنه که گفتنشون اونقدرام راحت نبود.
_اینکه تو کنارشی باعث میشه کمتر نگران باشم...
بعد از گفتن این حرف چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد: توی این مدت خیلی اذیت شدی،نه؟!
نمیدونست چرا ولی پرسیدن این سوال یه لحظه تمام مقاومتش رو کنار زد و به سرعت حالت صورتش رو به غمگین ترین شکل ممکن درآورد... انگار این سوال با اون لحن به احساساتش تلنگر زد...تلنگری که بازم باعث بغض گرفتن گلوش شد.
آب دهنش رو قورت داد تا بلکه بغضش هم همراهش پایین بره و گرفته جواب داد: مطمئنم خودتون میدونید پس اجازه بدید جواب ندم...!
نگاه آقای اوه هنوزم به روبرو بود: دیروز پیش دکترش بودم... راجب وضعیت سهون باهاش صحبت کردم...!
همونطور خیره به یری که کم کم داشت خوابش میبرد، منتظر ادامه حرف آقای اوه موند... با اینکه میدونست ادامه حرفهاش چیزی نیست که بخواد بشنوه ولی چاره ای نداشت...باید باهاش روبرو میشد.
_گفت مریضیش خیلی پیشرفت کرده...بهش گفتم میتونیم ببریمش آمریکا...اونجا شاید حالش بهتر بشه...هزینه اشم مهم نیست حتی شده تمام وسایل خونه امو میفروشم جورش میکنم...فقط سهون خوب بشه...ولی دکترش گفت اگر فقط یک درصد امید داشت که با آمریکا رفتن حالش خوب میشه خودش اینکارو براش میکرد...!
شنیدن این حرفها قلبش رو مچاله کرد...یعنی وضعیت سهون اینقدر وخیم بود؟!
بازم بغض لعنتی داشت به گلوش چنگ مینداخت...چرا دست از سرش برنمیداشت...مگه نمیدید چطور داره با خودش و مقاومتش میجنگه...چرا سعی داشت خوردش کنه وقتی سهون تمام امیدش به مقاومت اون تکیه کرده بود؟!
نفس لروزنی کشید و با اینکه طاقت دیدن صورت داغون پدر سهون رو نداشت اما نگاهش کرد.... نگاهش کرد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش سر خورد رو با نگاهش دنبال کرد...شکستن یه پدر رو داشت با چشمهای خودش میدید و حالا نوبت یه درد دیگه بود تا به قلبش وارد بشه...این دردای لعنتی کی میخواستن راحتش بزارن؟!
با اینکه همه ی اینا رو داشت میدید و میشنید اما هنوزم امیدش خدشه دار نشده بود...پس با لبخندی که سعی میکرد زیاد توی اون وضعیت مضحک و غمگین نباشه گفت: سهون خوب میشه...اون بیشتر از دکتر و دارو به ماها کنارش نیاز داره...پس بیاید محکم باشیم...اینروزا میگذره...!
نگاه شکسته آقای اوه به چشمهاش دوخته شد...یجوری نگاهش میکرد که قلبش ناخودآگاه درد گرفت... چرا حس میکرد داره با دلسوزی نگاهش میکنه؟!
_خیلی دوسش داری؟!
رفتار آقای اوه از نظرش عجیب بود... چرا اینقدر مشکوک سوال میپرسید.
_معلومه دوسش دارم... سهون خیلی برام عزیزه...!
لبخند تلخ آقای اوه اذیتش میکرد.
_درسته...معلومه برات عزیزه... خیلی داغون شدی...جوری که حس میکنم دردی که سهون میکشه، تو دوبرابرش رو میکشی...!
سرش رو پایین انداخت و با لحن غمزده اش گفت: دیدنش روی اون تخت خیلی اذیتم میکنه... میدونم خسته شده ولی با اینحال داره میجنگه... میترسم از روزی که کم بیاره...!
_اون بخاطر تو تا آخرش میجنگه...!
با اینکه این حرف آقای اوه براش عجیب بود ولی نشون نداد و گفت: بخاطر خانواده اش و من... سهون فقط نگران من نیست... اون هرروز بهم میگه که چقدر نگران چشمهای غمگین شماست...!
آقای اوه نگاهش رو به روبرو داد: آره میدونم...!
چیزی در جواب نگفت و به یری خیره شد... چند ثانیه به همین منوال بینشون سکوت شد تا اینکه با سوال ناگهانی آقای اوه، جوری سرش رو بالا آورد که گردنش درد گرفت اما اهمیتی نداد.
_خیلی عاشق همید، نه؟!
با ناباوری پرسید: چی؟!
آقای اوه هنوزم نگاهش نمیکرد.... انگار که گفتن این حرف برای خودشم غیر قابل هضم بود و میخواست با خیره شدن به یه نقطه نامعلوم، تمرکز کنه و فقط حرفهاش رو بزنه.
_الان داری از خودت میپرسی،یعنی فهمیده؟!... باید بگم آره فهمیدم... درواقع هممون فهمیدیم...خودِ سهون بهمون گفت.
چشمهاش رو از درموندگی بست و آهی کشید... سهون بلاخره کار خودش رو کرده بود...حتی با وجود اصرارهاش به اینکه بعد از خوب شدنش این مسئله رو باهم به خانواده هاشون میگفتند، بازم بهش توجهی نکرده بود...حالا خدا میدونست که اون لحظه چطور براش گذشته بود.
از شرمندگی سرش رو پایین انداخت و فکرکرد باید چی بگه... حقیقتا خیلی براش غیره منتظره بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده... چطور میخواست اینهمه وقت مخفی کاریشون رو توضیح بده؟!... باید عذرخواهی میکرد؟!... یا باید میگفت چقدر برای خودشونم سخت بوده؟!
قبل از اینکه چیزی بگه، پدر سهون دوباره به حرف اومد: وقتی سهون بهمون این موضوع رو گفت، درست مثل این بود که بهم شوک الکتریکی وارد کرده باشن... یه لحظه بود و من برای همون یه لحظه دنیا دور سرم چرخید... وقتی بخودم اومدم، نگاهم به صورت داغون و چمشهای غمگین سهون که افتاد با خودم گفتم حالا باید چیکار کنم؟!... راستش اصلا نمیتونستم بفهمم دور و اطرافم چه خبره... نمیخواستم بزنم تو گوشش چون میدونستم به اندازه کافی مریض هست و درد میکشه اما نتونستم... دستم از شوک حقیقتی که شنیده بود،ناخودآگاه بالا اومد... میدونستم تقصیر خودش نیست... بهم داشت میگفت که برای خودشم سخت بوده ولی من نمیتونستم بشنوم... حال مریضش بهم اجازه نداد بیشتر از این بهش درد بدم و فقط گذاشتم جای اون سیلی روی صورتش بمونه....!
با شنیدن این حرفها بغضی که داخل گلوش در رفت و آمد بود، بلاخره شکست و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و پایین افتاد.
لبهاش رو باز کرد تا اون هم حرفی بزنه ولی نتونست.... فقط لبهاش باز و بسته شد و بغض بیشتری به چشمهاش هجوم آورد... دلش میخواست از شرمندگی بمیره... دلش میخواست از جا بلند بشه و تا اتاق سهون بدوه... بره و دستش رو روی جای سیلی بزار و بهش بگه خیلی درد داشت؟!
چرا سهون اینکارو باهاش کرده بود؟!... چرا اجازه نداده بود درد شرمندگی و تلخی این حقیقت رو باهم به دوش بکشن؟!
بلاخره آقای اوه به صورتش نگاه کرد: دلم میخواست جای اون سیلی رو روی صورت توهم بزارم ولی اینکارو نمیکنم... حالا که اینهمه مدت گذشته و همه چیز برام قابل هضم شده، حتی از زدن توی گوش سهون هم پشیمونم... فکرکردن راجب این حقیقت توی این مدت بهم فهموند هیچکس مقصر نیست... خیلی دنبال مقصر گشتم ولی آخر رشته این افکارم رسید به خدا... با خودم گفتم اگر کسیم مقصر باشه اون خداست که شماها رو اینجوری آفریده... پس گذاشتم قلب شکسته ام فقط این حقیقت رو قبول کنه...!
بلاخره با صدای گرفته ای که برای خودشم غریبه بود، به حرف اومد: متاسفم... من واقعا متاسفم...!
لبخند تلخ پدر سهون بیشتر به قلبش درد داد: برای چی؟!
اشک دیگه ای روی گونه اش افتاد: برای همه چی... و بیشتر بخاطر نگفتن این حقیقت...!
_میدونم گفتنش سخت بوده...!
سرش رو دوباره پایین انداخت و گذاشت اشک بعدیش بین موهای یری که حالا روی پاهاش به خواب رفته بود گم بشه.
صدای آقای اوه ایندفعه بغضدار به گوشش رسید: بهم گفت چقدر همدیگرو دوست دارید... بهم گفت حالش باتو خوبه... گفت که اگر تا الان دووم آورده بخاطر چشمهای امیدوار تو بوده... گفت خنده های تو همون دارویی که هر روز مصرف میکنه تا بتونه روزش رو بگذرونه وگرنه که اون داروهایی که هرروز تو سرمش میزدن خیلی وقت بود دیگه فایده ای نداشت... و فکرکردن به این حرفهاش توی این مدت باعث شد ناخودآگاه تو ذهنم به این فکرکنم یعنی اینقدر عاشقشه؟!... منی که حتی هنوز رابطه اتون رو درک نکرده بود، چرا داشتم این سوال رو از خودم میپرسیدم؟!... شاید بخاطر اینکه صدای بغض دار سهون وقتی داشت این حرفها رو میگفت، سوز عشق داشت...حالا هم یه دلیل از تو میخوام تا جواب این سوالم رو قاطع بدم... میتونی این دلیل رو بهم بدی؟!
دستش رو روی چشمهاش گذاشت تا جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره و با لحن گریه گفت: نمیدونم باید چه دلیلی بهتون بدم ولی اینو میدونم اگر سهون تا اینجا بخاطر چشمهای امیدوار من دووم آورده منم به امید دوباره خوب شدنش تا اینجا خودم رو نگه داشتم تا نشکنم... سهون برای من درست مثل همون ستونی که هر سقفی بهش نیاز داره تا پایین نریزه... واگر چیزیش بشه من مثل همون سقف ریزش میکنم و همه چیم نابود میشه... اگر چیزیش بشه دیگه اون خنده هایی که ازش حرف میزنه روی لبهام نمیاد چون فک نمیکنم دیگه منی بخواد توی این دنیا وجود داشته باشه...!
دیگه گریه اجازه نداد چیزی بگه و صدای هق هقش بلند شد...!
اونقدر سوزناک گریه میکرد که ثانیه ای بعد سرش رو روی شونه ی گرم آقای اوه حس کرد...!
_ممنونم... ممنونم که اینقدر دوسش داری... ممنونم که کنارش میمونی...!
آقای اوه هم داشت گریه میکرد و این به قلبش درد بیشتری میداد... میدونست پشت این اشکها چه آدم شکسته ای پنهان شده... این آدم پدری بود که قلبش از درد مریضی تنها پسرش و گرایش متفاوتش، داشت منفجر میشد... این اشکها درد داشتن... درد مردی رو فریاد میزدن که کمرش زیر بار این همه حقیقت تلخ خم شده بود... دردی که قرار بود سالیان سال توی قلب اون مرد زندگی کنه و کسیم نمیتونست مرهمش بشه...!
وقتی آرومتر شد آقای اوه از جا بلند شد و درحالی که اشکهاش رو پاک میکرد،خطاب بهش گفت: بریم تو...!
نفس تلخش رو بیرون فرستاد و به یری که روی پاهاش ولو شده بود خیره شد... با خودش فکرکرد کاش میتونست همینطور راحت بخوابه و بعد از اینکه بیدار شد همه چی یه خواب باشه و بس.
آقای اوه یری رو بغل گرفت و اون از جا بلند شد...!
همراه آقای اوه همونطور که یری رو تو بغلش نگه داشته بود،به اتاق سهون برگشتند...!
اما درکمال تعجب وقتی به اتاق رسید سهون خواب بود...یعنی اینقدر خسته بود که سریع خوابش برده بود؟!
اونقدر نگاه خیره اش متعجب بود که سولی سوال توی ذهنش رو خوند و جواب داد: درد داشت بهش مسکن زدن بخاطرهمین خوابش برد...!
عالیه حالا بیشتر از قبل متعجب شد... سهون هرچقدرم درد میکشید امکان نداشت جلوی بقیه بروزش بده...پس احتمالا یا تحملش کم شده یا دردش طاقت فرسا بود.
یری رو که هنوز خواب بود به یورا داد و با نگرانی دست رو پیشونی سهون گذاشت...زیاد داغ نبود پس حتما دردش آروم گرفته بود...نفس راحتی کشید و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد که سولی دوباره مخاطب قرارش داد.
_برو خونه جونگین... امروز رو من اینجا میمونم...یری هم امشب رو با پدرش میگذرونه...هوم؟!
لبخند مهربونی زد: ممنون نونا...ولی سهون با من راحت تره...من بمونم بهتره تازه ممکنه یری بی قراری کنه...!
سولی تخت رو دور زد و کنارش ایستاد: نه یری با پدرش باشه یاد من نمیوفته...بعدشم سهون قبل از اینکه خوابش ببره بهم گفت تو رو بفرستم خونه...گفت خیلی خسته شدی و نگرانته...!
یکم باورش سخت بود که سهون این رو از خواهرش خواسته باشه...حتی اگر واقعا هم اینطور بود دلش نمیومد از کنار سهون جم بخوره...اینروزا بیشتر از هروقت دیگه ای حس میکرد بهش نیاز داره...خیلی بی دفاع و بی جون شده بود... چطور میتونست به حال خودش رهاش کنه و بره خونه راحت بخوابه وقتی سهون اینجا بزور آمپول میخوابید؟!
سولی وقتی تردیدش رو دید بیشتر بهش اصرار کرد:جونگین.... سهون واقعا نگرانته...میدونی که چقدر ناراحت میشه وقتی میبینه اذیت میشی...یه نگا بخودت بنداز ببین چطور داری از بین میری...گاهی اوقات حس میکنم تو مریضی نه سهون...!
چشمهای سرخ از ناراحتیش رو به صورت سولی داد و با صدای گرفته اش گفت: کاش من مریض بودم... کاش من درد میکشیدم نونا...آخه سهون برای اینطور اذیت شدن خیلی بی گناه و پاکه... !
سولی که بغضش گرفته بود،بغلش کرد و همونطور که پشتش رو نوازش میکرد دم گوشش زمزمه کرد: میفهمم چی میگی جونگین.... میدونم چقدر ناراحتی اما سهون از دیدن خستگی های توهم اذیت میشه پس اگر میگی برای اذیت شدن گناه داره اینجوری اذیتش نکن...برو خونه استراحت کن و فردا صبح دوباره بیا...الان که سهون خوابه... فردام تعطیلِ و تو صبح میتونی بیای اینجا...باشه؟!
