"چپترم دوم"
زانوهای استخونیش روی زمین سنگ و سرد بیمارستان بود، دستای جوانارو گرفته بود و زیر چونش گذاشته بود.
غرق در تماشای چهره ی بی جون و به خواب رفته ی اون بود.اصلا متوجه نبود کی دستای مادرش توی اشکاش غرق شد.
خیلی وقت بود که تنها چیزی که میخواست سر حال شدن مادرش بود بود ولی چرا هرموقع که بیشتر از هرچیزی یک چیز رو میخوایم بدستش نمیاریم؟!
تا حالا شده حس کنین دنیا باهاتون سر لج داره؟خب لویی حالا دقیقا فکر میکنه دنیا باهاش دشمنه،چرا فقط هیچ چیز خوب پیش نمیره؟دلتنگی خاطرات گذشتش داشت لویی رو توی باتلاقش میکشید و لویی هم اماده فرو رفتن بود...
وقتایی که کابوس میدید و کنار مامانش میخوابید و با نوازش ریتم مانند دستای جادویی اون روی موهاش به خواب می رفت،خوابی که دیگه فراموش کرده چطور بود....واقعا لویی حتی اسوده خوابیدن رو هم فراموش کرده!
مرور کردن خاطرات به سرعت ریختن اشکاش کمک میکرد و لویی اصلا ممانعتی نداشت
روز اول مدرسه که با گریه اسم اونو صدا میزد، وقتایی که مریض می شد و جوانا تا صبح بالای سرش بیدار می موند و وقتی نیاز داشت سوپ درست میکرد. لویی درحد فاک دلش برای طعم اون سوپ های کرفس حال بهم زنی که بزور بخوردش میداد هم تنگ شده
اخر سال مدرسه که برای جشن پرام،خجالت میکشید که از املیا گرینوال، خوشگل ترین دختر کلاسشون بخواد تا همراهیش کنه جوانا بود که راهنماییش کنه که چطور دل اون دخترو ببره
وقتی که تعادلش رو توی دوچرخه بازی از دست میداد ،جوانا همیشه بود که از پشت بگیرتش تا زمین نخوره.به هرچیزی فکر می کرد جوانا بخشی از اون بود.جوانا خود اون بود...جوانا همه چیز لویی بود
اون هنوز امادگی از دست دادن عزیز ترین کس زندگیشو نداره هیچ وقت هم نخواهد داشت
+"مامان... نتونستن حرف زدن با بقیه یه درده و حرف زدن و فهمیده نشدن یه درد دیگه"
توی افکار خودش گیر کرده بود که با صدای پرستار به خودش اومد.
-"اقای تاملینسون"
+"سلام، خسته نباشید"
-"کی اومدید؟ اگه میخواید بیدارش میکنم الان دیگه وقت ناهارشه"
+"اوه نه، بیدارش نکنید، دیگه داشتم میرفتم"
روش رو برگردوند و خواست از اتاق خارج بشه که صدای پرستار مانعش شد
-" اقای تاملینسون"
+"بله"
-" قبل رفتن از پذیرش رسید بگیرید، هنوز بدهی های قبلتون به بیمارستان رو پرداخت نکردید، باید پرداختش کنید "
با شرمندگی و خجالت سرش رو پایین انداخت...
+" میتونید تا فردا شب بهم وقت بدید؟ "
YOU ARE READING
The hell between us
Fanfictionچطوری؟! زمانی که میبینی دیگه فقط به خودت فکر نمیکنی، دیگه فقط مشکلات خودت نیست که برات مهمه بلکه یه فرشته با ظاهر شیطانی وارد زندگیت میشه که دوست داری همیشه وجودشو کنارت حس کنی، حفاظ های دورتو خراب میکنه و ازت اجازه ورود میخواد....... اره هری، تو ر...