***Prisoner***

367 55 33
                                    

*سال2013*

رییس ویهووا: شیائو جان برای چندمین باره دارم باهات صحبت میکنم؟ اصلا متوجه میشی؟؟ ییبو هنوز بچست تو دنیای خودش زندگی می‌کنه دوتایی دلتونو به به عشق بچه گانه خوش کردید که هیچ سرانجامی نداره، ییبو تازه اول راهشه اینو می‌دونی که اگر بخواد با تو باشه نمیتونه به اون هدفی که میخواد برسه؟ چون پایبند تو میشه.. مثل الان که هرکاری می‌کنه اول میگه جان، آخر میگه جان..
میخوای موفق بشه؟؟

جان رو صندلی نشسته بود سرشو پایین انداخته بود و انگشتاشو نیشگون می‌گرفت با بغض گفت:
-میخوام .. راستش تمام آرزوم همینه.. که یه روزی ییبو رو تو بهترین جا ببینم
-پس چرا تمومش نمیکنی؟چرا نمیذاری آزاد بشه؟
چشمای جان پر از اشک شده بود واسه همین سرشو بالا گرفت تا اشکاش نریزه
-میدونید آخه من بدون ییبو.. چجوری زندگی کنم؟؟ از بچگی که تو پرورشگاه بودیم تا الان من دیگه نتونستم بدون ییبو باشم..نمیتونم.. راستش من بدون ییبو زندگی کردن بلد نیستم
رئیس ویهوا نفس عمیقی کشید و به جان نگاه کرد:نمی‌خوای موفق بشه؟ببین ییبو تازه اول راهه وقتی موفق بشه وقتی معروف بشه دیگه وقت هیچ کاری نداره مثل الان نمیتونه راحت تو خیابون راه بره، نمیتونه هر وقت خواست بیاد پیشت یا باهات وقت بگذرونه، نمیتونه باهات زندگی کنه.. محض رضای خدا به اینا فکر کردی؟؟ به این فکر کردی اگر یه آهنگ بخونه یا یه بار رسمی اجرای رقص داشته باشه یا فیلم و سریال بازی کنه دیگه باید همه وقتشو به کارش اختصاص بده؟؟ نمیتونه مثل الان همش پیشت باشه، اصلا همه ی اینا به کنار وقتی معروف بشه و مردم بفهمن که یه پسر رو دوست داره می‌دونی چی میشه؟ قانون کشورمون رو نمیدونی؟ آینده ش خراب میشه.. تو اینو میخوای؟؟
جان از بغض نمیتونست صحبت کنه و سرشو به نشونه ی نه تکون داد و به زور با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد گفت:ولی ما تا حالا به هم نگفتیم.. یعنی به هم اعتراف عشق نکردیم
-شیائو جان تو پسر عاقلی هستی ییبو سنش کنه واسه همین لجبازی میکنم ولی تو فرق داری تو میتونی یه آینده درخشان داشته باشی،میتونی اجازه بدی ییبو بره تا اونم یه آینده درخشان واسه خودش بسازه.. شیائو جان اگر واقعا عاشق ییبو هستی بذار بره

جان گلوش رو چنگ زد بغض داشت خفه ش میکرد ییبو براش از هرچیزی تو این دنیا مهم تر بود

میشه گفت تنها چیزی یا کسی که تو این دنیا داشت ییبو بود
اونا از همون بچگی عاشق هم بودن ..ولی هیچوقت مستقیم به هم نگفته بودن.. با هم بزرگ شدن .. با هم گریه کردن .. با هم خندیدن .. آرزوی ییبو از بچگی سوپر استار شدن بود.. و .. حالا .. اول راه بود .. ییبو اگر میخواست به آرزوش برسه .. جان باید ولش میکرد که بره .. و جان مطمئن بود که آرزوش آرزوی ییبوئه .. ولی .. خودش چیکار میکرد؟ بدون ییبو زنده نمیموند..

جان به سختی و آروم گفت:"بهم فرصت بدید"

رئیس ویهوا:" ییبو آخر هفته پرواز داره .. باید بره کره واسه کلاساش .. میگه یا جان هم بیاد یا من نمیرم .. تا 3 روز دیگه تمومش کن جان .. ولی هیچوقت بهش نگو که من این حرفارو گفتم چون میشناسیش که یهو میزنه زیر همه چی"

PRISONER Where stories live. Discover now