مثل اینکه دیگه چاره ای نداشت...پس سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و گفت: پس چند دقیقه میمونم و میرم...!
دلش میخواست بیشتر به سهون نگاه کنه... اینروزا بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگش میشد... اونقدر بهش خیره شد که متوجه رفتن آقای اوه به همراه یری نشد...وقتی بخودش اومد که سولی صداش زد.
بهش نگاه کرد و با دیدن لبخند معنا دارش، سرش رو از خجالت پایین انداخت... یادش رفته بود که حالا همشون از همه چی خبرداشتند.
سولی دستش رو روی شونه اش گذاشت و آروم گفت: چقدر خوب که سهون تو رو پیدا کرده...!
لبخند محو و شرمنده ای زد: متاسفم نونا...!
سولی شونه اش رو کمی فشار داد: شما فقط عاشق هم شدید پس چیزی برای تاسف وجود نداره...!
چیزی نگفت و سولی به سهون خیره شد: من فکر میکنم عشق بین شما دوتا خیلی پاک و خالص تره...!
دستش رو روی دست سهون گذاشت و نوازشش کرد: واقعا اینطور فکرمیکنی؟!
سولی به سمت پنجره اتاق رفت و کنارش ایستاد: آره... بنظرم عشق بین همجنسگرا ها خیلی پاک تر از ماهاست... چون اکثراشون وقتی خیلی طرف مقابلشون رو میخوان وارد رابطه میشن... چون میدونن وقتی با یه نفر وارد رابطه میشن باید خیلی چیزا رو پشت سر بزارن... مثل تحقیر و توهین بقیه... و بنظرمن وقتی همجنسگرا ها وارد رابطه میشن یعنی اونقدر عاشق طرف مقابلشون هستند که حاضرن بخاطرش هر نوع توهین و تحقیر، مشکلات و سختی رو پشت سر بزارن... و با وجود همه ی اینا کنار هم میمونن... ولی شاید ماها اینجوری نباشیم.... خیلی از ماها حتی بخاطر مشکلات ناچیز یه زندگی رو با وجود یه بچه تموم میکنیم... در آخرم میگیم کاش ازدواج نمیکردیم...!
آه کوتاهی که سولی کشید، آروم بود ولی اون شنید... شنید و تو ذهنش به معنی اون آه کوتاه و عمیق فکرکرد... نیاز نبود زیاد تحلیلش کنه... همین حالاشم میتونست بفهمه یه غم ناگفته توی قلب سولی هست.
بلند شد و به سمتش رفت... روبروش ایستاد و به چشمهای پر از اشکش نگاه کرد... لبخند غمگینی زد و دستهاش رو باز کرد.
سولی چند ثانیه با همون چشمهای خیسش به آغوش بازش نگاه کرد و بعد آروم خودش رو میون بازوهای جونگین مخفی کرد... قرار نبود گریه کنه... فقط میخواست بعد از مدتها یه حصار قوی دور خودش احساس کنه و جونگین اینجا بود تا این رو بهش بده...میدونست خودش هم خیلی شکسته و داغون بود ولی به این حس نیاز داشت.
دست جونگین روی موهاش نشست و درحالی که نوازششون میکرد،گفت: همه چی درست میشه...همه چی...!
میدونست این حرف بکهی جونگین ون فقط برای آروم کردنشه... چون توی گفتنش اونقدرها هم مطمئن نبود.
خودش رو عقب کشید و لبخند آرومی زد: برو خونه... برو و استراحت کن...!
نفس تلخش رو بیرون فرستاد.
خداحافظی سرسری کرد و از اتاق بیرون اومد...میترسید اگر بمونه و بیشتر به سهون نگاه کنه نظرش عوض بشه...اینروزا جدا شدن از سهون واقعا براش سخت شده بود...هرشبش رو کنار سهون میگذروند و اگر بخاطر کارش مجبور نبود همون نصف روز رو هم تنهاش نمیذاشت... اما فردا تعطیل بود و میتونست بعد از یه استراحت کافی برگرده.
با تنی کوفته و خسته به خونه رسید... دوش آب گرمی گرفت و بعد از پوشیدن لباسهای راحتیش به سمت آشپزخونه رفت... این چند روز حتی غذای درست حسابیم نخورده بود.
غذایی که از بیرون گرفته بود رو داخل ظرف ریخت و پشت میز نشست... تنها غذا خوردن توی این خونه خالی و ساکت اذیتش میکرد ولی به هر زوری که بود سعی کرد بخوره... برای کنار سهون بودن نیاز به انرژی داشت.
قلبش پر از درد و بغض بود ولی نمیخواست گریه کنه... حتی از بغض کردنم خسته شده بود و توان اشک ریختنم نداشت... نفسش رو بیرون فرستاد و لقمه بعدی رو داخل دهنش گذاشت.
بعد از تموم شدن غذا،ظرفها رو شست و قرص مسکنی از کشو برداشت... سردرد و بدن درد افتضاحی داشت... قرص رو با یک لیوان آب از گلوش پایین فرستاد... مطمئنا این مسکن بهش کمک میکرد بهتر استراحت کنه... چراغها رو خاموش کرد و بلاخره به سمت اتاق خوابش رفت... خودش رو با خستگی روش انداخت و چشمهاش رو بست... دیگه نمیخواست به چیزی فکرکنه...حداقل برای چند ساعت... فقط میخواست بخوابه... یه خواب عمیق...!
...............................................................................
با پاهای سست وارد اتاق شد و کنار تخت سهون نشست...نگاهی به چهره تمام کسایی که دور تخت سهون ایستاده بودن کرد و پوزخندی زد.
صبح وقتی از خواب بیدار شد که صدای زنگ تلفنش قطع نمیشد... بلاخره وقتی جواب داد، سولی با گریه بهش گفته بود که سهون بیهوش شده.
نفهمید چطور لباس پوشید و سوییچش رو برداشت و تا اینجا رانندگی کرد... فقط یه لحظه بخودش اومد و دید که توی حیاط بیمارستانه... درحالی که مغزش داشت اتفاق پیش اومده رو تحلیل میکرد، به این اتاق رسیده بود... و حالا چشمهای بسته سهون که برعکس هر روز باز نبودند تا بهش با لبخند خوش آمد بگن، داشت قلبش رو از ترس منفجر میکرد... ترس از دیگه باز نشدن اون چشمها.
چند دقیقه ای همونجا با نگاهی شکسته نشست و فقط به سهون خیره نگاه کرد... اتاق توی سکوت مرگباری فرو رفته بود... انگار هیچکس توانایی حرف زدن نداشته باشه.
از جا بلند شد و بدون توجه به نگاه کنجکاو بقیه به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
پرستار که اون رو میشناخت، لبخند غمگینی بهش زد: چیزی شده جونگین؟!
با نگاه خسته اش به پرستار نگاه کرد و پرسید: سهون الان تو چه وضعیتیه؟!
پرستار که قرار نبود اون چشمهای غمگین رو بیشتر از این غمزده کنه، سعی کرد فقط چیزایی رو بگه که مناسب بود.
_هوشیاریش پایینه... ولی همه چی رو حس میکنه... باهاش حرف بزن... بهش انرژی مثبت بده... اون همه رو متوجه میشه...!
فقط سرش رو به نشونه تایید تکون داد و دوباره به اتاق برگشت.
نگاه خیره بقیه رو روی خودش حس میکرد... چشمهای خیسشون بی دلیل داشت اعصابش رو نشونه میرفت... حس میکرد اگر بیشتر ببینه دارن گریه میکنن همه چی رو درب و داغون میکنه... پرستار گفت سهون متوجه میشه پس اگر این گریه ها رو حس میکرد، قلبش بیشتر درد میکشید.
با صدایی که با زور سعی کرد از گلوش بیرون بده، گفت: میشه خواهش میکنم من تنها کنارش بمونم؟!
وقتی جوابی نشنید،سرش رو بالا آورد و ادامه داد: نزدیک ناهاره... شماهم خسته هستید... بهتره برید یه چیزی بخورید...!
نیازی به اصرار بیشتر نبود... همه بدون حرف و با قدمهای آروم اتاق رو دونه دونه ترک کردند... جونگین رو درک میکردند... میدونستند بیشتر از هرکسی الان قلبش درد داره و نیاز داره کنار سهون باشه... مطمئنا خواسته خودِ سهون هم همین بود.
بعد از خالی شدن اتاق، نفس تلخی کشید و دستش رو روی گونه سهون گذاشت... همونطور که با انگشت شست گونه اش رو نوازش میکرد، به سخت نفس کشیدنش خیره شد.
با دیدن دستگاه هایی که بهش وصل بود،قلبش هر لحظه بیشتر مچاله میشد... درد داشت... دیدن سهون اینطوری درد داشت... اونقدری که دیگه براش غیر قابل تحمل شده بود... دلش میخواست اونقدر داد بزنه و گریه کنه تا اینکه از حال بره ولی میدونست الان وقتش نیست... سهون میشنید و حس میکرد... باید براش حرف میزد.
لبخند محوی روی لبای خشک شده اش نشوند و گفت: یادت باشه امروز وقتی اومدم تو اتاق بهم لبخند نزدیا... باید دفعه بعد جبران کنی...!
میدونست قرار نیست جوابی بگیره، پس ادامه داد: میدونم خسته شدی عزیزم ولی باید یکم دیگه بجنگی... فقط یکم دیگه و بعدش خوب میشی، باشه؟!
دستش رو برداشت و درحالی که روی سهون رو مرتب میکرد، گفت: میخوای برات آهنگ بزارم؟!...همون آهنگی که باهم گوش میدادیم...!
منتظر نموند و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد.
