Part 4

28 9 27
                                    


پاهای سستش در امتداد دیوار های سفید راهرو حرکت میداد و با کمک دستش، جسم سنگی کنارش لمس میکرد تا درون تاریکی فضایی که تنها توسط نور های چشمک زن سقف روشن میشد، مسیرش گم نکنه.

هرچند هیچ تصوری از انتهای این راه نداشت. حس میکرد بین بعد های ناشناخته گم شده و تنها امید نجاتش از این توهم مبهم، حرکت مستقیم در همین راهروی بلند هست. مهم نبود چه مدت بگزره. بالاخره راهی برای خروج وجود داشت، هر چند نامعلوم..


نفسش رو با کلافگی بیرون داد که صدایی تو ذهنش منعکس شد. بیشتر به زمزمه های گنگ شباهت داشت و نمیتونست هیچ کلمه ای تشخیص بده.

چشماش رو ریز کرد و روبه روش با دقت بیشتری نگاه کرد و اسمش رو میون زمزمه ها شنید. نگاهش به در آهنی خورد که چند متر ازش فاصله داشت و انگار صداهایی که در ذهنش پخش میشد از پشت همون در به گوش میرسید.

لخ لخ کنان به سمتش قدم برداشت؛ شاید راهی که دنبالش بود بعد از این در قرار داشت. حس بدی که ته دلش بود نادیده گرفت و جلوی در آهنی زنگ زده و بدون دستگیره ایستاد و هولش داد.

چیزی که انتظار نداشت دیدن شخصی بود که روی زمین و پشت به اون و درست وسط اتاق نشسته بود. زمزمه ها ناپدید و سکوت حاکم فضای اطراف شد.

موهای طلایی شخص روبه روش بهم ریخته و کثیف بود و به نظر مدت ها از شسته شدنشون میگذشت. لباسش هم دست کمی از موهاش نداشت و تو تن خمیده و نسبتا درشتش ژولیده و مندرس نشسته بود. شبیه پسری که سالهاست رنگ تمیزی رو هم به چشم ندیده. حس بدی که از لحظه ورود داشت حالا بیشتر شده و ته دلش بهم میپیچید. آب دهنش آروم قورت داد و نگاهی به اتاقی که واردش شده انداخت.

چشماش با بهت روی رنگ قرمزی که قسمت بیشتر زمین سفید رو کثیف کرده بود چرخید. تکه های شیشه خورده و پارچه اطراف پسر افتاده و دماغش با بوی زننده ای که تو اتاق می‌پیچید چین خورد. نگاهش رو بالا آورد. تنها نور اتاق از نور های چشمک زن راهرو وارد میشد و غیر از اون روشنایی دیگه ای به اتاق نمیرسید. پنجره ای در انتهای اتاق قرار داشت که دو پرده پاره شده از دو طرفش اویزون بود و هر از گاهی باد ملایم، پرده هارو به حرکت در می آورد اما نوری از اون وارد نمیشد.

پسر موطلایی تکونی خورد و برگشت. با افتادن نگاهش با پسر ایستاده در چارچوب، تمام موهای تنش رو راست کرد. صدای خنده آشناش در گوشش و بعد لبخند دلهره آور و اون زخم منفور روی چشم چپش، به وحشت انداختش.

دندون های قرمز رنگ و تیزش چیزی بود که این لبخند رو ترسناک تر میکرد و باعث شد قدمی به عقب برداره:"فرار کن...سان و از اینجا ببر...فرار کن...همه جا رو بوی خون گرفته...فرار کن سونگهوا!"

ضربان قلب سونگهوا با شنیدن فریاد "یوسانگ" بالا رفت..صدای پسر موطلایی هیچ شباهتی به کسی که میشناخت نداشت و انگار چند نفر همزمان این جملات رو فریاد میزدن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 15, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Number13Where stories live. Discover now