ساعت [۱۶:۳۵]
[اتاق تمرین موسیقی تئاتر پِتریکور*]موسیقی کلاسیک جایش را به قطعه ی جاز نسبتا شادی از دههی ۱۹۵۰ داده بود که به صورت تکنوازی پیانو نواخته میشد.
"تق تق تق"
صدای در زدن کسی با بی رحمی هارمونی موزیکی را که پسر جوان برای چند ساعت گذشته مشغولش بود برهم زد و باعث شد بالاخره جیمین از برگه های نت و کلاویه ها دل بکند. با ورود پر سر و صدای پسرک قد بلندی به اتاق از جایش بلند شد و دستهایش را برای آغوش او باز کرد. گویی که بدنش به خوبی به خواسته جثه بزرگ پسر آگاه بود.
_هیونگ! میدونستم اینجا پیدات میکنم. مستقیم از فرودگاه اومدم امیدوارم فنا دنبالم نکرده باشن.
پسر جوانی که ماسک به صورتش زده بود و کلاه مشکی لبه دار روی سرش تشخیص چهره اش را تقریبا غیر ممکن میکرد، سمت جیمین قدم برداشت و به سرعت او را در آغوش کشید. دقیقا همانطور که جیمین انتظار داشت. بدن پر حرارتش را با شوق به خود میفشرد و لحظه ای دست از حرف زدن بر نمیداشت. جیمین اگر میتوانست بفهمد او راجب چه صحبت میکند بی شک او را همراهی میکرد اما در این لحظه تمام تمرکزش روی نفس کشیدن عطر جدید و تلخ دونسنگش بود. سنش از او بیشتر بود، بدنش اما کوچکتر و ظریف تر، که همین حلقه شدن بازو های پسرک دور بدنش را برایش لذت بخش تر میکرد.
_آهههه دلم واست تنگ شده بود...
+جونگکوکا تو مگه برای اجرا نرفته بودی آمریکا؟ فکر میکردم دو هفته دیگه برمیگردی-
_معلومه بخاطر تولدت اومدم! مگه میشه تولدتو یادم بره هیونگ. بهت قول دادم امسال بریم اون رستورانی که دوست داری "بولگوگی" بخوریم. هوسوک و یونگی هیونگم باید بیان.
جیمین که کم و بیش داشت بین بازو های پسرک خفه میشد به آرامی خندید و شدید تر و محتاج تر از قبل دستانش را دور شانه های پسر حلقه کرد.
چقدر بی وقت بود که در همین حین گوشه ی خالی از وسیله ی اتاق نگاهش را به سمت خود کشید و نم بارانی بر خاطرات تشنه اش زد. جئون جونگکوک، جانگ هوسوک، مین یونگی و پارک جیمین که با یونیفرم های شیری رنگ دبیرستانشان مخفیانه به سالن موسیقی قدیمی و بلااستفاده پشت ساختمان پناه آورده بودند و قلب هایشان بیخیال نسبت به هیاهوی پشت درهای اتاق، با شوق میتپید.
اتمسفر شیرینی که در هوا جاری بود و صدای خنده های معصومانه شان پارادوکس عجیبی با باران تند و مهیبی که بر پنجره میزد داشت. هوسوک و یونگی پیانوی قدیمی را که خودشان تعمیر کرده بودند، مینواختند و جونگکوک میخواند. موهای رنگ نشده و مشکی جیمین اما، چشمان خندانش را که به دوستانش خیره بودند میپوشاند.
با گذشت ۶ سال و اتفاقاتی که انگار تلنگری به لحظات شیرینشان بود، تمام آن خاطرات شاد دوران دبیرستان دیگر چیزی جز برگی از یک کتاب کودکانه نبودند. گرچه که هنوز یادآوریشان لبخند کجی بر گوشه لبهای جیمین مینشاند.
_یونگی هیونگ کجاس؟ عجیبه وقتی اومدم تو ساختمون ندیدمش. همیشه وقتی میام اینجا اون سر و کلش زودتر از همه پیدا میشه.
بالاخره دستان پسرک از دور جیمین باز شد و به او فرصتی داد تا نفسی تازه کند. نگاه جیمین به لیوان یکبار مصرف و مچاله شده خالی از قهوه افتاد که دقیقا یک ساعت قبل هوسوک برایش آورده بود و برای بار هزارم به او گوشزد کرد که اندکی از جایش بلند شود.
+هوسوک یکم پیش اینجا بود؛ الانم احتمالا تو اتاقشه. ولی اگه سر و کله یونگی پیدا نشده به نظرم بهتره فعلا نری سمت اون اتاق وگرنه صداشون تا صبح تو سرت اکو میشه. بهم اعتماد کن از روی تجربه میگم...
هردویشان پس از این سکوت کردن و صورت جونگکوک فقط با فکر کردن به چیزی که جیمین میگفت سرخ شد. با تک سرفه ای سعی کرد بحث را عوض کند بلکه افکار منحرفانه را از ذهنش بیرون بریزد.
