chapter11

329 102 25
                                    

وقتی چشماشو باز کرد حس کرد سرش روی یک جای نرم قرار داره و کسی داره سرشو نوازش میکنه. چشماشو باز کرد که صورت خندون یانلی رو جلوی صورتش دید
یانلی:بیدار شدی؟
زیشوان اول دادی زد و وقتی خواست بلند شه صورتش با صورت یانلی برخورد کرد و باعث شد دردی که تو پیشونی هردوشون پخش شد دوبرابر شه.
زیشوان:اخ اخ الان دوبرابر شد چون همزمان واسه دوتامون بود لعنتی؟
یانلی یکم پیشونیشو ماساژ داد و گفت:اره
یکدفعه صدای شیچن اومد:بیدار شد.
همه سراشونو به سمت زیشوان چرخوندن که وسط اتاق نشسته بود و یانلی هم روبروش نشسته بود.
هوایسانگ گفت:اوه بانو جیانگم بیدار شد.
چنگ:جیه!
و بعد خواهرشو بغل کرد و یانلی هم برادرشو بغل کردو گفت:آچنگ خیلی خوشحالم دوباره میبینمت!
چائو و یائو و وانگجی با تعجب به دختر فنگمیان نگاه کردند.
یانلی سنگینی نگاهشونو حس کرد و بهشون نگاه کرد، با لبخند گفت:سلام!جیانگ یانلی هستم، فرزند ارشد جیانگ فنگمیان خوشبختم از دیدنتون.
وانگجی سری تکون دادو گفت:لان وانگجی فرزند دوم خانواده لان.
یانلی با ذوق گفت:اوه تو وانگجیی!قبلا دیده بودمت!
شیچن با لبخند گفت:معلومه که دیده بودیش کلی از دور
یانلی دستشو تکون دادو گفت:الان هم از نزدیک دیدمش!
یائو گفت:جین گوانگیائو هستم فرزند دوم خانواده جین
یانلی نگاهی به زیشوان انداختو گفت:برادرته؟
زیشوان سرشو تکون دادو گفت:اره
یائو به سمت زیشوان رفت و کمکش کرد که بلند شه
چنگ هم به یانلی کمک کرد بلند شه و به ایسته.
یانلی یکم پاهاشو تکون دادو گفت:۲ سال خواب بودم بدنم حسابی خشک شده!
زیشوان تو ذهنش گفت:همین که زنده ای خیلیه!
یانلی به زیشوان نگاه کردو دست به کمر گفت:فکر کنم بهت گفته بودم میتونم ذهنتو بخونم جین زیشوان!
زیشوان سرخ شدو گفت:ببخشید!
یانلی خنده ای کرد و بعد فنگمیان و بانو یو به سمت دخترشون رفتن و بغلش کردن و یانلی هم با ذوق تو بغلشون محو شد، وقتی از بغلشون خارج شد گفت:آشیان کجاست؟
سکوت....
یانلی اروم گفت:هنوز بیدار نشده؟...
وانگجی گفت:منظورت وی ووشیانه؟
یانلی نگاهی بهش انداخت و گفت:اره اون داداش کوچیکمه.
یائو پرسید:فامیلیش فرق داره چطور برادرته؟
چنگ گفت:فرزند خوندس.
یائو اهانی گفت و ساکت شد.
وانگجی:داخل کتاب گفته بود افسونگر ترسناکیه.
چنگ دست به سینه شد:اغراقه!فقط خیلی قدرت داره و اینکه خیلی هم کله خره و به خاطر همین هیچ میزبانی براش پیدا نمیشه.
وانگجی پرسید:عنصر درونیش خونه...بده این؟
چنگ با تعجب گفت:جاان؟کی گفته خونه؟ ابه! مثل ما جیانگ هاس.
یائو گفت:میشه دیدش؟
چنگ نگاه نافذی بهشون انداخت و گفت:من فقط میزبانو میبرم.کدومتون میخوایدش؟
شیچن به برادرش نگاهی کردو گفت:وانگجی فکر کنم برای تو مناسب باشه.
هوایسانگ سریع گفت:نه!اصلا بدردش نمیخوره وانگجی یه فرد به شدت مقرراتیه ولی وی ووشیان یه فرد ازادو بیخیاله!
شیچن با لبخند گفت:بدردش میخوره.
فنگمیان هم گفت:نظر منم همینه.نظر تو چیه خانمم؟
بانو یو نگاهی به وانگجی انداخت و گفت:پسر جون بزار باهات روراست باشم، وی ووشیان کسیه که نیروی جادوی قوی داره و اگه نتونی جادوشو حتی تو خلاء تحمل کنی پس نمیتونی میزبانش بشی.
وانگجی گفت:پس چرا منو میگید.
یانلی بی مقدمه گفت: تو چشمهات طلاییه.
وانگجی با تعجب گفت:یعنی چی؟
یانلی:لو...مادربزرگمون هم چشم طلایی بود!اقای جیانگ هم یه افسونگر خیلی قدرتمند بود پس ممکنه تاریخ تکرار شه!
یائو گفت:یعنی میگید باهمدیگه ازدواج کنن؟
