Narcissus

1.1K 116 92
                                    

بوی قهوه توی دماغم پیچید، دستم بلند کردم و به ساعتم نگاهی انداختم با دیدن ساعت دو لبخندی تلخی مهمون لب هام شد...سه ساعت کامل منتظرش بودم، سه ساعت کاملا دیر کرده بود؛ البته احتمال نداشت هیچ کس سه ساعت برای یه قرار دیر کنه...اسم سه ساعت دیر کردن میشد نیومدن...میشد اهمیت ندادن...بازم مثل همیشه نیومده بود و بهم اهمیت نداده بود؛ البته حق هم داشت چرا باید به کسی که عاشقش و عاشقش نیست اهمیت بده...اون که عاشق من نیست چرا باید بهم اهمیت بده؟

فنجان برداشتم و به لب هام نزدیک کردم...کمی از قهوه‌ی تلخ مزه کردم...چقدر بعد از عاشق شدن زندگیم مزه و بوی قهوه‌ی تلخ گرفته بود...من آدمی بودم که با خوشحالی زندگی می‌کردم...روزهای خوبی داشتم...خوشبخت بودم تا این که اون روز چشمم خورد به اون و قلبم همون لحظه تقدیمش کردم...با زیبایش هوش از سرم برد...منطقم، قلبم و خودم از دست دادم.

آه از ته دلی کشیدم و توجهم به در کافه که باز می‌شد، جلب شد...چشمم به نارسیسم خورد و تمام دردها و غصه هام فراموش کردم...زمان و مکان از یاد بردم. با چشم های پر از اشتیاق نگاهش کردم...لباس و شلوار سفیدی پوشیده بود و بیشتر از هر موقعی دیگه به پری ها شباهت داشت...آخه که عشق زیبا و دلفریب من درست مثل نارسیس زیبا و جذاب، در خوش قیافه بودن، تماشایی و خوش منظر بود و درست مثل اون توی عشق سنگ دل بود.

بی حوصله با قیافه‌ای کلافه مقابلم نشست...بدون سلامی، بدون لبخندی با نگاه وحشی گفت:
_ چرا می‌خواستی منو ببینی؟

_ دلم برات تنگ شده بود.

دستش محکم روی میز کوبید...زوجی که پشت میز کنار میز ما نشسته بودن، با تعجب بهمون نگاه کردن.

_ جونگکوک، منو خسته کردی، دست از سرم بردار.

با فریادش اوضاع رو بدتر کرد طوری که همه‌ی افراد توی کافه بهمون نگاه بدی انداختن.

_ جین آروم باش.

صداش پایین آورد و با حرص گفت:
_ چطوری آروم باشم..خسته ام کردی؟ نمی‌فهمی رابطه ما خیلی وقت تموم شده...یه اشتباه بود جونگکوک، بفهم.

_ چیزی که تو بهش میگی اشتباه برای من زندگی بود...جین نمی‌تونی به زندگی من بگی اشتباه...نمی‌تونی به عشقی که توی دلم بگی اشتباه..‌حقش نداری.

آرنج دست هاش روی میز گذاشت و سرش بینشون قرار داد.

_ ببین باهام یه چیزهای رو تجربه کردیم ولی تموم شد و رفت...خیلی وقت تموم شد...سه ماه از کات کردنمون گذشته ولی تو توی این سه ماه منو خسته کردی...دست از سرم بردار.

بغض کردم...نباید بهش نشون بدم چقدر در مقابلش ضعیفم...اما اون که می‌دونه...اون که خبر داره...چند بار جلوش زانو زدم و گریه کردم...چقدر بهش التماس کردم تا ترکم نکنه...اون میدونه، اون دیده که من مقابلش خیلی درمانده هستم.

oneshotWhere stories live. Discover now