Betrayal or suicide ?

51 7 41
                                    

کلید رو چرخوند و وارد خونه شد

سرش به خاطر یک هفته خواب درست حسابی که نداشت درد گرفته بود

مثل همیشه لباس ها و وسیله هاشو به اطراف خونه پرت کرد و با اخم ناشی از سردردش به سمت اتاق خواب راه افتاد .

توجهش به درب نیمه باز اتاق زین که جدیدا جدا از هم میخوابیدن جلب شد .

وقتی درو کامل باز کرد زین رو دید که مثل همیشه یکی از هودی های لیام رو تن کرده بود و درحال نقاشی روی بوم بود

با این فرق که این دفعه داشت اهنگ گوش میکرد و اصلا خواسش به اطرافش نبود .

به نقاشیی که کم کم داشت تبدیل به یکی از چنصدمین اثر های هنری اون پسر تبدیل میشد نگا کرد .

این دفعه نقاشیش خیلی غمگین بود

درد داشت و میتونستی دردی که توی نقاشی هست رو حس کنی

یه فضایی مثل یه سخره بلند  بود و دو پسری که یکیشون درحال افتادن از لبه ی اون سخره بود و کمرش طوری بود که انگار بال فرشته هارو داشته و اون رو شکستن و ازش گرفتن و صورت نداشت .

اون یکی پسر هم درحال دوییدن به سمتش
در حالی که دستشو برای گرفتن اون پسر دراز کرده بود ، بود اما اون مثل سایه بود .. انگار وجود نداشت و روح بود.

انقدر غرق اون نقاشی شده بود متوجه نشده بود که زین داره نگاهش میکنه با صدای " ام .. سلام " زین به خودش اومد و بدون این که جوابی بهش بده به سمت اتاقش رفت

و بعد از درواردن لباس هاش به سمت حموم راه افتاد تا بلکه از سردردی که حدود یک ماه بود یقه گیرش شده بود نجات پیدا کنه .

ساعت از ۱۲ رد شده بود و دیر وقت بود سمت اشپزخونه راه افتاد

تا طبق عادت همیشگیش مشروبش رو برداره و بره توی تراس سیگارشو روشن کنه و مشروب بخوره و غرق شه توی افکارش با همون اخم همیشگی .

متوجه زین شد که داشت  شیر عسلش رو گرم میکرد تا بخوره..

اون بچه فقط زیادی سرمایی بود
اما با فکر این که چرا این موقع شب بیداره و قرار بود تا قبل ۱۱ بخوابه یه تای ابروش رو بالا داد و وارد اشپزخونه
شد

زین با حس کسی پشت سرش برگشت و وقتی لیامو دید یه " هین " کشید و از جا پرید

اما لیام بی تفاوت به اون به سمت بار رفت تا مشربوش رو برداره و قبل این که از اشپزخونه خارج شه با لحن سرد و خشکی گفت : چرا بیداری ؟

زین با صدایی که انگار خودشم بزور میشنید گفت :
خواب بودم .. از سرما بیدار شدم

لیام به تکون دادن سرش اکتفا کردو از اشپزخونه خارج شد ..
ولی اون خبر نداشت از زینی که کل روزش رو به گریه کردن و نوشتن گذرونده بود و الان به خاطر سردردی که دچارش شده بود نمیتونست بخوابه

"My clavicle"Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora