پنجشنبه ۶ مارچ، عمارت یانگ 7:30 p.m
"آقای یانگ، داره دیر میشه"
"باشه باشه اومدم"خدمتکار جعبه چوبی رو روی میز گذاشت و درشو باز کرد.
کراوات و دستمال جیب یشمی، دکمههای سردست و سنجاقِ کراوات طلایی برند تامفورد، توی باکس چیده شده بود.
احتمالا قیمت اینها از حقوق یکسالش هم بیشتر بود.
کراوات ابریشمی رو دور یقهی جونگین بست و با سنجاق به پیرهنش قفل کرد، بعد دکمههای سردست رو به سر آستین هاش تنظیم کرد.
"بفرمایید قربان."جونگین برای بار آخر نگاه اجمالی به خودش توی آینه انداخت، دستی به موهای ژل زدهاش کشید و از اتاق خارج شد.
سالن اصلی عمارت پر از مهمان، و حیاط مملو از ماشینهای لوکس بود.حالا باید یکی یکی با آدمهایی که نصفشونو نمیشناخت سلام و احوال پرسی میکرد و تظاهر میکرد از دیدن چهرههای آزار دهندهشون خوشحاله.
دنبال راهی برای فرار از ملاقات خانواده وانگ بود که چشمش به برادر بزرگترش افتاد.
"چانگبین کمک!"
"چی شده؟"
"نمیخوام ببینمش، نجاتم بده"
"الکی تلاش نکن جونگین، کارساز نیست. از دستور بابا نمیشه سرپیچی کرد. عروسی من و سویون هم چند ماه دیگهاس، انتخاب خودم نبوده ولی فکر کنم دختر خوبی باشه."ابروهای پسر کوچکتر در هم گره خورد.
"نمیفهمم چطور میتونی انقدر خونسرد باشی و اجازه بدی برات زندگیتو بچینن"چانگبین گیلاسی از روی سینی که توسط خدمتکار جلوش گرفته شده بود برداشت:
"من خودمو وقف مافیا کردم، تو هم باید بکنی. این حقیقت تلخ زندگی ماست. تقلا کردن چیزیو تغییر نمیده، مثل یه چرخهی معیوبه."
"ولی من نمیخوام-"
طنین پر عشوهای پردهی گوش جونگین رو خراشید و گفتگوی نه چندان جالبشونو قطع کرد:
"چیو نمیخوای؟"جونگین با به یاد آوردن تهدیدهای پدرش لبخند مصنوعی مهمون لب هاش کرد.
"اوه سلام! شما باید خانم جیا باشید، خوش اومدین!"
مخاطبش خندید و موهای بلندشو پشت گوشش انداخت.
"لزومی نداره انقدر رسمی باشی یانگ جونگین"
پسر، سری تکون داد و نگاه پر التماسی به چانگبین انداخت تا شاید دلش به رحم بیاد و نجاتش بده، ولی بنظر نمیاومد برادر بزرگترش چنین قصدی داشته باشه."از چیزی که تو عکسا دیدم هم جذاب تری! مطمئنم وقتی دختر خاله ی حسودم بفهمه با تو ازدواج کردم از حرص میسوزه"
جونگین معذبانه دستشو پشت گردنش کشید و لبخند کمرنگی زد.
"ممنون، لطف داری."جیا انگشت های ظریف و کشیده اش رو دور بازوی جونگین قفل کرد:
"بیا بریم پیش مامی و ددیم"
علارغم میلش همراه جیا به طرف خانواده وانگ قدم برداشت. پدرش رو دید که داشت به جوک های بی مزهی آقای وانگ میخندید و ویسکی مینوشید.
YOU ARE READING
𝐃𝐮𝐚𝐥𝐢𝐭𝐲
Fanfiction"انقدر ازش متنفرم که حس میکنم عاشقش شدم" "فاصله ی بین عشق و نفرت به اندازه ی یه تار موئه. گاهی تشخیص تفاوتشون سخت میشه؛ ولی یه وجه اشتراک دارن، اینکه هردوشون میتونن زندگیتو نابود کنن" "اگر اون باشه، اجازه ی نابود کردن زندگیمو هم بهش میدم" 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥...