ون مشكي رنگ بين تاريكي كوچه استتار كرده بود. حال و هواي بقيه پسرا هم دست كمي از حال ناخوش خودش نداشت. ساعت يازده شب بود و همشون به طرز عجيبي خسته و بي حوصله بودن. بعد از صحبت هاي كوتاه و دلگرم كننده منيجر بلاخره در ون براي خروجشون باز شد. چانگبين حتي ذره ايي به فضاي متشنج كننده اطرافش اهميت نميداد. آشوبي كه توي مغزش در جريان بود خيلي بدتر از واقعيت بنظر ميرسيد.گوشيش رو از صندلي كنارش برداشت و اخرين نفر از ون پياده شد؛ ميتونست چان رو ببينه كه به آرومي با منيجرشون صحبت ميكرد. حتي نميخواست بدونه موضوع صحبتشون چي ميتونه باشه!
دنبال بقيه بچه ها وارد خوابگاه تميز و جم و جورشون شد. بدون اينكه كنترلي روي پاهاش داشته باشه سمت اتاق مينهو و سونگمين قدم برداشت؛ فقط ميخواست براي هزارمين بار مطمئن شه واقعا كس ديگه ايي بجز مينهو و سونگمين توي اون اتاق نيست.
و نبود...
تلخي زيادي رو ته گلوش احساس كرد. براي هزارمين بار بهش ثابت شد كه خبري از شخص مورد نظرش نيست!
حقيقت بار ها و بار ها توي صورتش كوبيده ميشد ولي نميتونست دست از نگاه كردن به روتختي مرتب شده پسته ايي رنگ گوشه اتاق برداره. حتي نميتونست اب دهنش كه حالا تلخ شده بود رو پايين بفرسته و پلكي بزنه.
با قرار گرفتن دستي روي شونه اش، چرخيد و ديد سونگمين سعي داره وارد اتاق بشه. بدون اينكه بخواد براي شنيدن كلمات ارامش دهنده اش صبر كنه، از اون جا فاصله گرفت و وارد اتاق خودش شد. كلافه بودنش رو با مشت كردن ملافه هاي تخت و چند لحظه ايي استراحت دادن به پلك هاي خسته اش، كم كرد. دوست نداشت به اين اوضاع عادت كنه؛ با اينحال همه چيز درست مثل يه روزمرگي داشت پيش ميرفت.
اين وسط چانگبين حس ميكرد بين اين نمايشنامه ايي كه مجبور بود از حفظ كنه و براي بقيه به اجرا در بياره، ميشكست، خورد و زير دست و پا ي تماشاگر ها له ميشد.
حداقل خوشحال بود كه براي مدتي استراحت داشتن. كم كم داشت بخاطر پرفورمنس هاي هفت نفره كنترل اعصبانيتش رو از دست ميداد. يادش نميرفت كه ديروز چطور با چند نفر بصورت جدي تنش و جدال داشت و تنها اوضاع رو براي چان سخت تر كرد.
آهي از بين لب هاش خارج شد. دستش رو روي صورتش كشيد و بدون توجه به لباس ها و كفشش، روي تخت دراز كشيد و مچ دستش رو روي چشم هاش گذاشت.
قبل ازينكه چشم هاش كمي گرم بشن، نوازش دستي روي ساعدش حس كرد. جوري كه انگار تخيلاتش به واقعيت تبديل شده بود، با هيجان نيم خيز شد:
"هيو..."
با ديدن چان، همه چيز دوباره مثل روز براش روشن شد. به خودش لعنت فرستاد و دوباره زير چشم هاي دلواپس چان، سرش رو روي بالشت برگردوند: