Part 1

137 26 45
                                    

ماورای باور های ما

ماورای بودن و نبودن های ما

انجا دشتی است فراتر از همه تصورات راست و چپ

تورا انجا خواهم دید

✩☆✯☆✩☆✯☆✩☆✯☆✩

نفس هاش رو به سختی آروم کرد و پشت دیوار آسیب دیده ای که اتاق رو به دو قسمت تقسیبم میکرد، با احتیاط نشست.

اصلا دوست نداشت با ایجاد کوچیک ترین صدایی توجه اون هیوال های بی مغز رو به خودش جلب کنه. آب دهنش رو قورت داد و کمی سرش رو از کنار دیوار بیرون آورد. اگر گیر میوفتاد اتفاقات خوبی در انتظارش نبود و ممکن بود حتی جون سالم به در نبره پس نمیخواست هیچ ریسکی رو به جون بخره.

وقتی مطمئن شد کسی نزدیکش نیست نفس آسوده ای کشید و سر جاش برگشت و با درآوردن گوشیش، سریع تو قسمت کانتَکت هاش دنبال شماره سونگهوا گشت و به محض پیدا کردنش، تماس رو وصل کرد. در حین انتظار برای جواب دادن هیونگش دوباره سرکی به بیرون کشید که صدای خواب آلو و معترض سونگهوا تو گوشش پیچید:"بهتر کار مهمی داشته با-"

مضطرب وسط حرفش پرید:"به کمکت نیاز دارم هیونگ!!"
صدای مرد پشت خط با تشخیص کسی که پشت خط بود به حالت نگران تغییر کرد:"سان؟! چیشده؟ حالت خوبه؟"
سان لحظه ای چشم هاش رو بهم فشار داد و گفت:"بعدا بهت میگم هیونگ ولی الان نمیتونم!"

سونگهوا از روی تخت بلند شد و به پسر کنارش که با نگرانی نگاهش میکرد علامت داد تا آماده شه و بعد سمت کمد لباس هاش رفت تا کتش رو برداره:"الان کجایی؟"

" آزمایشگاه بیرون شهر."

دست سونگهوا با حرص قاب گوشیش رو فشار داد:"خیلی خب داریم میایم!" صدای پسر کوچیکتر میلرزید:"فقط عجله کنید." و قطع کرد.

عصبی کتش رو تنش کرد و با برداشتن سوییچ ماشین و پوشیدن کفشاش، منتظر یوسانگ موند.

پسر مو طلایی با اخم جلوش ایستاد:"سان بود نه؟"
سری در جواب تکون داد و پشت سرش از پله ها پایین و سمت ماشین رفت. نمیدونست چرا و یا چطور سان سر از اون جهنم متروکه درآورده و حتی دلشهم نمیخواست بدونه الان اونجا چه اتفاقی افتاده فقط میخواست سریع خودش رو برسونه و بعد تا جایی که میشد ازونجا دور بشه.

مدتی خبر های ناخوشایند یکی پس از دیگری به گوششون میخورد و اون رو به شدت مضطرب میکرد. قتل های وحشیانه ای که خالقشون موجودات ناشناخته بودن که شباهت ترسناکی با انسان ها داشتن و با جا گذاشتن اثری مثل خراش روی گونه و یا گردن، قربانیانشون رو به کام مرگ میکشوندن.

امیدوار بود سان قربانی بعدی اونها نبوده باشه چون اگر اون پسر آسیبی میدید دیگه نمیتونست خودش رو ببخشه و بدتر از اون، قولی که داده بود رو میشکست و این چیزی نبود که سونگهوا میخواست. و از طرفی حسی بهش میگفت این ماجرا بزرگتر و خطرناک تر از چیزی که به راحتی تموم بشه.

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و همراه یوسانگ سوار ماشین شد و بعد ازروشن کردنش، گوشیش رو به پسر کنارش داد.یوسانگ چیزی نمیگفت و فقط در سکوت به صفحه گوشی خیره شده بود. نیاز داشت حرفی بزنه تا افکار مخربش بیشتر از این ادامه پیدا نکنه.

با خارج شدن از پارکینگ دستشو سمت پسر کنارش دراز کرد و موهاشو کمی بهم ریخت:"نگران نباش سانگی اون چیزیش نمیشه.." هر چند خودش هم از حرفش چندان مطمئن نبود..

یوسانگ نگاهی به بیرون از پنجره انداخت. "خودت هم خوب میدونی شرایط با قبل کاملا فرق کرده، هوا..نمیخوام بگم امیدوارم از این ماجرا راحت بیرون بیایم ولی نگرانم..و بیشتر هم برای سان میترسم چون بعد از اون شب دیگه اون سان سابق نشد..سرزنشش نمیکنم اما تا وقتی مطمئن نشدم که خودشو به کشتن نمیده آروم
نمیشم..پس حرفای احمقانت رو برای خودت نگه دار و حواست به رانندگیت باشه.." و سرش رو به صندلیش تکیه داد و نفس کشیده ای بیرون داد.

آهی کشید. حق با دوست پسرش بود. اون تو گفتن حرفای خوب مهارت نداشت و از طرفی اون هم مثل یوسانگ هم نگران و هم ترسیده بود برای همین بقیه راه رو تا رسیدن به اون مکان لعنتی سکوت کرد.

با گذشت دقایقی که بری دو پسر طولانی بود، بالاخره به ساختمون متروکه بیرون شهر رسیدن و سونگهوا جهت احتیاط دور تر از مکان اصلی پارک کرد و همراه یوسانگ، پیاده سمت ساختمون احاطه شده بین درختای سوخته راه افتادن.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

بعد از تماسش با سونگهوا، تمام حواسش رو به صداهایی که به ندرت به گوش میرسید داد. صداها طوری بود که شک کرد این صدای موش و یا گربه باشه اما باز هم حاضر نبود ریسک کنه.

قلبش محکم به سینش میکوبید و دروغ بود اگر میگفت از شدت ترس بدنش به لرزه نیوفتاده. فقط آرزو میکرد زودتر از این متروکه فرار کنه و به آغوش یوسانگ و سونگهوا پناه بگیره.

نفس عمیقی کشید و سمت درب نیمه سوخته ای که با سرسختی سر جاش ایستاده بود رفت و لاش رو باز کرد اما با بلند شدن صدای گوشخراشی که بلند شد، فحشی زیر  لب داد و مضطرب اطراف نیمه روشن طبقه رو نگاه کرد.

Number13Where stories live. Discover now