انگار توی اتاق خواب گیر افتاده بودن جز یه تخت دو نفره کهنه و چندتا میزو صندلی اطرافش دیگه چیزی تو اتاق نبود سوکجین وسط اتاق سیخ ایستاده بود و تکون نمی خورد نامجون با کنجکاوی نگاهی بهش انداخت
–داری چیکار میکنی هیونگ؟!.
سوکجین سعی کرد با ایجاد کمترین صدا و حرکت حرف بزنه
+هییسس احمق دارم جونمو نجات میدم.
–اینطوری؟!.
+چقدر تو خنگی اگه بی حرکت وایسم فکر میکنه یه مجسمه یونانی ام و جز دکور خونه ام کاری بهم نداره.
–حالا چرا یه مجسمه یونانی؟.سوکجین موقعیتش رو فراموش کرد و کاملا معترضانه سمت نامجون چرخید
+یااااا منظورت چیه(با دست به سر تا پای خودش اشاره کرد)به این همه زیبایی می خوره که یه مجسمه کهنه باشم؟!!.
نامجون دستی به صورتش کشید
–هیونگ تو...آآآآهههه خدای من،به کارت برس.
سوکجین نچی کرد و روی تخت نشست
+خسته شدم یکم که استراحت کنم دوباره به کارم ادامه میدم.
نامجون پنجه هاشو بالا آورد و تو هوا مشت کرد تو اون وضعیت تنها چیزی که فکرشو نمی کرد این بود که با سوکجین توی یه اتاق گیر کنه عرض اتاق رو راه می رفت در قفل بود پس هیچ تلاش دیگه ای برای باز کردنش نمی کرد هیچ در یا پنجره دیگه ای هم نبود
–باورم نمیشه اینجا خونست؟حتی زندان ها هم پنجره دارن مشکل این یارو و خونش چیههه؟اَهههه.
سوکجین اخمی کرد و کمی پشتش رو تکون داد
–هیونگ نگو که دستشویی داری؟!.
بیشتر تو جاش تکون خورد و پشتشو به تخت میکشید
+نه انگار..این چیه؟!..انگار یه چیزی زیرمه داره میره تو..
+پاهای منه.
سوکجین سریع از جاش بلند شد و سمت نامجون دوید و دستشو گذاشت پشتش لحاف روی تخت صاف بود و فقط یه جفت پا ازش بیرون زده بود سوکجین و نامجون همو گرفته بودن و به شدت میلرزیدن کم کم از زیر لحاف یه جسم بلند شد لحاف سُر خورد پایین و دختر مو سفید پیدا اومد سوکجین و نامجون میلرزیدن و داد و فریاد میکردن و دختر می خندید سوکجین همونطور که پیرهن نامجون رو تو چنگ گرفته بود فریاد زد
+از جون ما چی می خوااااایییییی؟.
دختر خنده هاشو قطع کرد
+صورتتون...
نامجون و سوکجین با وحشت عقب رفتن دختر دستشو سمت موهاش برد و اونا رو از جلوی صورتش کنار زد
+صورتتون رو بدید به من...
با کنار رفتن موهاش صورت دختر پیدا اومد در واقع اون هیچ چهره ای نداشت جای چشم ها ، دهن و بینیش خالی بود
+اینجوری خوشگل میشم و همه می خوان باهام قرار بزارن.
–ببین صورت من که زشته اصلا برا تو استاندارد نیست صورت اینو بردار این خوشگلمونه.
+چیکار می کنی احمق داری منو میفروشی؟.
–هیونگ تو خودت همیشه می گفتی نمی دونی با این همه زیبایی چیکار کنی بِدش به این دختر بلاخره یه جا بدرد می خوری باور کن بدون صورت هم خوشگلی.
سوکجین نامجون رو هل داد و دختر رو خطاب قرار داد
+این که من خوشگلشونم حقیقت داره ولی بیبی چرا کار رو سخت کنیم من شماره ام رو میدم به تو با من قرار بزار اتفاقا حالا که فکرشو میکنم تو ایدآل منی.
–هیونگ داری راست میگـ...
+خفه شو معلومه که نه مرتیکه ی آدم فروش.
اما انگار دختر عصبانی بود صدای نفس هاش به صدای خرناس تبدیل شده بود روی دست و پاهاش بلند شد
+نامـ...نامجون...نامجون یه کاری بکن.
نگاه نامجون سمت در رفت اون تنها راه نجاتشون بود آخرین تلاش که اگه در باز نمی شد باید خودشون رو دست اون دختر می سپردن با صدای نعره ی وحشتناک دختر که چهار دست و پا به سمتشون خیز برداشت نامجون دست سوکجین رو گرفت و سمت در رفت دستگیره رو گرفت و محکم اونو چرخوند و در باز شد با وارد شدنشون به هال به سرعت سمت در اصلی رفتن کلید توی در رو چرخوند و در رو باز کردن و بیرون پریدن
YOU ARE READING
WHO'S THAT BEHIND YOU?!
Randomاون فقط یه شب عادی مثل شب های دیگه بود که میخواستن باهم خوش بگذرونن البته که مکانش مهم نبود چه میدونستم قراره با داد و بی داد ، قلبی که از ترس و هیجان داشت از تپش میوفتاد و هراسون اون خونه رو ترک کنن... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•...