جیمین پشت پنجره اتاقش نشسته بود و همونطور که با یه دستش دوربین رو نگه داشته بود با دست دیگش تخمه میشکوند یکی از بهترین سرگرمیاش این بود که با دوربین از پشت پنجره،خونه رو به رویشون رو دید بزنه بارون شدیدی می بارید اما تا اونجایی که منظره اش رو تار نمیکرد به دید زدنش ادامه میداد بخاطر نزدیکی به شیشه سرد پنجره موجی از سرما به پوستش میخورد و با وجود بافتی که پوشیده بود باعث شده بود نوک بینیش ، گونه هاش و لب های گوشتیش قرمز بشن پوست تخمشو تف کرد و پوزخندی زد
-پیرمرد خل و چل،معلوم نیست داره با کی حرف میزنه.
آقای شین ، پیرمرد دیوونه محلشون ؛ همه کاراش عجیب بود طرز لباس پوشیدنش ، رفتاراش و عجیب تر از همه اون خونه ی لعنتیش...البته که داستان جالبی پشتش نبود و با یه نگاه بهش میشد حدس زد که هر چیزی در مورد اون ترسناکه جیمین جون میداد که توی اون خونه سرک بکشه دوربینش رو انداخت و پاهاشو با دستاش گرفت
-احمق ، موندم چرا نمیمیره از وقتی بچه بودم همین شکلی مونده.
با حرص به پنجره کوبید اما با صدای رعد و برق بعدش از جاش پرید و از لبه پنجره پایین افتاد و با صورت زمین خورد به زور با دردی که تو صورتش پیچیده بود دستشو رو دماغش گذاشت و سرجاش نشست
-عااااا...فاک...
صدای مادرش از طبقه پایین بلند شد
+جییمیین اون صدای چی بود؟!.
-هیچی ، بچه های همسایه بودن.
+بیا پایین عصرونه بخور پوسیدی تو اتاقت.
-یه لحظه...
چنگی به گوشیش که اونطرف تر افتاده بود انداخت به طور غریزی وارد اینستاش و در حالی که نوک زبونش رو روی دندوناش میکشید وارد پیجی شد که اکثر اوقاتش رو اونجا میگذروند با دیدن پست جدیدش لبخند زد
با لرزی که به تنش افتاد توی خودش جمع شد و پست رو لایک کرد انگار که با لایک کردنش اونو خبر کرده باشه نوتیفیکیشنش روشن شد خندید و وارد صفحه چتش شد
با شیطنت خندید با صدای مادرش که داشت برای بار دوم برای عصرونه صداش میزد ازش جاش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت پشت میز نشست و بی سر و صدا شروع به خوردن کرد با صدای کوبیده شدن در با تعجب سرشو بالا آورد جونگکوک به این زودی رسید پدرش روزنامه رو کنار گذاشت و سمت در رفت صدای رعد و برق و بارون باعث میشد به سختی صدای در شنیده بشه
+خدای من تو این بارون کیه؟.
-جونگکوکه بابا.
در رو باز کرد و با دیدن آقای شین که خیس زیر بارون ایستاده بود با دهنی که توش هیچ دندونی نبود داشت لبخند میزد پرید و خودشو عقب کشید اون هیچ وقت خونه کسی نمی رفت
+آ..آقای شین...
+میشه با جیمین حرف بزنم؟.
YOU ARE READING
WHO'S THAT BEHIND YOU?!
Randomاون فقط یه شب عادی مثل شب های دیگه بود که میخواستن باهم خوش بگذرونن البته که مکانش مهم نبود چه میدونستم قراره با داد و بی داد ، قلبی که از ترس و هیجان داشت از تپش میوفتاد و هراسون اون خونه رو ترک کنن... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•...