سوم شخص - زمان حال
به شدت از خواب پرید .
صاف روی تختش نشسته بود و همونطوری که سعی میکرد نفسای نامنظمش رو اروم کنه سعی داشت به خوابی که دیده فکر نکنه
با عجز رفت سمت کمد لباساش .
نیازش داشت ، باید دوباره میدیدش و باهاش حرف میزد .همونطور که سعی میکرد رد اشکاشو که هنوزم مثل دریا درحال ریختن بودن رو از روی صورتش پاک کنه سوار ماشینی شد که اون سه سال پیش به عنوان کادو تولدش براش خریده بود . یادشه وقتی ماشینو دید چقدر ذوق داشت و کنترلی روش نداشت .
به یاد اون موقع ها لبخند محوی مهمون صورتش شد اما با اتفاقی که فرداش افتاد و روحشم ازش خبر نداشت سریع قبل این که اون خنده بزرگ تر بشه از روی صورتش محو شد .
بلاخره بعد یک ساعت مسافت راه رو طی کرد و رسید .. حالا پیشش بود و کل شهر زیر پاهاش قابل رویت بود
اسمون مثل هیمشه ابری بود و هرلحظه اماده ریختن اشکایی که توی خودش نگه داشته بود .. دقیقا همون هوایی که خودش ازش متنفر بود ولی اون عاشقش بود
و اسمون ، مثل اون بود .جوری که انگار وقتی اینجاست همه چی مثل اون میشه که انگار این مکان از اول برای اون ساخته شده .
البته اون هوا الان توصیف کننده خودش بود.
بعد جآن اون به چشم بقیه یه ادم بی احساس ، سرد و خشک بود ولی فقط خدا میدونست که وقتی تنهاست شکننده ترین موجود روی زمین میشه .زیرهمون درختی که تبدیل به مکان مقدس اون دوتا شده بود و شاهد تموم حرفا ، ارزو ها ، حسرت ها ، بوسه ها و عاشقانه های اون دوتا بود نشست .
دستش رو به گل های روی سنگ قبر که الان خیلی وقت بود پژمرده شده بودن کشید ..
نفس عمیقی برای این که بغضش رو خفه کنه کشید ولی انگار اون لنتی لجباز تر از این حرفا بود ، پس گذاشت بغضش بشکنه .شاید کسی صدای اون بغضی که شکسته شد رو نمیشنید ولی خودش میدونست که شکنندگیش بلند ترین صداییه که وجود داره .
با صدایی که حتی مطمعن نبود خودشم میشنید یا نه شروع کرد به حرف زدن :
از اخرین باری که اومدم سه ماه میگذره نمیدونم چجوری تونستم تحمل کنم و خودمو از عطرت دریغ کنم دلم برات خیلی تنگ شده بود امید وارم منو ببخشی .. جآن من .دستش رو اروم روی اسمش که به سادگی روی سنگ حکاکی شده بود کشید ..
راستی خواب اخرین تولدمو دیدم ..
میتونست حس کنه که نفسش داره تنگ میشه اما براش مهم نبود و دلش میخواست همین الان بخوابه .. میخواست بغل جآنش بخوابه. و میخواست حرف بزنه اما نمیتونست..سنگینیه چیزی رو روی شونه هاش حس کرد
خندید .مثل دیوونه ها یهویی شروع کرد به بلند بلند خندیدن و اسمونِ همیشه ابری شنونده اون خنده ها که دردناک تر از هرموقع دیگه ای بود اما همچنان زیبا و دلنشین بود ، بود.
YOU ARE READING
"My clavicle"
Fanfictionقلب و روحشون از بین رفته چون اونا بدون همدیگه هیچ بودن اما همچنان با وجود رفتنِ یکی از اون ها، باز به هم متصل ان با رگه ای نازک از امید؛ شاید هم عشق یا تنفر؟ کسی نمیدونه. کل چپترا وانشاتِ**