the one and only.

107 15 7
                                    


Daydreamer
Sitting on the sea
Soaking up the sun
He is a real lover
Of making up the past
And feeling up his man
Like he's never felt his figure before

با خستگی، شمشیرشو روی چمن ها گذاشت و کفشاشو دراورد.
جلو رفت و پاهاشو توی آب سرد رودخانه گذاشت، خونی که روی دست و صورتش بود رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و به درختای بلندِ بالای سرش نگاهی انداخت.
نمیدونست چه مرگش شده، هروقت اون مردِ همیشه عصبانی و مو سفید رو میدید نفسش میگرفت.
با اینکه اون یه هاشیرا بود و به تنفس مسلطه، بازهم هر وقت نگاهش به اون مرد می افتاد نفس کشیدن رو از یاد می برد.
حتی با وجود اینکه سرش گرم شیطان کشیه، هیچوقت دست از فکر کردن به اون مرد بر نمی داشت.
و این برای تومیوکا ترسناک بود، خیلی ترسناک.

A jaw dropper
Looks good when he walks
Is the subject of their talk
He would be hard to chase
But good to catch
And he could change the world
With his hands behind his back, oh

پاهاشو از توی آب سرد بیرون کشید و پاشد، بعد پا کردن کفش هاش، دکمه های یونیفرمشو بست و شمشیرشو بلند کرد.
سمت عمارت اوبویاشیکی رفت، یکمی دیر کرده بود برای همین باید خودش رو زودتر به جلسه‌ی هاشیراها میرسوند.
بعد دقایقی رسید و با ورودش، به ارباب عمارت تعظیم کرد.
برای باری که حسابش از دست رفته بود، نفسش دوباره گرفت.
بخاطر دیدن اون مردِ مو سفید.

You can find him sittin' on your doorstep
Waiting for a surprise
And he will feel like he's been there for hours
And you can tell that he'll be there for life

چرا همیشه‌ی خدا باید دیر میرسید؟ چرا باید اون زود میرسید؟ دلش میخواست سانمی رو نبینه، ولی باز هم با ندیدنش آروم نمیگرفت.
کنار هاشیرای عشق نشست، بدون هیچ حرفی به حرف های ارباب گوش سپرد و به محض اتمام جلسه دوباره بعد تعظیمی محل رو ترک کرد.
هاشیرای عشق با نگرانی نگاهش کرد.
-تنگن سان..فکر میکنی گیو چشه؟ نگرانشم..
-جدید نیست که، همیشه اینطوریه.
-فکر نکنم...

به تنه درخت چسبید و صورتشو گرفت.
چرا اینقدر‌ گرمش بود؟ تازه هنوز بهاره. هوا خنکه.
پس چرا گرمش بود!؟
مشتی به تنه درخت زد و نفسی پر از عصبانیت کشید.
قدم های تندشو سمت محل سکونت شینازاگاوا برد. بعد مدتی رسید و دستی به لباسش کشید.
سانمی هنوزم نرسیده بود.
جلوی در نشست و شمشیرشو کنارش گذاشت.
گفته بودم نمیدونست چرا، ولی قلبش خوب میدونست چه خبره...پس همه چیز رو به اون سپرد.

Daydreamer
With eyes that make you melt
He lends his coat for shelter
Plus he's there for you
When he shouldn't be
But he stays all the same
Waits for you
Then sees you through

با شنیدن صدای قدم های سانمی، از فکر هاش بیرون اومد و سرش رو بالا اورد.
-تومیوکا گیو؟ ها..چیشده که اینجایی؟

گیو، بدون برداشتن شمشیرش و با دراوردن و تا کردن کتش پاشد.
جلو رفت و رو به روی سانمی ایستاد. کنترلش اینبار نه دست خودش بود، نه دست عقلش.
بلکه این قلبش بود که اون رو به حرکت کردن وادار میکرد.
چشم های آبیشو به چشم های باز شده‌ی مرد دوخت. سانمی تازه متوجه این شد که چقدر رنگ چشم های تومیوکا زیباست.
دست هاشو روی شونه‌ی سانمی گذاشت و نزدیک تر شد. جرقه ای توی قلبش زد.
همون جرقه باعث شد لب هاشو روی لب های سانمی بزاره و چشم هاشو ببنده‌‌.
صدای تپش قلبش غیرقابل باورانه بلند بود.
ولی به هیچ چیزی توجه نمیکرد. حتی لرزشی که گرفته بود.
به لباس مرد چنگی انداخت و سعی کرد جلوی این لرزش رو با محکم کردن لباش روی لبای سانمی بگیره.

There's no way I
Could describe him
What I'll say is
Just what I'm hoping for

بعد چندقیقه ای از مرد فاصله گرفت. دوباره چشم های آبیشو به چشم های مرد دوخت.
ولی اینبار سانمی متوجه چیز دیگه ای شد. چشم های تومیوکا، یه برق خاص و حلقه اشکی داشتن.
گوش هاش از سرخی تو چشم میزدن و میتونست گرمی تن گیو رو از همین فاصله حس کنه.

-من نمیتونم...نمیتونم توصیفت کنم، نمیتونم حسم بهت رو توصیف کنم. وقتی میبینمت، من، هاشیرای آب، نفس کشیدن رو از یاد میبرم. دلم میخواد تماشات کنم. کل روز رو تحسینت کنم. نزدیکت باشم.. ولی از یه طرفی دلم میخواد ازت دوری کنم تا رفتارهای آبرو ریزمو نبینی. شاید فکر کنی چون تنهاست داره بلوف میزنه، ولی من تنها نیستم سانمی. من فقط به طرز فجیعی عاشقت شدم.

سانمی، چندبار لب هاشو از هم فاصله داد تا چیزی بگه ولی ذهنش خالی تر از این حرف ها بود.
گیو رو به آرومی کنار زد و شمشیر و کت دو نیمه اش رو برداشت.
دوباره سمت تومیوکا برگشت و شمشیر و کتش رو بهش داد.
-وقتشه بری خونه، گیو.
-امیدوارم..اونجور که فکر میکنم نباشه.

شمشیرشو فشرد و از خونه شینازاگاوا و کل اون محوطه خارج شد.

But I will find him sittin' on my doorstep
Waiting for a surprise
And he will feel like he's been there for hours
And I can tell that he'll be there for life

چندروزی از آخرین باری که سانمی رو دید میگذره. دلش فشرده میشد و حدس میزد این همون دلتنگی باشه.
طبق روال همیشگیش، بعد تمرین هاش یا شیطان کشی به سمت رودخانه میرفت و خون های روی بدنش رو میشست. پاهاش رو برای استراحت داخل آب سرد رودخانه میبرد و بعضی وقتا یه چرت میزد.
بدنش رو کش و قوس داد و سمت خونه خودش رفت. مرتب خمیازه میکشید و شونه هاش رو ماساژ میداد.
وارد خونه شد و با دیدن اون مرد مو سفیدی که پیرهنش رو تا ناف باز کرده بود، توی شوک عظیمی رفت.
-شینازاگاوا!؟
-بلخره اومدی.

سانمی، پاشد و به تقلید از گیو، کت و شمشیرش رو روی زمین گذاشت.
جلو رفت و بی هیچ حرف و درنگی، صورت گیو رو گرفت و بوسه‌ی عمیقی روی لباش گذاشت.
-اونجوری که تو فکر میکنی نیست.

گیو هنوزم توی شوک بود. سانمی دستش رو گرفت و اونو داخل خونه برد. درو کشید و بست.
-فکر کنم کلی حرف برای گفتن و کار برای انجام دادن داریم، نه عزیزم؟

DayDreamerWhere stories live. Discover now