hello? any body there?! i need your help

47 3 0
                                    

I go to the jungle and hunt some other animals. But they do not work any way. I think. Eddy is the best in logic. And he knows what thirst is and how to conquer it.. So the best way is to talk to him. Am i regretful? Or proud? Anyway i have to tell him. Or maybe if i tell Bonnie she will make a spell to change my eyes colour. Yeah it is a better idea. So I call Carol. She is my friend. I like her. And she will help me. I am thirsty. Once Jasper told me that if i drink human blood for one time it will take forever to be able to leave it. And i am afraid of this "forever".
به جنگل میرم و چندتا حیوون شکار میکنم. ولی اصلا جواب نمیده. فکر میکنم. ادی از همه منطقی تره. و میدونه تشنگی چیه. و چجوری سرکوب میشه. پس بهترین راه اینه که باهاش حرف بزنم. آیا پشیمونم؟ یا مغرور؟ به هر حال باید بهش بگم. یا شاید اگر به بانی بگم برام یه طلسم درست کنه و رنگ چشممو عوض کنه. آره این بهتره. پس به کارول زنگ میزنم. اون دوستمه. دوسش دارم. و بهم کمک میکنه. تشنمه. یه بار جسپر بهم گفت که اگر یه دفعه خون انسان بخورم، تا ابد طول میکشه که ولش کنم. و منم از همین "تا ابد" میترسم.

"Hello?"
"Hey. I am Mel. I wanted to..."
"Oh where the hell are you? Don't you know how many people are searching for ya?"
"Carol, it is not time for talking. I need your help."
"What do you want?"
"Just come, meet me into the jungle. I will find ya. Just be fast. Ok?"
"Looks like you are in trouble. I am coming. Shall i tell them about you?"
"No. Not yet. Just tell them not to search. Tell them that i am okay. And that i want to be alone. Lie."
"Ohhh. If you were not my friend, i would never do that."
"Thank you Caroline forbs. I am waiting for ya."
"Alright. Melanie Cullen"
"سلام؟"
"سلام. من مل ام. میخواستم..."
"اووه. کجایی تو؟ نمیدونی چند نفر دارن دنبالت میگردن؟"
"کارول، وقت حرف زدن نیس. به کمکت احتیاج دارم."
"چی میخوای؟"
"فقط بیا. منو تو جنگل ببین. پیدات میکنم. فقط سریع بیا . باشه؟"
"انگار تو دردسر افتادی. دارم میام. بهشون چیزی بگم؟"
" نه. فعلا هیچی. فقط بگو دنبالم نگردن. من خوبم. و بگو که میخوام تنها باشم. دروغ بگو."
"اهه. اگه دوستم نبودی، هیچوقت اینکارو نمیکردم."
"ممنون کارولاین فوربس. منتظرتم."
" باشه. ملانی کالن."

This short conversation makes me feel better. She is coming. She is coming to help me. As a friend. And this is good.
این مکالمه کوتاه باعث میشه حس بهتری داشته باشم. اون داره میاد. میاد تا به من کمک کنه. مثه یه دوست. و این خوبه.

"Are you ok? Ooh. Why are your eyes, red? What is happening?
"Carol i did something terrible."
"What is up? Tell me."
"I found a died body, and drank human blood."
"Wha- wha- what? What the hell did you do?"
"I know. I know. And the bad point is that the situation is very hard for us. Than it is for you."
"Why? How? When? "
"Carol just help me. I think Bonnie can help us,"
"Shhh. Just let me think."
"Woow. Girl. It is soo cool! ."
"Was this all you could think of?"
"Umm. No. I know who can help you."
"Someone else than Bonnie?"
"Bonnie can not do anything about your kind."
"So who can?"
"Stefan."
"No! Don't tell him. Please. He will tell them. And they will kick my ass." Then i continue :" and he is a TVD vampire. He is no help for our kind."
And her phone rings.
"خوبی؟ اووه چرا چشمات قرمزن؟ چی شده؟"
"کارول، من یه کار وحشتناک کردم."
" چی شده؟ به من بگو."
"من یه آدم مرده پیدا کردم و خونشو خوردم."
"چ-چ- چی؟ تو چ غلطی کردی؟"
"میدونم. میدونم. و نکته ی بد اینه که شرایط برای ما، خیلی بد تر از شماس."
"چرا؟ چجوری؟ کی؟"
"کارول فقط کمکم کن. فکر کنم بانی هم میتونه کمک کنه."
"ششش. دارم فکر میکنم. .. وای دختر. این خیلی باحاله!"
"این تموم فکرات بود؟!"
"اووم نه. میدونم کی میتونه کمکت کنه."
"کسی به غیر از بانی؟"
"بانی نمیتونه در مورد نوع شما کمکی بکنه."
"پس کی میتونه؟"
"استفن"
"نه! به اون نگو. لطفا. اون بهشون میگه. و اونا هم پدرمو در میارن." بعد ادامه میدم:" اون یه خوناشام Tvd ا. هیچ کمکی به نوع ما نمیتونه بکنه."
و موبایلش زنگ میخوره.

"Hello?"
My hearing is supernatural so i can hear thw voice on her phone clearly. It is Alice. Oh no. If she has seen about me. Then... What am i gonna do?
"Hello Carol. I saw that Mel is with you. Is she?"
"Yes. Alice. She is. But after she lost the battle, she doesn't like to go back home. I will take her with my self. After she got better, i will bring her back. Is that alright?"
"It is. But when she is with you i can't see visions. And this makes us worried."
"Don't worry. Alice. I will bring her back. She is safe with me."
"Caroline... Is she ok?"
"Sure. Don't worry. I just wanna change her mode. She is my friend. I am Caroline. The best friend. I can do everything. And the salvatore brothers and i will keep her safe. We are cool. Very better than the boring cullens. A few days with Salvatore and forbs will change ya completely..."
"Enough Forbs. Ok! Goodbye."
"Bye"
"سلام"
شنوایی من فوق طبیعیه. پس میتونم صدای تلفن رو به وضوح بشنوم. صدای آلیسه. وای نه. اگه در مورد من چیزی دیده باشه... اونوقت... چیکار کنم؟
" سلام کارول. دیدم که مل با توئه. هست؟"
"آره آلیس. اون اینجاس. ولی بعد از اینکه جنگ رو باخت دوس نداره برگرده خونه. من با خودم میبرمش. بعد از اینکه بهتر شد، بر میگردونمش. خوبه؟"
"آره. ولی وقتی با توئه، چیزی در موردش نمیبینم. این مارو نگران میکنه."
"نگران نباش آلیس. بر میگردونمش. پیش من جاش امنه."
"کارولاین... حالش خوبه؟"
"حتما. نگران نباش. فقط میخوام حال و هواش رو عوض کنم. دوستمه هااا. من کارولاینم. بهترین دوست. همه کار میتونم بکنم. و برادرای سالواتوره و من ازش محافظت میکنیم. ما باحالیم. خیلی بهتر از کالن های حوصله سر بریم. چند روز با سالواتوره و فوربس بودن کاملا حال آدمو عوض میکنه..."
"بسه دیگه فوربس! باشه! خداحافظ."
"خداحافظ."
__________________________
Well i can't update for a while. Sorry. I try to come back very soon. Love you guys.
خوب... برای یه مدت نمیتونم آپدیت کنم. ببخشید. سعی میکنم زود برگردم. عاشقتونم

the twilight diariesWhere stories live. Discover now