chapter18

820 110 58
                                    

وانگجی بر روی صندلی نشست.
وی ووشیان هم به صورت یه گربه مشکی دراومد و روی میز لم داد و توی ذهن وانگجی گفت:هی لان ژان.
لان وانگجی نگاهش کرد.
وی ووشیان دمشو تکونی داد و گفت:هر چی که خوندی رو به هیچکس نگو!حتی به جیانگ چنگ!
وانگجی یکم تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
کتاب رو باز کرد و با هشدار روبرو شد:خواندن این کتاب عواقبی دارد پس لطفا اگر مطمئن نیستید ان را نخوانید!.
وی ووشیان:بزن صفحه بعدی رو ببینیم.
وانگجی ورق زد ولی شوکه شد!وی ووشیان هم چشاش گشاد شد!
وی ووشیان به حالت انسانیش دراومد و کنار وانگجی ایستاد:چیشد؟این چیه؟
وانگجی همه صفحه ها رو ورق زد و دید که همه صفحه ها خالی هستند!
وانگجی:یعنی کتاب اشتباهه؟
وی ووشیان کتابو از وانگجی گرفت و ورق زد و گفت:نه!نه!نه!امکان نداره! چطور ممکنه؟!
صفحه اخر کتابو باز کرد که روش نوشته بود:وی ووشیان اینم تلافی اون شوخی که روم کرده بودی!حالا هرکاریم بکنی نمیتونی نوشته هارو برگردونی.هاها!
وی ووشیان دندون هاشو بهم سابید و گفت:بی جنبههههه!
وانگجی پرسشگرانه گفت:کی؟
وی ووشیان با حرص برگشت گفت:کار آچینگه!مطمئنم!تلافی شوخیامو سرم اورده. زنیکه لعنتی باید ببینمش
وانگجی:خب حالا چیکار میکنیم؟
وی ووشیان:دیگه نمیتونیم از کتاب استفاده کنیم باید خودمون دست به کار شیم.
وانگجی:نمیتونی نوشته هارو درست کنی؟
ووشیان:آچینگ قدرت جادوییش خیلی بالاس اصلا نمیشه باهاش درافتاد.
وانگجی:پس یه افسونگر قدرتمنده.
وی ووشیان راهشو کج کرد که از اون قسمت خارج شه و در همون حین دستشو تکونی داد و گفت:اره خیلی زیاد!
وانگجی به دنبالش راه افتاد و گفت:پس دیگه باید بدون کتاب باهات تمرین کنم درسته؟
ووشیان:درسته!
وانگجی:حالا این چینگی که میگی چیکارش کردی؟
وی ووشیان دستشو پشت سرش گذاشت و سرشو خاروند:اممم...جیدونی آچینگ تو دنیای افسونگرا خیلی شخص خاصیه و خیلی قدرتمنده...متاسفانه من یبارراز سر شوخی نصف موهاشو کوتاه کردم...
وانگجی با شوک به  ووشیان خیره شد و برای یک دقیقه بی هیچ حرفی تند تند پلک زد:چیکار کردی ؟...
وووشیان خنده بزرگی تحویل وانگجی داد و دستاشو پشت سرش گذاشت: فقط یه شوخی بود...
وانگجی اهی کشید و دستی به سرش کشید؛ با خودش فکر کرد که این پسرک افسونگر جدا از جادویی بودنش یه دیوونه تمام عیاره!
نگاهی به ووشیان کرد:خب حالا چیکار کنیم؟
ووشیان دست به کمر شد و روبه وانگجی لبخندی زد: هی لان ژان بی از الان شروع کنیم چطوره؟ خب تو الان باید بتونی بقیه رو پیدا کنی نظرت چیه؟ من میتونم مثل ردیاب جادویی هم عمل کنم پس بیا ازم استفاده کن!
وانگجی ابرویی بالا داد و سوالی به ووشیان نگاه کرد.
تقریبا متوجه شده بود که با فکر کردن به وسیله مورد نظرش این افسونگر شیطون به اون وسیله تبدیل میشه!
نفس عمیقی کشید و به یه قطب نما فکر کرد.
ووشیان درحال نگاه کردن به کتابها بود و حداسش به لان ژان نبود. یکدفعه نیروی کشش عظیمی درونش حس کرد، فریادی زد و به سرعت به سمت دست لان ژان به شکل یک قطب نما کشیده شد!
تو سر لان ژان فریاد زد: یه اطلاعی قبلش بده فکر نکن وقتی تبدیل میشم هیچ حس تهوعی پیدا نمیکنم!
وانگجی چشماش گشاد شد: حس تهوع؟
به قطب نما نگاه کرد واونو تو دستش چرخوند وکاووش کرد
ووشیان به داد و بیداداش ادامه داد:اره مثل پریدن از ارتفاع میمونه یا دریازدگی! خیلی حس بدیه ولی لان ژان انگار یادگرفتی...چه بد سریع یادمیگیری!
وانگجی اخمی کرد:چه بد؟!
ووشیان تو ذهن وانگجی نیشخند صدا داری زد:اره اینطوری خیلی زود منو تحت کنترل میگیری
ووشیان بازوهاشو بغل کرد و ادای زنهای اسیر و گرفتار را دراورد: با گفتن همچین چیزی نمیتونم به چیزای مثبت فکر کنم میدونی منظورم چیه؟...اگه یوقت بهم تجاوز کنی چی؟خدای من! یعنی میخوای منو از چنگ بگیری؟!
وانگجی با شنیدن سخنان بیشرمانه ووشیان گوش ها و گردنش گرم شدند و رنگ سرخی به خودشون گرفتند
اخمش غلیظتر شد:ساکت شو!
ووشیان همچنان که بازوهاشو بغل کرده بود قر الکی میداد: وای ترسیدم!~
وانگجی بی اهمیت به ووشیان روی ردیاب ضربه ارومی زد.
وانگجی: کار نمیکنه
ووشیان خمیازه ای کشید: دنبال قدرت کی هستی؟به اون فکر کن
وانگجی بی معطلی به قدرت برادرش فکر کرد.
ناگهان عقربه قطب نما رنگ ابی به خودش گرفت و شروع به چرخش کرد، بعد نیم ثانیه به طرف شمال اشاره کرد.
وانگجی بدون معطلی و مکث شروع به راه رفتن کرد و هرجا که عقربه تغییر میکرد مسیرشو عوض میکرد.
تو این مدت ووشیان خیلی ساکت بود و این برای وانگجی خیلی عجیب بود چون این پسر بینهایت پرحرف بود و سکوت ازش بعید بود!
وانگجی ایستاد و پرسید: چرا ساکتی؟
ووشیان جدی در وسط ذهنش ایستاده بوده و درحال فکر بود
لبخندی روی لباش نبود، دهن باز کرد: نیروی عجیبی حس میکنم...دقت کن...توهم میتونی حسش کنی...یچی داخل این کتابخونه عجیبه...
وانگجی چشماشو بست و سعی کرد ببینه چیزی احساس میکنه یا نه..
وقتب مدتی گذشت و چیزی حس نکرد با اخم چشماشو باز کرد و پلک زد.
خواست اعتراضی بکنه که ناگهان موجی از انرژی دردناکی بهش برخورد کرد!
بخاطر این برخورد بدنش کمی به سمت جلو متمایل شد.
به چشمهای گشاد شده از ترس و تعجب سرش رو برگردوند و با چیز عجیبی روبرو شد....
ووشیان داد زد: مراقب باش!

_________________________________
بعد مدت ها اپ کردم...ببخشید اگه کمه...بکم واتپدم مشکل پیدا کرده بود تازگیا درست شد هووفففففف.
گایز ووت و کامنت یادتون نره بزارید تا من انرژی بگیرم و بیشتر بزارم🥲💙مرسی که میخونین

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Oct 27, 2021 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

♡♤My charmer♤♡Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