صبح روز بعد
روی صندلیهای چوبی نشسته و مشغول خوردن صبحونه بودن. شب گذشته کیهیون به خاطر درد جای زخمش نتونسته بود درست حسابی بخوابه اما همون استراحت هر چند کم، باعث شده بود تا رنگ به صورتش برگرده و مقداری انرژی ذخیره کنه.
دستش رو دراز کرد تا لیوانش رو از شیر گرمی که توی شیرجوش بود پر کنه اما کارش باعث شد به جای زخمش فشار بیاد و صورتش از درد بهم بپیچه. لیا نگاه نگرانش رو به کیهیون داد.
-خوبی؟
لیوان کیهیون رو از شیر پر کرد و جلوش گذاشت.
-لطفا اینقدر تکون نخور بخیههات باز میشه. چیزی لازم داشتی به من بگو.
کیهیون به صندلیش تکیه داد و زیرلب تشکر کرد. اما هنوز لیوان رو به لبش نزدیک نکرده بود که صدای در از جا پروندشون.
لیا سریع از جا پرید و به طرف کیهیون اومد.
-منتظر کسی بودی؟
لیا سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه، بیا سریع باید قایم شی.
کیهیون هم از روی صندلی بلند شد و به کمک لیا دوباره به سمت زیرزمین رفت.
لیا درحالی که در زیرزمین رو باز میکرد با صدای بلندی خطاب به فرد پشت در پرسید:
-کیه؟!
-منم لیا. در رو باز کن.
با شنیدن صدای آشنای بهترین دوستش هم خیالش راحت شد و هم استرس بیشتری به جونش نشست.
-چند لحظه صبر کن الان میام.
خطاب به دوستش گفت و به کیهیون کمک کرد تا از پلهها پایین بره. صداش رو پایین آورد و توضیح داد:
-پسر لرد چه پشت دره. دوستمه و بیشتر از هر کسی بهش اعتماد دارم اما در این مورد فکرکنم بهتره چیزی راجع به تو نفهمه. پس بهتره صدایی از خودت در نیاری.
کیهیون سری تکون داد و خودش رو گوشهای از زیرزمین پنهان کرد. در واقع در قسمتی از زیرزمین که از لابهلای چوبهای سقف میتونست بیرون رو ببینه. پسر لرد رو تا به حال ندیده بود و فقط در موردش شنیده بود. اون تنها پسر لرد چه بود که آوازهش همهجای دوراس و هادنا پیچیده بود.
لیا بعد از بستن در زیرزمین و پهن کردن فرش سریع به سمت در رفت و بازش کرد و تونست قامت بلند مورد اعتمادترین آدم و ناجی زندگیش رو ببینه. لبخندی به پهنای صورتش زد.
-خوش اومدی هیونگوون اوپا! ببخشید معطل شدی؛ بیا تو.
از جلوی در کنار رفت و هیونگوون هم لبخند گرمی تحویلش داد و وارد خونه شد.
هیونگوون قد بلندی داشت که از پدرش به ارث برده بود و بالاتنه و بازوهای ورزیدهش توی پیراهن سفید رنگ و جلیقهی مشکی راه راهی که به تن داشت به خوبی دیده میشد. ستارهی نقرهای و درجههاش که روی چرم مشکی رنگی به جلوی جلیقهش آویزون بود نشون از مقام بزرگش میداد.
-ممنون لیا. حالت خوبه؟ چند روزی میشه ندیدمت!
لیا موهای بلند قهوهای رنگش رو پشت گوشش داد.
-میشه دوستم رو ببینم و خوب نباشم؟ بعدشم من که نمیتونم زیاد بیام عمارت شما. جنابعالی چند روزیه بهم سر نزدی!
با لحن حق به جانبی حرفش رو تموم کرد و هیونگوون رو به خنده انداخت. روی تنها مبل داخل خونه نشست و دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد.
-باشه لیا شی من تسلیمم.
لیا هم با خنده روی صندلی نشست و هیونگوون ادامه داد:
-خبرها فکر کنم به گوشت رسیده باشه. توی این چند روز که پدرم به عنوان جانشین لرد کیم حکومت رو به دست گرفته کلی کار روی سرم ریخته. متاسفم که بهت سر نزدم.
