چپتر اول
بدن نحیف و لاغرش که حالا ضعیف تر از همیشه به نظر میرسید روی تخت افتاده بود درست مثل یه مرده متحرک...انگار خون توی رگ هاش خشک شده بود و رنگ پریده تر از قبل بود.
اخیرا شب ها فقط ۳ ساعت وقت خواب و استراحت داره!...
هر از گاهی لای موهای لَخت نرم و پنبه ایش دست میکشید و با اونا بازی میکرد شاید تنها کاری که میتونه حواسش رو پرت کنه و ادامه بده همینه...
چشمای اقیانوسیش که حالا قرمز تر از همیشه به نظر میرسید مانند دریای خونی بود که امواجی در اون مشخص نبود...راکد و ساکت،فقط کافی بود تا قطره ی اشکی از دریای خونش سرازیر بشه تا اون دریا رو طوفانی کنه...این چشمها خیلی واضح یه چیز رو فریاد میزن،یکصدا و بلند.....
یه خواب عمیق....
به صدای بارون پشت پنجره ی اتاقش گوش میکرد.
فکر و خیال دست از سرش بر نمیداشت.اگه از دستش بدم خودمم میمیرم، اون یک تیکه از وجود منه پس اصلا بعد اون زندگیم به چه دردی میخوره؟!...ماه بدون خورشیدش چطوری زنده بمونه؟
من که به هر حال بعد اون میمیرم، چه فرقی داره نفس میکشم یا فقط اعضای بدنمه که دارن به فعالیت ادامه میدن؟
تنها فرقش اینه من تنها امید و نور زندگیم رو از دست میدم نمیزارم این اتفاق بیفته حتی اگه مجبور به پس دادن تاوانش باشم...صدای الارم گوشی اونو به خودش اورد، اخماش توهم بود و با دستاش چشماشو میمالوند بلکه قرمزی و خستگیشون کمتر بشه ولی اون چشمها چیز دیگه ای نیاز داشتن....
تاریکی اتاق جاشو به روشنایی داده بود و پرتوهای زندگی بخش خورشید تختش رو گرم میکرد
از روی تخت بلند شد، خمیازه بلند و طولانی کشید.
این یه هفته که فهمیده بود روند درمان داره کند پیش میره همون چندساعتی هم که وقت استراحت بود رو هم نتونسته بود بخوابه...چطور بخوابه وقتی زندگیش روی تخت بیمارستان بود؟!
سه تا شیفت پشت سر هم که تازه فقط میتونست پول خورد و خوراکه بچه ها رو تامین کنه...
دکترش بهش گفته بود اگه نتونه دارو هارو تهیه کنه و به موقع درمانش نکنیم اون بد تر و بد تر میشه.
الان اوایل رشد غده شه و میشه جلوشو گرفت ولی اگه دیر بشه تنها امیدشون هم نا امید میشهتیشرتشو دراورد و اون رو با بی حوصلگی روی زمین انداخت.
زیر دوش رفتو گذاشت اشکاش با ابی که روی صورتش میریخت یکی بشه و از صورت استخونی لاغرش پایین بره
حتی حاضرم مردن رو به جون بخرم تا اون زنده بمونه...تا اون باشه و زندگی کنه
مامان......... قسم میخورم حالتو خوب کنم حتی اگه قیمتش تموم شدن جون خودم باشه!
YOU ARE READING
The hell between us
Fanfictionچطوری؟! زمانی که میبینی دیگه فقط به خودت فکر نمیکنی، دیگه فقط مشکلات خودت نیست که برات مهمه بلکه یه فرشته با ظاهر شیطانی وارد زندگیت میشه که دوست داری همیشه وجودشو کنارت حس کنی، حفاظ های دورتو خراب میکنه و ازت اجازه ورود میخواد....... اره هری، تو ر...