◇ به قلم مشترک YeBaek و Code01_Fic
***
خورشید وسط آسمون میدرخشید و گرماش رو مهمون مردمی میکرد که برای رسیدگی به کارهاشون به کوچه و خیابون اومده بودن.
لیا پاپیون سفید رنگ روی موهاش رو محکمتر کرد و کتابها رو داخل سبد حصیری گذاشت و از روی میز بلندش کرد. این بار تعداد کتابها بیشتر بود و همین باعث میشد تا حملشون واسش سختتر باشه.
-آقای جانگ من میرم سفارشها رو برسونم.
با صدای بلندی خطاب به صاحب کتابفروشی که مرد میانسالی بود و بین قفسههای کتاب قدم میزد گفت و مرد سرش رو از پشت یکی از قفسهها بیرون آورد.
-زودتر برگرد بار جدید اومده باید مرتبشون کنیم.
لبخندی زد و بعد از گفتن "چشم آقای جانگ." از مغازه خارج شد.
به محض خروجش برخورد پرتوهای تیز خورشید باعث شد چشمهاش رو ببنده. سبد توی دستش رو به دست دیگهش منتقل کرد و دست آزادش رو سایبون چشمهاش کرد. صبح هوا ابری بود و کلاه حصیریش رو با خودش نیاورده بود و حالا خورشید حسابی غافلگیرش کرده بود.
ناچار به سمت مقصد راه افتاد. نگاهش رو به مغازههای اطراف داد. با دیدن زن مسنی که روی صندلی جلوی گلفروشی نشسته بود و به خوبی میشناختش به سمتش رفت. دو طرف لبهاش کش اومدن.
-ظهر بخیر آجوما.
پیرزن هم لبخند گرمی زد.
-ظهر تو هم بخیر دخترم.
لیا سبد رو کنار پاش روی زمین گذاشت و کتابی که جلد قهوهای رنگی داشت رو از داخل سبد بیرون کشید و به پیرزن داد.
-خوب شد اینجا دیدمتون. داشتم میومدم خونتون سفارشتون رو بدم.
پیرزن از توی جیب لباسش مقداری پول درآورد تا هزینهی کتاب رو پرداخت کنه.
-ممنون دخترم.
لیا هم متقابلا تشکر و تعظیم کوتاهی کرد و پول رو گرفت.
-من باید برم بقیهی سفارشها رو برسونم.
قبل از اینکه سبدش رو برداره صدای پیرزن متوقفش کرد.
-برای شام یه مقدار سوپ مرغ واست میذارم کنار؛ غروب قبل از برگشتن به خونه بیا ببرش.
لیا دوباره تعظیمی کرد.
-مرسی آجوما. همیشه بهم لطف دارین.
لبخند پیرزن پررنگتر شد و دستی به بازوی لیا کشید.
-منتظرتم. راستی امروز زودتر برگرد خونه؛ زیاد بیرون نمون خطرناکه.
نگاه و لحن لیا رنگ نگرانی گرفت. با گیجی پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
-آه دخترم بازم که از اطرافت بیخبری!
به اعلامیهای که روی دیوار بود و تصویر پسر نسبتا جوونی رو به عنوان فراری تحت تعقیب نشون میداد اشاره کرد و ادامه داد:
-یه آدمکش داره توی شهر آزاد میچرخه و هنوز نتونستن دستگیرش کنن. پاداش بزرگی هم برای کسی که جاش رو لو بده گذاشتن.
"اوه" شوکهای از دهن دختر خارج شد و استرسی به جونش افتاد. نگاهش میخکوب عکس پسر شده بود. اسم پسر هم با خط درشتی زیر عکسش نوشته شده بود.
"یو کیهیون"!
پیرزن که متوجهی استرس لیا شده بود دستهای ظریفش رو میون دستهای استخونی و چروکیدهی خودش گرفت.
-سربازها گوشه و کنار شهر پخش شدن و مطمئنا به زودی پیداش میکنن. ولی باز هم مراقب باش.
لیا سری به نشونهی تایید تکون داد و بعد از خداحافظی کوتاهی، از پیرزن فاصله گرفت و مسیرش رو ادامه داد.
از میدون بزرگ شهر گذشت و وارد خیابون سمت راست شد. با رسیدن به کوچهی مورد نظرش قدمهاش رو به اون سمت کج کرد اما به محض ورود به کوچه به شدت با شخصی برخورد کرد و باعث شد هر دوشون روی زمین بیفتن.
آخی از روی درد گفت و سرش رو بالا آورد تا کسی که باهاش برخورد کرده رو ببینه اما فقط تونست لحظهای چهرهی پسر رو که به خاطر افتادن کلاه شنلش نمایان شده بود ببینه و همون کافی بود تا بشناسدش؛ همون فراری تحت تعقیب بود!
لرزی به تنش نشست و با بلند شدن پسر کمی خودش رو روی زمین عقب کشید. برخلاف انتظارش که فکر میکرد اون آدمکش بلایی سرش میاره، پسر بیتوجه بهش کلاه شنلش رو روی سرش انداخت و به سرعت داخل کوچهی باریک دیگهای پیچید.
با رفتن پسر، لیا تازه تونست متوجهی سربازهایی بشه که از انتهای کوچه به اون سمت میومدن. سریع سبدش رو که از دستش ول شده و کمی اون طرفتر افتاده بود رو برداشت و کتابها رو که از سبد بیرون افتاده بودن دوباره داخلش گذاشت و بدن دردناکش رو از سر راه سربازها کنار کشید.
سربازها به اون قسمت از کوچه که رسیدن ایستادن؛ انگار که فراری رو گم کرده بودن. یکی از اونها که به نظر میرسید فرماندهشون باشه خطاب به لیا پرسید:
-هی دختر! این اطراف کسی رو با یه شنل سیاه ندیدی؟
لیا که میدونست منظور مرد مقابلش همون پسره آب دهنش رو قورت داد و سرش رو آروم بالا و پایین کرد و بدون هیچ حرفی به سمت کوچهای که پسر واردش شده بود اشاره کرد. فرمانده با صدای بلندی رو سربازها گفت:
-نصفتون همراه من بیاین و نصف دیگهتون از میانبر. زود باشین!
و چند لحظهی بعد هیچکسی به جز لیا داخل اون کوچه نبود.
دستهاش رو روی زمین گذاشت و بلند شد. کنار زانوش به خاطر برخورد با زمین کمی زخم شده بود اما خوشبختانه چیز جدیای نبود و لیا به این زخمهای جزئی عادت داشت. تکونی به لباسش داد تا خاکی که روش نشسته بود رو از بین ببره و بعد از برداشتن سبدش به راهش ادامه داد.
YOU ARE READING
☾︎𝑆𝑒𝑟𝑒𝑛𝑑𝑖𝑝𝑖𝑡𝑦☽︎
Fanfiction• Serendipity (n.): To find something good without looking for it; To discover something beautiful by chance or accidentally. سرندیپیتی (اسم.): خوشبختی غیرمنتظره؛ اتفاق خوبی که بدون این که به دنبال آن باشیم و تصادفی برایمان اتفاق میافتد. • Chatacte...