آهنگ رو پلی کرد و با همون لبخندی که سعی میکرد روی لبهاش نگه داره، به حرف زدن ادامه داد... برای سهون از خاطراتش و اتفاقات دنیای بیرون از بیمارستان تعریف کرد... هر موضوعی که بنظرش جالب بود رو براش میگفت... با هیجان کلماتش رو ادا میکرد تا انرژی مثبت رو بهش منتقل کنه... گاهی دستش رومیگرفت و گاهی سرش رو نوازش میکرد.
نمیدونست چندین ساعت گذشته ولی احساس خستگی نمیکرد و حتی یادش رفت بود که خانواده سهون هنوز برنگشته بودند.
با یه قلب پر از درد و مغز پر از فشار فقط به خوب شدن سهون فکر میکرد و حرف میزد... نمیدونست اینهمه حس امید از کجا اومده ولی مطمئن بود سهون بهوش میاد و خوب میشه.... داشت اونروزی رو که سهون به خونه برگشته و اون با یه کیک تولد سورپرایزش میکرد، بطور واضحی میدید... سهون خوب میشد... باید خوب میشد.
ایندفعه با صدای بلندی خطاب به سهون ، تکرار کرد: باید خوب بشی، فهمیدی؟!
فقط خودش فهمید که بعد گفتن این جمله با عجز، قلبش چطورترک برداشت....!
......................................................................................
بدن بی جونش توسط پرستار به بیرون از اتاق هدایت شد... وقتی بخودش اومد، در روی صورتشون بسته شده بود... پشت در با چشمهای گرد شده و منتظر ایستاده بود... صدای گریه های سولی و مادر سهون تنها چیزی بود که گوشش رو پر میکردند.
ذهنش خالی و پوچ بود... دقیقا انگار یه صفحه سفید تو مغزش باشه... هیچی رو نه میتونست تصور کنه نه میتونست به یاد بیاره... فقط خالی به روبرو خیره شده بود... همه چی براش مبهم و نا مفهموم بود... تنها چیزی که وسط اون کاغذ سفید داخل مغزش وجود داشت، سهونی بود که روی تخت داشت برای نفس کشیدن به هوا التماس میکرد.
وقتی این صحنه رو یادش اومد، همه چیز براش روشن شد... ناخودآگاه جلو رفت و دستهاش بالا اومد... محکم به در کوبید ولی باز نشد... دوباره کوبید ایندفعه محکمتر... پرستار در رو باز کرد و نگاهش از لای در به سهون افتاد... دیگه حال خودشو نمیفهمید، فقط پرستار رو محکم کنار زد و به سمت تخت سهون دوید... وقتی اون خط صاف روی دستگاه و کنار کشیدن دکترها رو دید، با چشمهای سرخ شده به چشمهاشون زل زد... ناباور و بهت زده... هیچی از اتفاقات پشت سرش رو نمیفهمید... زمین خوردن سولی، جیغ کشیدن مادرش، هق هق های پدر سهون... همه و همه براش غیر قابل درک بودن و اون فقط سهونی رو میدید که دستگاها ازش جداشده و با چشمهای روی هم افتاده اونجا خوابیده بود.
لحظه ای که پارچه سفید رو میخواستند روی سهون بکشن، بخودش اومد و محکم دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد.... جوری دستهاش رو دورش پیچیده بود و بدن بی جونش رو بخودش فشار میداد که هیچکدوم از پرستارها نمیتونستند جداشون کنند.
نباید جداشون کنن... سهون بهش قول داده بود که ازش جدا نمیشه... قول داده بود ترکش نمیکنه... پس حق نداشتند از هم جداشون کنن چون خودِ سهون این رو نخواسته بود... خدا داشت با زور سهون رو ازش میگرفت... ولی نمیدونست چرا... نمیدونست داشت انتقام چی رو ازش میگرفت که سهون رو بی جون بین دستهاش رها کرده بود.
صورتش رو به صورت بی روح و سرد سهون تکیه داده بود و حاضر نمیشد رهاش کنه... انگار دکترها هم بیخیال شده بودند چون دیگه کاریش نداشتند.
نه اشک میریخت نه صداش درمیومد... فقط سهون رو رها نمیکرد... نمیتونست به همین راحتی اجازه بده بره... اونا بهم قول داده بودن که از هم جدا نشن... هنوز خیلی کارها بود که ناتموم مونده بود و باید باهم انجامش میدادن... کارِ سهون توی این دنیا تموم نشده بود... هنوز نه....!
ایندفعه صدای گرفته پدر سهون رو کنار گوشش شنید: ولش کن جونگین... بیاد ببرنش...!
میشنید ولی نمیخواست توجهی کنه... حتی یک سانتم تکون نخورد.
دستهای پدر سهون دور بازوش حلقه شدند و صداش بلندتر از قبل به گوشش رسید: ولش کن جونگین... اون بدن دیگه جونی نداره...!
چی داشت میگفت؟ خودش میدونست که سهون جونی توی بدنش نمونده... اینهمه دارو مصرف کرده و جراحی شده بود، معلومه بدنش خسته بود... ولی بغلهای اون رو دوست داشت حتی اگر خیلی خسته و درد دیده بود بازم دوست داشت اون بغلش کنه.
همه با دلسوزی به جونگینی که توی حال خودش نبود، نگاه میکردند... همه بیشتر قلبشون برای اون مچاله شده بود.... جونگین خیلی بی پناه و سرخورده بنظر میرسید... همه میتونستند تیکه شدن وجودش رو حس کنند و این خیلی براشون غم انگیز بود.
پدر سهون ناچاراً درحالی که محکم بازوهای جونگین رو میکشید، با گریه فریاد زد: ولش کن... اون مرده جونگین... سهون مرده... دیگه نفس نمیکشه... خواهش میکنم ولش کن.
اما جونگین نمیخواست که گوشاش بشنوه.. انگار کر شده بود.
بلاخره تونستند جداش کنند و اون با بی رمقی بین دستهای پدر سهون ایستاد تا سهون رو جلوی چشمهای عاشق و غمزده اش با خودشون ببرن... ولی مگه میتونست تنهاش بزاره...اگر سهون بعدا ازش شاکی میشد چی؟ چه جوابی باید بهش میداد؟ سهون معصوم و بی گناهش اونقدر مظلوم بود که مطمئنا نمیتونست جایی که اونا میبرنش دووم بیاره... خدا خیلی بی انصاف بود که اون فرشته رو داشت اینجوری از زمین جدا میکرد وقتی هنوز کارش تموم نشده بود... سهون مگه همون فرشته ای نبود که اومده تا اون رو از تاریکی ها زندگیش نجات بده؟ پس حالا که خدا داشت ازش میگرفتتش اون تاریکی ها چی میشدند؟ بدون سهون همه جا دوباره تاریک میشد.
دستهای آقای اوه رو کنار زد و با تمام توانش دوید... باید دوباره برمیگشت پیش سهونش.
توی راهروی بیمارستان میدوید و دنبالش میگشت... کی اینقدر زود غیبشون زده بود؟!
وسط لابی بیمارستان ایستاد و با سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست... بیشتر راه گلوش گرفته شد و نفس نفس زد... خودش بود... بغض لعنتیش داشت سر باز میکرد... دیگه نتونست این بار سنگین رو تحمل کنه و روی زمین نشست... دستهاش رو روی سرش گذاشت و فریاد زد.
_سهووووون....!
و بلاخره صدای هق هق دردناکش توی اون همهمه آدمای دور و اطرافش به گوش همه رسید.
با دستهاش روی سرش میکوبید و گریه میکرد... قلبش دیگه تحمل نداشت و میخواست عین یه بمب منفجر بشه... تنش خسته و بی رمق بود... روی زمین نشسته بود و فقط با نگاه شکسته شده اش اطراف رو از نظر میگذروند... پس سهون کجا بود؟!
بلاخره دیدتش... داشتند تختش رو به سمتی هدایت میکردند.
از جا بلند شد و باز به سمتش دوید.
کنار تختش راه میرفت و در همون حال میون هق هق هاش صداش میزد: سهون... عزیزم... عشقِ من... خواهش میکنم چشمات رو باز کن... با من شوخی نکن دیوونه احمق... اگر ببرنت اون تو دیگه تموم ها...!
دست روی پاهاش گذاشت و کمی تکونش داد: با توام... بلندشو... سهون بخدا چیز دیگه ای نمونده داریم میرسیم... احمق خنگ اون تو یخ میزنی چرا نمیفهمی... این مسخره بازی رو تمومش کن....!
کشیده شدن پیرهنش رو حس کرد و سرش رو به اون سمت چرخوند، با دیدن سولی لبخند عجیبی زد و گفت: نونا خوب شد اومدی... من هرچی به این احمق میگم بلند شو، گوش نمیده... تو بهش بگو... فکر کنم متوجه نمیشه که دارم میگم اگر بره اون تو از سرما میمیره...!
سولی با درد بهش نگاه کرد و گفت: اون همین حالشم مرده جونگین...!
اما جونگین هیچ جوره نمیخواست این رو قبول کنه چون بازم خندید: نونا تورم توی مسخره بازیش شریک کرده...!
دیگه به سرد خونه رسیده بودند و یورا باید یجوری جونگین رو متوقف میکرد... بازوش رو گرفت و با زور نگهش داشت تا اینکه تخت سهون از بین در رد شد.
جونگین با ناباوری به در بسته نگاه کرد و بی قرار گفت: نونا... نونا... بردنش ولم کن... چرا اینجوری میکنید آخه...!
سولی دیگه نمیتونست تحمل کنه... حال خودش داغون بود و حال داغون جونگین خنجری بود روی قلبش.
با گریه گفت: جونگین خواهش میکنم بسه... سهون دیگه رفته چرا نمیخوای باور کنی؟!
جونگین با شنیدن چندباره این حرف، فریاد کشید: اون جایی نرفته...چرا مزخرف میگید؟!
با سیلی که توی صورتش خورد، سرش به سمت در برگشت و همونطور که به در بسته ای که سهون حالا پشتش بود خیره میشد، قطره اشکی از چشمش سر خورد و پایین افتاد.
_واقعا تنهام گذاشت نونا؟!
