هنوز اولین باری که دیدمت یادم هست. پسرکی ریز چثه با هودی قرمز رنگ که پتوی نازکی را دور پایین تنه اش پیچیده بود. چند کتاب روی میز کوچک روبهرویت پخش بود و با جدیت تمام روی کتاب ها خیمه زده بودی. از دنیا جدا بودی و من...من در اندیشه درد احتمالی کمر و گردنت سیر میکردم.
بار دوم که چشمانم روی تو قرار گرفتند* خواب بودی. سرت روی شانه ات افتاده بود و همان پتوی نازک دو روز قبل تا گردنت را پوشانده بود. و من به اینکه توانستم صورتت را کامل ببینم نه بلکه به گردن دردی که ممکن بود چندساعت دیگر اذیتت کند فکر میکردم.
" پرنده ی کوچولو! "
همانطور که دستم را به سمت فاصله بین سر و گردنت دراز میکردم ذهنم شاید هم قلبم صدایت کرد. سرت را صاف کردم ولی وقتی میخواستم دستم را عقب بکشم به ان چنگ زدی.
و چشمانت...چشمان پرازخالیت را گشودی.
چه رنگی بودند؟ سبز؟ زرد؟ ابی؟ شاید هم همه شان.
در حالی که گودال های بی روح چشمانت روحم را به قعر میکشاندند لبخندی به نگاه خیرت پاشیدم.
-گردن درد میشدی!
بعد از چند ثانیه نگاهت را از چشمانم و دستت را از دستم گرفتی. ان روز رد انگشتانت را نه روی دستم، بلکه روی قلبم جا گذاشتی.
یک روز ابری بود. همان روزی که برای گرفتن یکی از اطلس های مربوط به رشته ام مجبور شده بودم ساعت ها دنبال استادم بدوم. کلافه و خسته با پا روی زمین ضرب گرفته بودم. همان موقع بود که برای اولین بار صدایت گوشم را نوازش کرد.
-سلام.
نمیدانم جادوی صدایت بود یا کافئین قهوه ای که به من دادی اما تمام خستگی ها از تنم پر کشید.
روزهای بعد و بعدتر ،واقعا نفهمیدم چگونه گذشتند اما همه شان با تو پرشده بودند. نزدیکت نبودم.نزدیکت نمی امدم. تنها از دور با چشمانی مراقب و نگران زیبایی هایت را تحسین میکردم.
یادم نمی اید دقیقا از کی یکی از میزهای کتابخانه مال من شد. فقط میدانم با تمام وجود میخواستم مراقبت باشم. بعد از ان روز دیگر ان چشم های خالی از روحت را ندیدم اما می دانستم خنده هایت گرما و نگاه هایت روح ندارند. من واقعیت ان چشم ها را دیده بود و روزها را با اندیشه رنگ دادن به چشم های هزار رنگت می گذراندم
باران تندی که میبارید می توانست بدترین خبر ممکن برای کسانی مثل من باشد. ادم های عجولی که نصف وسایلشان را جا میگذارند!!
در پاگرد کتابخانه ایستاده بودم. هشت شب بود و به طبع هوا تاریک. با ناامیدی به ادم های بی تفاوتی که با چترهایشان از کنارم گذر میکردند می نگریستم.
"کاش کمی انسانیتشان بیدار میشد و لااقل چترهایشان با من شریک می شدند"
پیشانی ام را لمس کردم و موهایم را بهم ریختم. چاره ای نبود باید دل را به دریا میزدم و سرماخوردگی را به جان میخریدم. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که سایه ای روی سرم افتاد. تو بودی با لبخند مروارید نشان روی لب های کوچکت و چتری که بالای سر هردومان نگه داشته بودی. با تعجب نگاهت کردم.
YOU ARE READING
The color of your eyes
Short Storyپرنده ی کوچولو! " چشمانت...چشمان پر از خالیت... چه رنگی بودند؟ سبز؟ زرد؟ ابی؟ شاید هم همه شان. #چانبک