خورشید در آسمان می درخشید انسان های زیادی در شهر در حال رفت و آمد بودن عده ای ناراحت بودن و عده ای با شادی به همه لبخند می زدند هر کسی داستان متفاوتی داشت زندگی پر بود از انسان های با داستان های در ژانرهای مختلف...
کسی تازه عاشق می شد کسی شخصی را از دست می داد کسی به آرزوهایش می رسید شخص دیگری در ناامیدی به سر می برد همه درگیر داستان خودشون بود از جمله مرد سی و دو ساله ای که در آپارتمان کوچک و زیباش در تنهایی نشسته بود به مسائل زیادی فکر می کرد گذشته و حال و آینده را از زیر نظر می گذارند در نهایت به حس پوچی می رسیدی حسی که این روزها بیشتر از همه حس ها احساس می کرد... در نظر بقیه اون فرد خوشبختی بود زندگی خوبی داشت کنار کسی که عاشقش بود زندگی می کرد به شغل مورد علاقه اش رسیده بود پس اون خوشبخت بود اما بقیه آدم ها از درون مرد بی خبر بودند کسی نمی دانست که این مرد چقدر کلافه و سردرگم شده هست
به خاطر صدای زنگ خانه از جا برخاست به سمت در رفت تنها یک شخص می توانست در چین ساعتی پشت در باشد شخصی که بعد از تمام شدن کارهایش، با تنی خسته به خانه بر می گشت
در باز کرد چهره ای همسرش را طبق انتظار دید به سردی سلامی داد و بوسه ای رو لب هایش زد
_ خیلی خسته شده ام
مرد داخل خانه شد کیف و کتش را داخل کمد کنار در گذاشت به سمت آشپزخانه رفت
_ خیلی هم گرسنه ام
از پشت به قامت همسرش نگاه کرد مردی هم سن خودش بود بدن رو فرمی داشت و قدش بلند بود پوستی سفید با کمی اکنه داشت موهاش زیاد و نرم بودند اما در نظر خودش زیباترین قسمت وجود همسرش چشمان درشت و مشکی رنگش بود
_ جین باورم نمیشه نودل درست کردی
مردی که جین نام داشت به حرف همسرش لبخندی زد و بعد خودش هم وارد آشپزخانه شد از نزدیک به چشمانی که یک روزی با علاقه بهشون خیره می شد نگاه کرد
_ خیلی وقت بود غذای کره ای نخورده بودیممرد ظرفی برداشت مقداری از نودل توی قابلمه رو برای خودش کشید
_ ده ساله که توی پاریس زندگی می کنیم بغضی وقت ها فراموش می کنم که اهل کره هستمجین بی تفاوت پشت میز نشست همسرش هم مقابلش نشست و سرگرم غذا خوردن شد همین فرصت مناسبی را برای جین به وجود آورد تا در آرامش به چهره ای همسرش نگاه بکنه تا شاید مثل قبل با دیدنش قلبش بازم به هیجان برسه اما هیچ خبری دیگر از هیجان های سابق قلبش نبود اون دیگر هیچ حسی به همسرش نداشت یازده سال عاشقانه همسرش دوست داشت و ده سال با اون شروع به زندگی مشترک کرده بود انگار مدت عشقش به همسرش فقط یازده سال بود
_ چیزی شده؟
_ نه غذات بخور... من میرم یکم بخوابم
از آشپزخانه خارج شد به سمت اتاق مشترکش با همسرش رفت اما لحظه آخر منصرف شد حتی بودن در آن اتاق هم کلافه اش می کرد این بار راهش را به سمت اتاق کوچک مهمان کج کرد...