جانگکوک همونجوری که به خونه سبز خیره شده بود، از پشت درختی که پشتش قایم شده بودن اروم زمزمه کرد.
/ته اینجا،همونجاست.تهیونگ با یه نگاه نامطمئن به اون محل نگاه کرد و پرسید.
&اصلا چجوری تونستی اینجا رو پیدا کنی؟جانگکوک با حس کمرنگ امیدی که توی سینه اش داشت جواب داد.
/من برگشتم به اون مغازه و اون خانم اونجا بود،ما ساعت ها وقت گزاشتیم و در نهایت پیداش کردیم ته،هوسوک اونجاست.&جانگکوک گفتی اون یارو اسمش یونگی بود درسته؟
جانگکوک در جواب سرش تکون داد.&و گفتی که اون ادم هارو به سنگ تبدیل میکنه،باید مواظب باشیم.
تهیونگ حس خوبی راجب این اتفاق ها نداشت./از چشم هاش دوری کن ،اون چیزیه که به سنگ تبدیل ات میکنه.
جانگکوک گفت و یه چیزی از جیب اش درآورد.
YOU ARE READING
Medusa
Historical Fictionسد اند💫 +چرا رو تو کار نمیکنه؟تو الان مستقیم زل زدی به من. _چون من نمیتونم ببینم. پسر نابینا عاشق پسری میشه که مردم با یه نگاه به سنگ تبدیل میکنه.