12

282 70 8
                                    


هوسوک زمزمه کرد.
_یونگی من کار اشتباهی انجام دادم؟

+نه
یونگی با تندی جواب هوسوک داد و پشت پیانو اش نشست.

_تو این اواخر خیلی تند رفتار میکنی و فاصله میگیری.

هوسوک کنار یونگی نشست و پاهاش به جلو عقب تاب میداد.

+چیزی نیست هوسوک،بیخیالش شو.
صدای بلند یونگی باعث شد هوسوک به خودش بلرزه.

_معلومه که یه چیزی هست یونگی!!

فریاد هوسوک باعث شد یونگی بچرخه و به هوسوک نگاه کنه که با چشم هایی که یونگی عاشقشون بود ولی نباید اینجوری می بود به اون نگاه میکرد.

+تو نمیفهمی،خیله خب؟!
یه وقتایی ارزو میکنم تورو که قایم شده بودی پیدا نمیکردم و با خودم نمیاوردم،بدون تو همه چیز خیلی راحت تر بود.

_اینقدر سربارتم؟
صدای هوسوک موقع حرف زدن شکست.

+تو یه سربار نیستی،یه اتفاقایی داره بین ما میوفته و این من میترسونه،هوسوک.من هنوز نمیتونم توضیح اش بدم.

_تو فقط باید من به سنگ تبدیل میکردی،من هیچ سودی برای این دنیا ندارم.همه چیزی که هستم یه مشکل برای همه است،بخاطر همین بود که خاله ام من نمیخواست چون من یه مشکلی داشتم و عالی نبودم.بخاطر همینه که بهترین دوست هام ازم خسته شدن،چون اونا باید همیشه به من کمک میکردن.بخاطر همینه که دارم باعث اذیت شدن تو میشم یونگی،چون من فقط یه سربار ام.
هوسوک بعد از تموم شدن حرف اش شروع به گریه کرد.

یونگی دست هاش دو طرف صورت هوسوک گذاشت وبا انگشت شست اش اشک هاش پاک کرد.

+هیچ وقت به خودت نگو سربار،متوجه ای؟

_ولی من یه سربارم یونگی.

+نه نیستی،اگه دوباره بشنوم خودت سربار صدا کردی قسم میخورم که......
لحن قاطع یونگی باعث شد هوسوک ساکت بشه.

+تو یه سربار نیستی فهمیدی؟

_فهمیدم.

Medusaحيث تعيش القصص. اكتشف الآن