اولین دیدار با دیوونه

141 50 27
                                    

نگاهی به گوشه کناره های اتاقش انداخت. چیز خاصی وجود نداشت که براش معنی خاصی داشته باشه..
شاید از این فرار فقط گاهی دلش برای پدرش تنگ بشه. و اونم از اونجا که سالهاست با نبودش کنار اومده قرار نیست دردناک باشه.
کوله اش که حاوی کمی لباس و خوردنی بود تا اون بیرون مدتی زنده بمونه رو روی شونه هاش جابجا کرد و بی سر و صدا از اتاق و خونه و محله به سمت ترمینال فرار کرد...
حالا منتظر فرصت بود تا بین چمدونا جایی گیرش بیاد و انگاری شانس باهاش یار بود که راننده و شاگردش زیادی محتاط نبودن.
گوشه ای گلوله شد و سعی کرد خودش رو گرم نگه داره...
چند ساعتی گذشت و با توقف اتوبوس برای استراحت بین راهی چشمهاشو باز کرد.
تا به خودش بیاد، در کابین باز و شاگرد راننده متوجهش شد. لعنتی به شانسش فرستاد و به کوله‌ش چنگ زد. بی توجه به استرس زیادش و قلبی که هر آن ممکن بود از سینش بیرون بتابه، تمام نیروشو جمع کرد و از شوکه شدن پسر استفاده کرد و بیرون دوید. بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه به سمتی که نمی‌دونست به کجا ختم میشه فرار کرد.
نیمه شب و خلوت بود،
و ترسناک..
سعی داشت احساساتش رو کنترل کنه، نمیخواست یهو وسط ناکجاآباد بدرخشه و توجه کسی رو جلب کنه. همینجور به دور شدن ادامه داد و بعد از مایلها دویدن داشت به محله‌ی شهر مانندی نزدیک می‌شد که از شانس گندش ماشین سفید رنگی با سرعت پیچید توی اون خیابون.
خودش رو به درختی که نزدیکش بود رسوند و پشتش مخفی شد. تا وقتی ماشین از اونجا دور بشه نفس های عمیقی کشید؛ نباید لو میرفت. نباید برمیگشت!
وقتی به ترس و هیجانش غلبه کرد دستش رو از روی قلب تاریکش برداشت و دوباره راه افتاد.

این فرار و پیاده روی ها حدود چندین ساعت طول کشیده بود و حالا هوای گرگ و میش و سوز صبحگاهی بهش خبر شروع یه روز تازه رو میدادن. نمیدونست کجاست. نمیدونست باید چیکار کنه. نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیفته.
خسته بود و پاهاش شدیدا درد میکردن. قدمهاش کم کم تحلیل میرفتن و دیگه عضله هاش رو حس نمیکرد ولی بازم میخواست ادامه بده. میخواست تا میتونه از اون خونه و سرنوشتی که در انتظارش بود دور شه.

ولی آیا واقعا میشه سرنوشت رو تغییر داد؟

.
.
.
.
.
another pov

طبق معمول بی‌خوابی به سرش زده و از پشت پنجره‌ی قدی اتاقش به مهتاب خیره شده بود.
حتی خواب آوری که دکتر بهش معرفی کرده بود هم اثری نداشت.
نه اینکه نگران بی‌خوابیش باشه.. اتفاقا باهاش حال میکرد! ولی خب کنجکاو بود و دوست داشت خوابیدن رو دوباره تجربه کنه..
چون از وقتی که یادش میومد خواب به چشماش نیومده بود.

با دیدن دونه های ریز برف برای یه لحظه هوس قدم زدن توی هوای ژانویه و نوشیدن قهوه‌ی صبحش رو کرد، پس سمت کمد لباسش رفت تا ژاکت بلندش رو برداره.
هوای ژانویه بهش حس عجیبی میداد.. نمیتونست اسمش رو دژاوو بذاره ولی دست کمی از اون نداشت!
حس آشنایی داشت، قلبش رو به تپش مینداخت و سرحالش میاورد. باعت میشد نفسای عمیق تری بکشه و لبخندای عمیق تری هم بزنه.
خنکی هوا و برفهای نشسته روی درختا و چمن‌ها.. بادی که میوزید و سوز سرما رو به جونش مینداخت..
همه و همه باعث میشدن ماه تولدش، ماه مورد علاقش باشه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

قلب نورانی||Luminous heartWhere stories live. Discover now