_ع-عا جیمین شی روی چی کار میکردی؟ میخوام بشنومش.
پسرک میدانست که هر وقت جیمین روی ملودی جدیدی کار میکرد بیصبرانه دلش میخواهد آن را برای کسی اجرا کند. جیمین اما، اصلا از بحث قبلیشان معذب نبود؛ با اینحال از خدا خواسته و با لبخند عریضی بر لب، پشت پیانو برگشت. به جونگکوک اشاره کرد که روی صندلی رو به رویش بشیند و بی هیچ حرف اضافه ای شروع به نواختن کرد. برای پسر کوچکتر این بهترین فرصت بود که یک دل سیر به جیمین خیره شود. تحسینش میکرد؟ نه؛ احساسش خیلی پر رنگ تر از آن بود که بشود اسم تحسین رویش گذاشت. هربار نگاهش میکرد انگار که لبخند های ناتمام پسرک مسری بودند، همانند احمق ها لبخند دندان نمایی میزد؛ و زمانی نبود که با خوردن کیک و شیرینی به یاد اون نيفتد، هرچه نباشد جیمین بخاطر علاقه ی اعتیاد گونه اش به شیرینیجات معروف بود. اینکه تک تک جزئیات پسرک به دلش مینشست، به قطع تحسین نبود، چیزی بود مثل....عشق. اولین بار نبود که درمورد احساساتش به این نتیجه میرسید. خودش به خوبی میدانست معنی تپش های بی قرار قلبش چیستند، اما داشتن این احساس بی شک برایش گران تمام میشد. شاید زمانی همین عشق بی همه چیزش او را از جیمین جدا کند. شاید لایق این پسرک دوست داشتنی نباشد. و خیلی شاید های دیگر که هر بار به جیمین نگاه میکرد، در ذهنش به خودش گوشزد میکرد و مانعی بر احساسات خامش بودند. همین برایش بس بود که وقتی پشت پیانو نشسته و مینوازد نگاهش کند. یا همان آغوش های گرم وقت و بی وقتشان میتوانست دل محتاجش را آرام کند.
+...کوک...جونگکوک! جئون جونگکوک!
با نشستن دست جیمین روی شانه اش و تکان کوچکی به خودش آمد و چندباری پلک زد. جیمین به چیزی که در جیبش میلرزید و سر و صدا راه انداخته بود اشاره کرد.
+گوشیت داره زنگ میخوره حواست کجاس.
به اندازه ای غرق تعریف احساساتش نسبت به این پسر بود که متوجه صدای سر سام آور زنگ نشده بود. به سرعت موبایل را از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم روی صفحه، قبل از پاسخ دادن نفس عمیقی کشید. به نظر میرسید که خوب میدانست چه انتظارش را میکشد.
_الو نونا؟
جیمین از فرصت استفاده کرد و تا پسرک درگیر دست و پنجه نرم کردن با مدیر برنامه اش بود، سمت کیف او رفت. به دنبال چیز به خصوصی، انبوهی از وسایل داخل کیف را زیر و رو میکرد تا بالاخره جعبه ی طلقی را پیدا کرد. چشمانش برق کوچکی زدند و به سرعت جعبه را باز کرد. بوی خامه شیرین روی کیک لبخندش را پر رنگ تر کرد و مثله یک پسر بچه پنج ساله ذوق زده شد. با چنگال پلاستیکی کوچکی که روی درب جعبه بود تکه ای از کیک را روی زبانش گذاشت و طعمش را مزه مزه کرد. وانیلی بود...
میشد گفت بعد از موسیقی دومین چیز مورد علاقه جیمین شیرینیجات بود؛ به خصوص کیک هایی که پر از خامه اند. دلیل خاصی نداشت اما شاید برای این بود که این طعم ها حکم رنگ زندگی اش را داشتند. شیرینی کیک توتفرنگی همیشه لبخند بر لبش می اورد و تلخی قهوه فرانسوی ابروهایش را در هم میبرد.
جونگکوک زمانی که پای جیمین وسط باشد حتی این جزییات ناچیز را هم درنظر میگرفت و مهم نبود جای دوری میرود و یا مغازه سر خیابان، همیشه شیرینی کوچکی میان خرید هایش جا میداد. لبخند پسرک بعد از چشیدن کیک، شیرینی اش را چند برابر میکرد و جونگکوک همین چیز های کوچک را راجب او میپرستید. حتی زمانی که مدیر برنامه اش کیم جی آه بی حواسی اش را به او سر کوفت میکند، او همچنان مشغول تماشای پسر مو بلوند است.
YOU ARE READING
Moonlight Gray [Vmin✔︎]
Fanfiction+تهیونگ، آرزوت چیه؟ _اینکه زیر بارون ببوسمت. تو چطور؟ +اینکه هر چه زودتر بارون بگیره. ☁︎Genre: romance, smut, angst ☁︎Couple: vmin, sope