Secret Prince~

535 59 19
                                    

کاپل: ویکوک
ژانر: تاریخی/عاشقانه/اسمات
شخصیت ها: کیم یون جا"ملکه"▪کیم بکهیونگ

اولین پارچه کهنه ایی که پیدا کرد رو دور پیشانیش بست و کمی بالاتر بردش تا چتری های بلند شدش جلوی چشم هاش رو نگیره. دستی روی لباس رعیتی و کهنش کشید و برای لحظه ایی به جای جونگ کوک ۱۸ ساله پسر بچه پنج ساله ایی رو توی اینه دید که با لباس اشراف زادش، همان لباسی که اژدهای ظریف و پارچه ایی روش تمام اهالی قصر رو مجبور به احترام و تعظیم میکرد، رو تصور کرد.
اما این تصور از گذشته قرار نبود عامل خم شدن ابرو های پسر یا بغض ضعیف توی گلوش باشه. از عرش به فرش رسیدن هیچوقت برای جونگ کوک دردناک نبود تا لحظه ایی که شکل، زده شدن گردن خانوادش از جلوی چشم هاش رد نمیشد!

-انگار همین دیروز بود که برای تولد پنج سالگیم کل قصر رو جشن و شادی فرا گرفت. دلم براتون تنگ ش...
-هی پسره تنبل! دلت میخواد تا شب کار کنی؟

وقتی صدای فریاد خواجه غرغرو و عصبانی قصر توی اتاقش پیچید، افکار و جملاتش رو فراموش کرد و به سمت در کشابی دوید و از اتاقک کوچیکش خارج شد.
تعظیمی کرد و با لبخند بامزش به رییس پیر و خرفت رو به روش خیره شد.

-جونگاک این چندمین باره که خواب میمونی؟
-عذر میخوام دیشب به جای...
-آه بیخیال! امروز برای قصر بار میاد. برو بخش انبارِ پشت اشپزخانه و به اشپز ها توی خالی کردن بار کمک کن. بهشون هم بگو اگه تا شب تموم نشه، از شام و خواب خبری نیست!
-چشم.

با ابرو هاش به سمت دیگه قصر اشاره کرد و بعد از باز کردن بادبزن زنونش از اون جا دور شد.
جونگ کوک با دقت بیشتری به باد بزن پیرمرد خیره شد و با دیدن اسم حکاکی شده اروم خندید و به سمت مسیری که به اشپزخانه ختم میشد قدم برداشت.
"مردک پیر با این سنش با گیسانگ ها میخوابه. تازه بادبزن هاشون هم برمیداره."
ریز ریز خندید و شروع کرد به دویدن و وقتی به دوراهی رسید نگاهی به اسمان انداخت و با دیدن وضعیت خورشید فکری به ذهنش رسید.
"امروز وقت تمرین شاهزاده هاست، من هم که هنوز وقت دارم، پس...بزن بریم"

از سمت راست رفت و همینطور که میدوید و چند دقیقه یکبار بالا میپرید، به بقیه خدمتکار ها احترام میذاشت و لبخند میزد. جونگ کوک پسر ۱۸ ساله ایی که به عنوان کارگر توی قصر حضور داشت و مواقعی که بیکار بود به طور خصوصی به ملکه خدمت میکرد و به کارهایی که بهش میسپرد رسیدگی میکرد.
ملکه جونگ کوک رو مثل پسر های خودش بزرگ کرد و بهش جا و مکان داد اما نه در غالب یه اشراف زاده!

بالاخره به مکانی که مد نظرش بود رسید و از شانس خوبش استاد رزم شاهزاده ها مشغول اموزش به ولیعهد بود و کسی که جونگ کوک بخاطرش پشت درخت قایم شده بود، گوشه ایی لم داده و همینطور که به برادرش نگا میکرد، چرت میزد.
اروم جلو رفت و از قسمتی که نگهبانی نبود رد شد و پشت سر شاهزادهِ دوم ایستاد و محکم دست هاش رو روی شونه پسر زد و اون رو از خواب نصف و نیمش پروند.
قبل از اینکه فریاد نَشعَت گرفته از ترس تهیونگ توی قصر بپیچه، دستش رو روی دهن شاهزاده گذاشت و با صدایی که بخاطر خندش ضعیف شده بود دم گوشش زمزمه کرد.

vkook oneshots~Where stories live. Discover now