universe

172 23 22
                                    

|•بخش یکم•|
[آغاز یک رویا]:

کفش مخصوصش را آرام پوشید و مشغول بستن بند هایش به دور مچش شد.
اتاق تاریک بود و فقط نور لامپ های تزیینی کوچکِ روی آیینه کمی روشنایی به فضا بخشیده بودند.
وقتی آخرین گره را زد بی‌صدا از جا برخاست،دستی به لباس‌هایش کشید.
آرایش چشمانش،چهره‌اش را مهتابی تر کرده بود.
"-خیلی زیبا شدی"
از آیینه به پشت سرش نگاه کرد.مانند هر زمان دیگری دست به سینه،با برقِ خاصی_که فقط در نگاه او پیدا می‌شد_چشم برنمی‌داشت.
سر به زیر انداخت و نیشخندی گوشه‌ی لبش جا گرفت:
-ممنون...
در بی‌هوا باز شد و حواسش را برهم زد.
-یئونجون؟نوبت توعه،آماده‌ای؟
دم عمیقی گرفت و سر تکان داد.
واقعاً آماده بود؟!
"-تو می‌تونی یئونجون!فقط خودت باش"
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد.
به سه کنج دیوار خیره شد:
-توهم میای پایین؟
زیبایی لبخندش را به پسرک بخشید و با دست راست گونه‌اش را نوازش کرد.
پسرک چشم بست و با حس دستانِ او بند بندِ وجودش را از همه چیز رها کرد.
جلوی تپش‌های بی‌امان قلبش را گرفت،درد را فراموش کرد و از اتاق خارج شد.
موهای سیاهش را که رگه‌هایی از آبی های ماندگار بود از پیشانی اش کنار زد.
باید انجام‌اش می‌داد.
این تمام چیزی بود که میخواست،تمام چیزی که رویای همراه‌اش بود!

°°"همه چیز تغییر کرد!
با ساده ترین اتفاق‌هایی که هیچ‌وقت منتظرشون نبودم،حتی فکرش هم نمی‌کردم!
وقتی یه روزی اجباراً وارد یه دبیرستان دیگه شدم فکر نمی‌کردم قراره همه‌ی راه زندگیم تغییر کنه.
من برنامه داشتم که تنها بمونم،درس بخونم و بدون حاشیه‌ی دیگه‌ای ازش بیرون بیام ولی همش و بهم زدی!
بین تموم این ساده بودنِ اتفاقات تو مهم‌ترین بودی سوبین...
من نمی‌خواستم اما باهات حرف زدم
من نمی‌خواستم اما باهات دوست شدم
من نمی‌خواستم اما...
تو اومدی،بدون هیچ منتی،کنارم نشستی و تنهاییامو پس زدی.
نمی‌دونم باید ازت ممنون باشم یا تا روزی که زنده‌ام هر ثانیه نفرینت کنم؟!
فقط این و بدون سوبین،تو تمام جرئت و حقیقتِ وجود منی!
اینارو بهت نگفتم،دوست داشتم بگم ولی هربار که می‌دیدمت کلمات اینقدر ناچیز بودن که ترجیح می‌دادم تو سکوت فقط بهت گوش بسپارم.
حالا من اینجام!
درست اول رویاهایی که ساختیم،دقیقا تو نقطه‌ی شروع.
من هنوزم دلم میخواد که این رویا رو با تو تموم کنم."°°

|•بخش دوم•|
[برای تو،برای ما]:

دم عمیقی گرفت و سعی کرد ذهنش را خالی کند،جز سوبین با آن رنگ چهره‌ی دلنشینش همه را از یاد برد،حتی درد پاهایش را...
-سه دقیقه!نور و تنظیم کردی؟
با صدای منشی صحنه کمی دست‌هایش را مشت کرد.
پشت پرده‌های مخملیِ قرمز رنگ در مرکز صحنه ایستاد،وزنش را به روی انگشتان پاهایش انداخت.
پرده‌ها کنار رفت و حالا او میان چشم‌های منتظرِ تماشاچیان بود.
در جمعیت نگاهی چرخاند و منطقه‌ی امنش را یافت.
سوبین با لبخند مقابلش نشسته بود.بی‌صدا لب زد:
"-فقط انجامش بده قو کوچولو"
با حرف سوبین و صدای کلید های پیانو ناخودآگاه بدنش شروع به حرکت کرد.
دستانش را باز کرد.
"قو کوچولو"؟!
هر زمان که به فکر رقصیدن می‌افتاد اینگونه صدایش میزد.
روی انگشتانِ پایش چرخید و دستانش را بالاتر برد،کلید های سیاه و سفید پیانو را زیر قدم هایش لمس میکرد و اوج میگرفت.
اجرا را پیش برد و جلوی بغضش را گرفت.
در مقابل چشمهای پر ستاره‌‌ی سوبین باید بی‌نقص می‌بود.
کمر و پای راستش را خم کرد و پای چپش را آرام آرام بالا می‌رفت.
آنها اینجا بودند،در بزرگترین تالار شهر!
رو‌به‌روی داوران مشهور در انتظار محکم کردن طناب آرزوهایشان...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 14, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ᴜɴɪᴠᴇʀsᴇ🌍|completed|Where stories live. Discover now