سهشنبه ۴ مارچ - شکنجهگاه یانگ، سئول
صدای قدمهای محکمش سکوت راهروی باریک و سرد شکنجهگاه رو میشکست. دیوارهای مرطوبی که با لکه های خون مزین شده بودن، قطره های آبی از سقف چکه میکردن و تک چراغ چشمکزنی که نفس های اخرشو میکشید، هیچکدوم هیچ اثری روی مرد نداشتن. سالها با همشون مأنوس بود.
"کجاست؟"
"سلول ۱۳ قربان"درب آهنی زنگزده رو باز کرد و به همراه دستیارش وارد شد. نگاهش رو به چهرهی آشنایی که به صندلی بسته و دهنش با چسب پوشیده شده بود داد. زندانی با نزدیکتر شدن صدای کفشهای دو مرد روبروش، صورت خونی و کبودش رو بالا آورد.
"فکر نمیکردی گیر بیوفتی، مگه نه؟" دویون با نیشخندی بهش نهیب زد.
درحالیکه اشکهاش سرازیر میشدن داد میزد تا شاید بتونه فرصتی برای بخشیده شدن پیدا کنه اما تنها چیزی که شنیده میشد یه مشت صدای نامفهوم و گُنگ بود.
دویون به سمتش قدم برداشت و بعد، صدای کنده شدن چسب سرتاسر اتاق اکو شد."خواهش میکنم دویون! ی...یعنی رئیس! غلط کردم، توروخدا منو ببخشید! هرکاری بگید میکنم، ل-لطفا منو نکشید!"
دویون تک خنده ی بلندی سر داد و چونهی مرد رو توی دستش فشرد.
"یادته وقتی پیدات کردم چه شکلی بودی؟ مثل یه تیکه زباله از کف خیابون جمعت کردم! بهت شغل و خونهای برای زندگی دادم، اونوقت توئه حرومزاده چیکار کردی؟ از اعتمادم سو استفاده کردی و اطلاعاتمونو به رقیبمون دادی. میدونی لیاقت خیانتکارهایی مثل تو چیه؟"زندانی با اینکه میدونست امروز باید با زندگیش خداحافظی کنه اما همچنان ضجه میزد و طلب بخشش میکرد.
درحالیکه پاهاشو به زمین میکوبید و به طنابها چنگ میزد نالید:
"التماست میکنم اینکارو نکن! دیگه تکرار نمیشه! غلط کردم! رحم کن! منو نکش! هرکاری بگی انجام مید-دویون تفنگش رو از غلاف کمربندش بیرون کشید و لبخند دندون نمایی زد.
"جهنم خوش بگذره"صدای شلیک تفنگ در فضای اتاقک پیچید و با فرو رفتن تیر وسط پیشونی مرد، حرفش نصف و نیمه باقی موند.
دویون با دستمال توی جیبش، قطرههای خون پاشیده شده روی صورتش رو پاک کرد.
"بگو بیان جنازشو ببرن"
"چشم آقا"دستیارش پشت سرش حرکت میکرد و توی بیسیم دستور میداد.
دویون درحالیکه کراواتش رو درست میکرد پرسید:"محمولهی تایوان چیشد؟"
"دیروز تحویل داده شد قربان"
"هماهنگیهای جشن چطور پیش میره؟"
"همهی تشریفات در حال آماده سازی هستن و تا الان مشکلی پیش نیومده، دعوتنامه ها هم برای مهمان ها فرستاده شدن"
"خوبه، این مراسم برای آیندهی مافیا خیلی مهمه پس بهتره خرابکاری نکنید، در غیر این صورت تیکه بزرگتون گوشتونه! "
"خیالتون راحت رئیس"
YOU ARE READING
𝐃𝐮𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲
Fanfiction"انقدر ازش متنفرم که حس میکنم عاشقش شدم" "فاصله ی بین عشق و نفرت به اندازه ی یه تار موئه. گاهی تشخیص تفاوتشون سخت میشه؛ ولی یه وجه اشتراک دارن، اینکه هردوشون میتونن زندگیتو نابود کنن" "اگر اون باشه، اجازه ی نابود کردن زندگیمو هم بهش میدم" 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥...