ششم

306 80 121
                                    

آروم چشمهاش رو باز کرد و سعی کرد به تاریکی عادت کنه. همینکه خواست گردنش رو تکون بده از خشکی بیش از حد درد بدی توش پیچید و آخی زیر لب گفت. کمی صبرکرد و بعد آروم ازجا بلند شد. نگاهش رو اطرافش چرخوند. چنگ همونطور که پشت مبل نشسته بود و سرش روی پشتی مبل بود خوابش برده بود. ییشینگ روی زمین دراز کشیده بود و اون هم بنظر خواب میومد. خواست یوبین رو هم پیدا کنه اما یادش اومد چند روزی به دیدن خانواده اش رفته. چشم هاش رو بست و سعی کرد آب دهنش رو قورت بده. گلوش از خشکی زیاد به سوزش افتاده بود. نگاهی به بازوی باند پیچیش انداخت و نفسی از روی حرص کشید

-لعنتی لعنتی.... بازم موفق نشدم اون مدارک رو پیدا کنم...

بلند شد و ملافه ای که روش کشیده شده بود رو روی مبل پرت کرد که روی سر چنگ افتاد. چنگ فورا از خواب پرید و با دیدن ییبو که بلند شده بود اون هم بلند شد

-گا... چرا بلند شدی؟ بهتری؟ درد نداری؟ کجا داری میری؟ چیزی لازم داری؟

ییبو به سمتش چرخید و به اون که از هول ملافه رو هم از روی سرش برنداشته بود خندید

-میرم دستشویی. میای؟

-هان؟ آآآ... نه نه... یعنی برو

ییبو دوباره خندید و به سمت دستشویی رفت. وقتی در رو از داخل بست چهره اش تغییر حالت داد و آثار درد باز تو صورتش هویدا شد. نمیخواست بیش از این باعث نگرانی دوستهاش بشه. باید خودش رو خوب نشون میداد. با زحمت دستها و صورتش رو شست و به تصویرش توی آینه خیره شد. ذهنش به چندساعت قبل کشیده شد.........

"ییبو: گفتم اون مدارکو بده به من

-گفتم نمیشه

ییبو: من نمیفهمم. تو چرا نمیخوای اون عوضی لو بره؟ انقدر بهش احساس دین میکنی؟

صدای خنده دخترونه اش تمام فضا رو پر کرد.

-با لو رفتن اون موضع منم به خطر میفته. تو این چیزا رو نمیتونی بفهمی خواننده کوچولو

دندونهاش رو از خشم بهم فشار داد.

ییبو: اون مادر تو هم بود... نبود؟

خنده اش قطع شد و کمی به جلو خم شد. دستش رو روی زانوش گذاشت و مثل خودش تو چشمهاش زل زد..... با همون حس نفرت و خشم.......

-بود.... اما فقط همین....."بود"

ییبو: واقعا...... چطور میتونی انقدر سنگدل باشی بورا؟

بورا بلند شد و پشت به ییبو ایستاد.

بورا: برای اولین و آخرین بار بهت هشدار میدم پاتو از این بازی بکشی بیرون چون برخلاف دنیای رنگارنگ تو توی این دنیا هیچ رحمی وجود نداره. پس اگه نمیخوای به سرنوشت مادرت و جان دچار بشی از اینجا برو و هیچوقت برنگرد

Don't say goodbyeWhere stories live. Discover now