چنگ گفت:اون که امکان نداره چون وی ووشیان ماله منه!
همه با تعجب به جیانگ چنگ نگاه کردند که مصمم گفت:لان وانگجی حتی اگه میزبانش هم بشی، وی ووشیان قراره با من ازدواج کنه.
وانگجی سری تکون دادو گفت:خیلی خب من فقط میزبانش میشم.
چنگ:خوبه.
چنگ به سمت شیچن رفت و اروم گفت:هنوزم جوری رفتار میکنی انگار حالت خوبه!
شیچن گفت:انگار هرکاری کنم قبولم نمیکنی چنگ.
چنگ:من قبلا بهت گفتم، هنوزم میگم من عاشق وی ووشیانم!نه تو لان شیچن!
و بعد دیگه ساکت شد و شیچن هم چیزی نگفت
وانگجی به سمت زیشوان رفت و گفت:چیکار کردی؟
زیشوان به طور خلاصه هر چی که فهمیده بود رو گفت و اضافه کرد:فقط فضا سراسر سفیده نه که فکر کنی مردی.
وانگجی سری تکون داد وپرسید:خب کجاست؟
چنگ به میزی که گوشه اتاق بود و کتاب سیاهی روش بود اشاره کرد:اونجاس
چائو و یائو با قیافه پوکری گفتن:یجوری گفتی فقط میزبانو میبرم گفتیم کجاست!
چنگ بهشون گوش نداد و فقط به وانگجی خیره شد که به سمت کتاب رفت و دستشو روش گذاشت.
وانگجی نفس عمیقی کشید و خودشو برای یه سرگیجه اماده کردو گفت: وی وووشیان!
همون لحظه سرگیجه ای بهش دست و دیدش تار شد. ولی به زور خودشو نگه داشت که تلو تلو نخوره و بعد مستقیم روی زانوهاش فرود اومد و چشماش بسته شد.
مینگجو با تعجب به جسم زانو زده وانگجی نگاه کردو گفت:این اولین باره کسی اینطوری میره نه؟...
فنگمیان هم با ابروهای بالا رفته گفت:اره...همه معمولا کامل بیهوش میشن و میوفتن
یانلی:حتی تلو تلو هم نخورد...
چنگ:یعنی ممکنه؟...
بانو یو که تمام مدت ساکت به صحنه نگاه میکردو گفت:فکر کنم خودشه....
زیشوان پرسید:چی خودشه؟
یائو هم پشتش پرسید:راست میگه چی؟
شیچن بهشون نگاهی انداخت و اهی کشید و گفت:یعنی میخواید بگید وانگجی همون فرده؟...
بانو یو دست به سینه شدو گفت:میدونی که هیچوقت اشتباه نمیکنم شیچن!
شیچن سرشو پایین انداخت و گفت:بله
بانو یو ادامه داد:تمام نشانه ها هم هست!چشم های طلایی، قد بلند و تقریبا هیکلی، ظاهری به سردی یخ ولی یک نشانه رو هنوز نداره.
یائو گیج پرسید:اصلا این نشانه های چی هستن؟
بانو یو مستقیم گفت:نمیتونیم به شما تازه کارا بگیم.
یائو با اخم جواب داد:شما خودتون هنوز هیچی نشده مارو اوردید اینجا و گفتید یه افسونگر برداریم!لازم به ذکره بگم هنوز باورمون نشده؟!ما حتی نمیدونیم داریم چیکار میکنیم دقیقا!
زیشوان سعی کرد برادرشو اروم کنه:اروم باش یائو...
ولی همون لحظه سه تا نوک شمشیر به حالت تهدید روی گردن یائو قرار گرفتن که نفس زیشوان رو بند اورد.
به صاحبان شمشیر که چنگ و یانلی و فنگمیان بودن نگاه کردو گفت:چیکار میکنین؟
یانلی خیلی اروم گفت:ببخشید جین زیشوان ولی بزار یک قانونو براتون روشن کنیم. توهین به هر کدوم از اعضای خانواده جیانگ ممنوعه!
زیشوان نوک شمشیر یانلی رو با انگشت اشارش اروم کنار زدو گفت:معذرت میخوام!اشتباه کرد حالا.
یائو اروم گفت:خب درست گفتم!
بانو یو اهی کشیدو گفت:قبول دارم خیلی سریع داریم مجبورتون میکنیم ولی مجبوریم...اتفاقاتی داره میوفته که حتی نمیتونیم یک ثانیه هم از دست بدیم.
بانو یو نگاهی به فنگمیان کردو گفت:به اینا افسونگر مناسب رو بده که کم کم امادشون کنیم.
فنگمیان سری تکون دادو گفت:بله خانمم.
__________________________________
هیهی داریم میریم پیش وی ووشیان جووون!اعتراف چنگ یکم زیادی یهویی بود😐😂بچه عجله داشت، بچم شیچن بد بهش گفت:)
اوکی ووت و کامنت فراموش نشه!💙

♡♤My charmer♤♡Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang