My name is Melanie. You might be afraid if i tell you who i am. Or it is better to say WHAT i am. I am 15 yrs old. But this is the secound year that i am 16. You might guess i am a vampire. And you aint wrong. I am a Vampire. I live with the cullens. But they no longer are what you guess. After entering Rensemee, Carlisle choosed to expand the cullens. And so he did. Now there are few other members added to us. And a lot of people who come and go sometimes.
اسم من ملانیه. احتمالا میترسی اگه بگم کی ام. یا بهتره بگم چی هستم. من۱۶ سالمه. ولی این دومین سالیه که ۱۶سالمه . شاید حدس بزنی که من یه خون آشامم. و اشتباه هم نکردی. من خون آشامم. و با کالن ها زندگی میکنم. ولی اونا دیگه اونطوری که حدس میزنی نیستن. بعد از ورود رنسمی، کارلایل تصمیم گرفت که خونواده ی کالن رو بیشتر کنه. پس همین کارو کرد. الان چند نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن. و خیلیای دیگه هستن که میرن و میان.You know Rosalie and Emmet. The couple who wanted a kid badly.7 years ago when i was 10years old accidently my parents lost me some how. But i can't remmember anything. All i know is thet they didn't find me after that. And i have been busy with this new people and their vampier thing since then so that i couldn't find for them. Esme says i better not to search for them. To be able to have a good life. Sorry. We were on the Rosalie part. (Lol) so after i lost my parents Emmet found me instead of a grizzly bear. I was starving. A near- death hungry body. He was learnt to help. And thanks to this virtue, he took me to cullen's house instead of drinking my blood. So now i am Rose and Emmet's step daughter. My play mate is the cute Nessie and with having this amazing family... Well i guess i am happy.
تو رزالی و امت رو میشناسی.همون زوجی که بدجور یه بچه میخواستن.۷ سال پیش وقتی که من ۱۰ سالم بود، به صورت اتفاقی خانوادم منو یه جوری گم کردن. ولی هیچی یادم نمیاد. تنها چیزی که میدونم اینه که هیچ وقت هم پیدام نکردن. و من هم انقدر سرگرم این آدمای جدید و خون آشام بودنشون بودم از اون موقع که نتونستم پیداشون کنم. ازمی میگه که بهتره دنبالشون نگردم. تا بتونم با زندگی جدیدم خودمو وقف بدم. ببخشید. سر بخش روزالی بودیم. پس بعد از اینکه خانوادمو از دست دادم، امت منو به جای یه خرس گرزیلی پیدا کرد. من گرسنه بودم. یه بدن نیمه جون گشنه. اونیاد گرفته بود که کمک کنه. و به لطف این خصلت، منو به خونه ی کالن ها برد به جای خوردن خونم. پس الان من یچه خونده ی امت و رز ام. همبازی من نسی ه و با داشتن این خانواده ی شگفت انگیز... خب فکر کنم خوشحالم.Rose is really talented in being a mom. And i am trying to accept her that way. Hard... But i feel like it is possible. Emmy can not be a polite dad so i more believe him as my brother. He doesn't look older than 23 and i am 17. So it aint hard for him to be my older brother.
My new aunts and uncles are great. I don't know how to express my feelings for them. Aunt Alice is very funny, lovely. She is my sweetheart. So as aunt Bella and uncle Edward or jasper. Actually i don't call them aunt or uncle. We all call eachother only in name. There are two other new entered brothers with one of them's wife. Damon and Stefan salvatore. The two brothers and Damon's wife : Elena. She is nice and she matches good with Damon. The Salvatore brothers have always have guests. But they are always some particular people. We all know them. They are always: Caroline, Bonnie, Jeremy, Tyler, Alaric, Lexi or even sometimes the Originals. Klaus, Elijah and Rebekah. They are very serious as if they have lost their sense of humour. But i still like them.
رز توی مامان بودن خیلی با استعداده. و منم دارم سعی میکنم تا به عنوان مادرم قبولش کنم. سخته... ولی احساس می کنم ممکنه. امی نمیتونه پدر با ادبی باشه پس من بیشتر به عنوان برادر قبولش دارم. اون بیشتر از ۲۳ سال به نظر نمیرسه. و منم ۱۷ سالمه. پس براش سخت نیست که برادر بزرگ من باشه. خاله ها و عمو هام معرکن.نمیدونم حسم بهشون روچجوری توصیف کنم. خاله آلیس خیلی باحال و دوست داشتنیه. مثله خاله بلا و دایی ادوارد. یا جسپر. در واقع من اونارو خاله و دایی صدا نمیکنم. ما هممون همدیگرو به اسم صدا میکنیم. دو تا داداش تازه وارد هم هستن با همسر یکیشون. دیمن و استفن سالواتوره. این دو برادر و همسر دیمن:الینا. اون خوشگله و به دیمن هم میاد. برادران سالواتوره همیشه مهمون دارن. ولی مهموناشون همیشه یه عده ی مشخص اند. ما اونارو میشناسیم. مهموناشون همیشه : کارولاین، بانی، جرمی، تایلر، آلاریک، لکسی یا حتی بعضی وقتا اصیل ها :کلاوس، الیاژا و ربکا اند. اصیل ها خیلی جدی ان. انگار حس شوخ طبعیشونو از دست دادن. ولی من هنوز دوستشون دارم.Oooh, there are alot to say...
Cullen's differ with Salvatore's and their friends. Like they are two separate things and the only same thing between them is that they all drink blood. As a vampire. We are faster than them. Our faces show thirst in a better way. But we are all alike. And they are not. we are harder to die. But they die only in 1 way. Their abilities are all the same. Compelling. But our abilities are different. My ability is compelling too. And we don't know why?! Our head people ( for Cullen's = volturies. And for them= the Originals) are friends now and they work together. But we avoid them both. Because they are human drinkers so they are stronger and dangerous. We have got a good friendship with werewolves too. Both the Cullen's and the Salvatore's have had this kind of friends so we needed them. For us they are the quilotes and for them they are people like Tyler. Their werewolves are not too much. And they again differ with ours. Sometimes i think we are gluing two separate worlds together. The two worlds that you will never be bored in. They are exciting.That is all i can say for now...
اوووه، خیلی چیزا هست که بگم.
کالن ها با سالواتوره ها و دوستاشون فرق دارن. انگار دو تا چیز جدا ان که تنها شباهتشون نوشیدن خون ه. به عنوان یه خون آشام، ما سریعتر از اوناییم. صورت ما تشنگی رو با ظاهر بهتری نشون میده. ولی چهره های هممون تقریبا شبیه همه. ولی مال اونا اینطوری نیست. ما سخت تر میمیریم. ولی اونا فقط از یه روش میمیرن. توانایی های اونا همش یه شکله. تلقین کردن. ولی توانایی های ما متفاوته. توانایی من هم تلقین کردنه. ولی ما نمیدونیم چرا.؟! سران ما ( برای کالن ها=ولتری ها. و برای اونا= اصیل ها) الان با هم رفاقت دارن و با هم کار میکنن. ولی ما از هردشون دوری میکنیم. چون اونا خون انسان میخورن پس قوی تر و خطرناکن. ما با گرگینه ها هم دوستیم. هم کالن ها و هم سالواتوره ها از این جور دوست ها داشته ان. پس ما به اونا نیاز داریم. برای ما کویلوت ها ان و برای اونا کسایی مثه تایلر ان. گرگینه های اونا زیاد نیستن.و دوباره اونا هم با گرگینه های ما فرق دارن.بعضی وقتا فکر میکنم انگار ما داریم دوتا دنیای متفاوت رو به هم میچسبونیم. دوتا دنیا که هیچوقت توشون حوصلت سر نمیره. اونا هیجان انگیزن.
اون تموم چیزیه که فعلا میتونم بگم.
YOU ARE READING
the twilight diaries
Fanfictiona combination of two different world of Vampires. tts and tvd