day 19 (hobi)

600 133 3
                                    


نصفه شب بود.

صدای داد و بیداد از اشپزخونه میومد،من واقعا ترسیده بودم.والدینم یه دعوای خیلی بزرگ،در مورد من داشتن.من بخاطر این احساس گناه میکردم،ولی من واقعا نمیخواستم که ازارشون بدم.ولی بازم نمیتونستم از کنارش بگذرم.پس بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.پاهام میلرزید یعنی بخاطر ترس بود؟

بخاطر این بود که مطمئنا قرار بود کوبیده بشم به دیوار؟

بخاطر این بود که از ، از دست دادن والدینم میترسیدم؟

در واقع اصلا بخاطر خودم نمیترسیدم،والدینم بیشتر از خودم دوست داشتم.اونا من به دنیا اوردن و من نمیخواستم که طلاق بگیرن.
_مامان....؟با__

#برو گمشو!!تو و هوسوک لکه ننگ این خانواده اید!!!

پدرم فریاد زد و میخواست که به مادرم سیلی بزنه.قدرت متوقف کردنش نداشتم،پس فقط با ترس جلوش وایسادم.و اره،بدون لحظه ای تردید پدرم به صورتم سیلی زد.درد داشت،خیلی درد داشت،در حدی که چشم هام پر از اشک شدن.

#از جلو چشم گم شو  ، جانگ هوسوک.
گوشم،تمام وجودم،درد میکرد.به ارومی به سمت مادرم که شکه سر جاش ایستاده بود چرخیدم.

پدرم هموفوبیک بود و وقتی شنید که پسر خودش گی هموفوبیک بودنش حتی شدید تر شد.مادرم سعی میکرد بهش بفهمونه که اینکه عاشق همجنس خودت باشی گناه نیست ولی بحث شون به یه دعوا تبدیل شد.

#تموم شد،من دارم میرم.

پدرم بعنوان اخرین حرف این گفت،چندتا شیشه از توی یخچال برداشت و خونه رو ترک کرد.مادرم که هنوز تو شوک بود حتی یه کلمه هم نتونست حرف بزنه.به دیوار کنارم تکیه دادم،دستم روی گونه ام گذاشتم و به پایین سر خوردم.گونه ام میسوخت.

تمام روحم داشت میسوخت.

#اوه خدایا...حالت خوبه هوسوک؟!

با یه صدای نگران پرسید و با کیسه یخی که تو دستش بود کنارم نشست تا سوزش گونه ام کم کنه.

_میسوزه.....اخ!
هیسی کشیدم وقتی کیسه یخ روی گونه ام گذاشت.

#من خیلی متاسفم هوسوک....من خیلی مادر بدیم....

بغض اش شکست و من سفت بغل اش کردم.اینجوری دیدنش خیلی دردناک بود پس سعی کردم ارومش کنم

_تقصیر تو نیست مامان.
توی گوشش زمزمه میکردم و پشتش میمالیدم.بعد از چند دیقه یجورایی تونستم ارومش کنم.

یکی کمکم کنه.

who are you....?Where stories live. Discover now