لحن شکسته و غمگینش، سولی رو از پا درآورد و همونطور که سرش رو بغل میکرد، هق زد: مجبور شد....!
پاهای دوتاشون سست شد و روی زمین افتادند... سولی همونطور که جونگین رو بغل گرفته بود، به صدای گریه هاش گوش داد و اشک ریخت... حالا دیگه سهون رفته بود و روح جونگین رو هم با خودش برده بود.
...............................................................................................
روی زمین کنار سنگ نشست و نفس تلخش رو بیرون فرستاد... به سنگ نگاه عمیقی انداخت و دستی روش کشید...!
گلهای روش رو مرتب کرد و گفت: زمان میگذره و روزی که رفتی هی داره ازم دورتر میشه اما کمرنگ نه...
بغض توی گلوش رو پایین فرستاد: هنوزم خوب یادمه درد رفتنت رو... هنوز جاش درد میکنه... زخمی که بهم زدی رو میگم... نتونستم خوبش کنم... هر روز داره کهنه تر میشه اما از بین نمیره و دیدنش حتی از خودِ زخمم بیشتر برام درد داره...
روی سنگ دراز کشید و ادامه داد: میدونستی همه تو رو یادشون رفته؟!.. چیه توقع نداری که یه عمر برات عزاداری کنن؟!... معلومه نمیکنن احمق... با بودن تو توی زندگیشون چه تفاوتی ایجاد شده بود که با رفتنت بشه؟!
اشکی از گوشه چشمش روی سنگ افتاد و لبخند تلخی روی لبش نشست: ولی میدونی شیرینیش اینجاست که هنوزم توی ذهن من پررنگی... پررنگ تر از همیشه...تعجبی نداره وقتی جسمت نیست، چاره ای نیست و مجبورم با خیالت زندگی کنم... نترس روانی نشدم... البته شدم ولی نه اونی که که همه فکرمیکنن حتی تو... نیازی به روانشناس و روانپزشک و آرام بخش و این چرت و پرتا ندارم...درواقع بخوایم حساب کنیم دیوونگیم لاعلاجه... حتی خدا هم نمیتونه کاری کنه... خب درمان من برگشت توِ... نمیگم خدا نمیتونه برتگردونه... منظورم اینکه اگر خدا میخواست اینکارو کنه اصلا چرا تو رو ازم میگرفت...!
بلند شد و روبروی سنگ ایستاد... نفسش رو تلخ بیرون فرستاد و اجازه داد قطره اشک از چشمش پایین بریزه.
_ولی مثل اینکه واقعا دیوونه شدم... دلم خیلی برای خودم میسوزه... خنده داره،نه؟! معلومه خنده داره اونم خیلی.. منی که ترحم برام تنفر بحساب میومد حالا خودم برای خودم دل میسوزونم.. چقدر بدبخت شدم... چه بلایی سرم آوردی؟! یجوری زمینم زدی که هنوز پا درهوا موندم...بی انگیزه، کرخت،سست،بی هدف... نفس کشیدنام ادامه داره ولی خیلی بی حسم...!
مکثی کرد و بغض توی گلوش رو پایین فرستاد: چهار سال گذشت و من تو امید برگشت دوباره ات بارها توی خودم شکستم... دلم برات خیلی تنگ شده... امیدوارم حداقل اونجا خوشحال باشی... خداحافظ عشقِ من...!
بعد با قدمهای آروم و شونه های خمیده اونجا رو ترک کرد...!💔💔💔💔💔💔💔💔💔
سلام به همه ی کسایی که این داستان رو میخونن
میدونم حتما غم داستان خیلی روی احساساتتون اثر گذاشته و بیشترین بخشش هم بخاطر اینکه خیلی از قسمتهای داستان توی زندگی واقعی یکنفر اتفاق افتاده
من این داستان رو خیلی وقت پیش نوشته بودم ولی نصفه رها شده بود که بعد مدتها تصمیم گرفتم تمومش کنم
اونموقعه توی مود خوبی نبودم و همین حال بهم کمک کرد همچین چیز غمگینی رو بنویسم...
من تمام احساساتم رو توی این داستان و داستانهای دیگه ام میزارم تا بتونم بنویسمشون تا اینکه روی خواننده تاثیر بزارم
تا کارری کنم آخر داستان حداقل پشیمونی بابت خوندنش نداشته باشن
امیدوارم وقتی میخونیدش اشکی از چشمتون سرازیر نشه و اگر شد بابتش متاسفم
امیدوارم از خوندن احساسات من لذت برده باشید و خوشحال میشم شماهم نظرات قشنگتون بهم هدیه بدید....
ممنون از همه کسایی که خوندنش....!
YOU ARE READING
Dark Destiny [FULL]
Fanfictionنام:سرنوشت تلخ کاپل:سکای ژانر: انگست، سداند نویسنده:هیلدا ******************* دلم خیلی برای خودم میسوزه... خنده داره،نه؟!...معلومه خنده داره...اونم خیلی...منی که ترحم برام تنفر به حساب میومد حالا خودم برای خودم دل میسوزونم... چقدر بدبخت شدم... چه ب...