Pt. 1

24 2 0
                                    

[ساعت ۱۱:۵۲]

چقدر از آخرین باری که چشم‌های پرستیدنی پسرک را دیده بود می گذشت؟... ‌یادش نمی آمد.

صدای آژیر‌گوش‌خراشی که نمیتوانست تشخیص بدهد از ماشین های پلیسی است که دور تا دور منطقه را احاطه کرده‌اند یا وَن سفید بزرگی که روی دو طرف بدنه اش کلمه "آمبولانس" نوشته شده بود، باعث میشد دستهای بی جانش را روی گوش‌هایش فشار بدهد بلکه این صدای سرسام‌آور قطع شود. با برق چیزی نگاهش به حلقه ی نقره ای رنگی افتاد که غرق در خون کنار پایش روی زمین افتاده. همان برق کوچک برایش کافی بود تا به خودش بیاید و بغض دردناکی که مجال حرف زدن را ازش گرفته بود، بشکند.

با قرار گرفتن دست لرزان کسی روی شانه اش چشم‌های خیس از اشک و ناباورش را به پسر مو مشکی پشت سرش داد که چهره ترسیده و نگاه گیجش را دید. از حرکت لب‌هایش فهمید که چیزی میگوید ولی نمیتوانست صدایش را بشنود. از بین تمام کلماتی که پسر بزرگتر با وحشت می‌گفت فقط توانست یک اسم را بفهمد. اسمی که دلیل تمام نفس های باقی مانده‌اش شده بود و او حالا با تک تک سلول های بدنش نبودش را حس میکرد؛

_جیمین...

«فلش بک - یک سال قبل»

خاطرات مبهمی که از مادرش داشت، بی وقفه به ذهنش هجوم می آوردند....

یادش می‌ آمد که با صدای دلنشین ملودی پیانو به خواب میرفت و کمی بعد انگشت های ظریف و کشیده‌ی نوازنده موهای ابریشمی‌اش را نوازش میکردند.

_« جیمینا میدونی...رنگ ها برای چشم ما، همون کاری رو میکنن که موسیقی با روح تو می‌کنه. لذت‌بخشه درسته؟ زمانی که پیداش کنی، رها کردنش برات مثل گم کردن بخشی از وجود خودت میشه. »

نمیشد بی اختیار چهره رنگ پریده زن را تجسم نکند؟ انقدر غرق افکار بی سر و تهش بود که متوجه نشد اتوبوس دقیقه ای قبل حرکت کرده و او همچنان خیره به آسمان خاکستری رنگ صبحگاهی در حال خیال‌ بافیست. با عجله بلند شد و دسته ی کیفش را بین انگشتانش فشرد.

اواخر نوامبر بود و او همانطور که برگه های نت موسیقی‌اش را در یک دست و در دست دیگرش کیف چرم تیره رنگی را نگه داشته بود، به سمت سالن اجرا قدم برمیداشت...

با نیم نگاه کوتاهی که به ساعت مچی‌اش انداخت سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و همچنان که با عجله سعی میکرد خودش را سر وقت به مقصد برساند نگاهش بین تنالیته های رنگ خاکستری اطرافش میچرخید. توی دلش و به طوری که فقط خودش می شنید زمزمه کرد:« سفید، سفیدِ برفی، خاکستری روشن، نقره ای، خاکستری مهتابی، خاکستری سیمانی... »

دردناک بود...اینکه نمیتوانست رنگ ها را ببیند و مثل باقی مردم از رنگین کمان پس از باران پاییزی لذت ببرد...

با ناامیدی پلک هایش را روی هم فشرد که اخم کمرنگی بین ابرو هایش شکل گرفت...

احساس میکرد در حقش بدی شده اما نمیتوانست کسی را پیدا کند که این تقصیر را به گردن بگیرد و از او بخاطر همه چیز عذرخواهی کند.

Moonlight Gray [Vmin✔︎]Where stories live. Discover now