با شنیدن لحن شرمندهی هیونگوون دستهاش رو سریع توی هوا تکون داد.
-نه بابا؛ چی داری میگی تو؟ داشتم شوخی میکردم باهات. چی میخوری بیارم واست؟
هیونگوون بالافاصله جواب داد:
-چیزی نمیخورم. باید زودتر برم افرادم بیرون منتظرن. برای کاری این اطراف اومده بودم گفتم بیام بهت یه سری بزنم و کتابام رو هم بگیرم ازت.
با این حرفش لیا تازه به یاد کتابهایی که با خودش آورده بود افتاد. از جا بلند شد و دوتا کتابی که روی میز گوشهی کلبه بود رو برداشت و دوباره پیش هیونگوون برگشت و کتابها رو بهش داد.
-بفرما؛ اینم کتابات.
هیونگوون هم کتابها رو گرفت و از روی مبل بلند شد. میخواست به طرف در بره کهصدای افتادن چیزی متوقفش کرد. ابروهاش در هم رفت.
-صدای چی بود؟ از زیرزمین بود فکر کنم!
اما قبل از اینکه به سمت در مخفی قدم برداره لیا جلوش رو گرفت.
-چیـ.. چیزی نیست. داشتم زیرزمین رو تمیز میکردم وقتی در زدی سریع اومدم بالا، احتمالا جارو رو بد گذاشته بودم افتاده.
هیونگوون روی صورت لیا زوم کرده بود. مردمکهای دختر به هر طرفی میچرخید تا به چشمهای هیونگوون نگاه نکنه. چندسالی بود که لیا رو میشناخت و تمام حرکات و رفتارهاش رو از بر بود. و الان، مطمئن بود که داره چیزی رو ازش پنهان میکنه.
و این رو هم میدونست که اون دختر اگر در خطر باشه حتما بهش میگه. نمیخواست تحت فشارش بذاره پس فقط تذکر داد:
-قاتل لرد کیم داره همین اطراف پرسه میزنه حسابی مراقب باش. میخوای تا دستگیرش کنیم بیای عمارت؟ یا چند تا محافظ بفرستم اینجا؟
لیا لبخندی به لحن نگران پسر زد و دوستانه ضربهای به بازوش وارد کرد.
-اینقدر نگران من نباش چه هیونگوون شی. تا الانش هم زیادی ازت کمک خواستم. دیگه میتونم از پس خودم بر بیام.
هیونگوون همینطور که به سمت در میرفت گفت:
-آخه هنوزم مثل قبل سر به هوایی! نمیتونم نگرانت نباشم.
هیونگوون با خنده حرفش رو گفت اما توی دلش حرفها و دلایل بیشتری برای گفتن داشت؛ ولی مثل همیشه فقط تونست پشت خندههاش پنهانشون کنه. موهای لیا رو بهم ریخت که صدای اعتراضآمیز دختر در اومد.
-یــا این چه عادتیه تو داری هی موهای منو بهم میریزی!
هیونگوون در جوابش شونهای بالا انداخت و بعد از گفتن "بعدا میبینمت." از خونه بیرون رفت.
بعد از خروجش لیا خودش رو روی مبل انداخت و نفس آسودهای کشید. دروغ گفتن به هیونگوون واسش سختترین کار ممکن بود و میدونست اون پسر بهش شک کرده اما به روش نیاورده. با به یاد آوردن کیهیونی که توی زیرزمین بود نفسش رو دوباره بیرون داد و با قدمهای سریعی خودش رو به فرش روی زمین رسوند.
YOU ARE READING
☾︎𝑆𝑒𝑟𝑒𝑛𝑑𝑖𝑝𝑖𝑡𝑦☽︎
Fanfiction• Serendipity (n.): To find something good without looking for it; To discover something beautiful by chance or accidentally. سرندیپیتی (اسم.): خوشبختی غیرمنتظره؛ اتفاق خوبی که بدون این که به دنبال آن باشیم و تصادفی برایمان اتفاق میافتد. • Chatacte...