2

1.4K 217 25
                                    

۳
jimin
(چندسال بعد)
اروم و بی سرو صدا از خونه بیرون رفتم نمیخواستم مامان یا بابام و بیدار کنم اونا نمیخوان من زیاد برم جنگل
نمیدونم چرا ولی من بزرگ شدم دیگع
شنل ابیمو تنم کردم و رفتم سمت خونه مامان بزرگ و بعدشم میرم جایی که اخرین بار کوکی و من همو دیدیم
اروم از مسیر عبور کردم
و به خونه مامان بزرگ رسیدم، در د زدم ولی باز نکرد متوجه شدم در بازه
وارد خونه شدم و دیدم مادر بزرگ رو زمین افتاده
دوییدم سمتش
_مامانبزرگ!
+جیمین جلو نیا!
_چ...چی؟ چرا؟
+پسرم نمیدونم ولی مریضیم خیلی خطرناکه از اینجا برو ...من خیلی زنده نمیمونم ، نمیخوام توعم مریض بشی
تو هنوز جوونی میتونی زندگی کنی
اشکام شروع کرد به ریختن چند وقتی بود که مرم روستا مریض میشدن و میمیردن فکر نمیکردم مامان بزرگم مریض بشه، هرچی تلاش میکنیم راه درمانش و پیدا نمیکینم
+جیمینا ، میخوام قبل مرگ شنل قرمزمو بدم بهت اون مراقبته و دوم راه حل از بین رفتن مریضی اینکه به خونخوار ها پیشکش بدی
_چ...چی؟ ولی...اونا
+پسرم این تنها راهشه حالا برو
رفتم سمت در و از روی چول لباسی شنل مامانبزرگ و برداشتم با اشکایی که نیریخت نگاهش کردم
_خداحافظ مامان بزرگ
از کلبه ی چوبی رفتم بیرون
دوییدم سمت دشت گل که الان پره برف بود
روی زمین نشستم و شروع کردم گریه
به گردنبندی کع کوکی بهم داده بود نگاه کردم که میدرخشید
و یکی از انگشتام به شدت میسوخت
به یع درخت تکیه دادم
مامان بزرگ بهترین بود از مادر و پردمم بیشتر دوسش داشتم
مامان بزرگ وقتی جوون بود عاشق یه مرد شد ولی اون مرد یه خونخوار بود
برای همین مجبور شد با پدر بزرگ ازدواج کنه
بعد اون خونخوار ها با ما بدن چون ما عشق پسر رییسو ازش گرفتیم اون دق کرد و دیگه نخندید
ولی خونخوار ها در عزای(؟) پیشکش کمک میکنن
از جام بلند شدم و بهسمت روستا حرکت کردم
وارد کلبه شدم
/کجا بودی ؟
پدرم با عصبانیت پرسید
_ب..بابا...مامان بزرگ ...هق
/چی...چیشده؟....جیمین
_وقتی رفتم رو زمین افتاده بود ازم خواست نرم داخل اونم به مریضی مبتلا بود
/وای ...مردم هر روز دارن بیشتر میمیرن نمیتونیم کار بکنیم
_ولی مامان بزرگ گفت با خونخوارا قرار داد ببنیدم اونا کمکمون میکنن
/امکان نداره
_ولی تنها راهه
÷بابا
به یونگی نگاه کردم که نفس زنان در کلبه رو باز کرد
/چیه
÷خونخوارا اومدن به روستا
/چییییی
بابا از جاش بلند شد و با سرعت زیاد رفت بیرون
/جیمین و یونگی حق بیرون اومدن ندارین
÷_ولی بابا
دیر بود دیگه رفته بود
به یونگی نگاه کردم
÷به نظرت چی میشه؟
_نمیدونم
÷وای جیمین خیلی خونخوارا جذابن
_دیدیشون؟
÷اره دیگه پس چطوری به بابا خبر دادم با کونم دیدم ؟
_هعی خدا
یه هو در با صدای بدی واز شد و یه مرد وارد شد
چشمای قرمز و تیپ خیلی خوب معلوم بود خیلی پولداره
ولی دندوناش نشونم داد که اون یارو خونخواره
×شما دوتا از کلبه بیاین بیرون
منو یونگی ترسیده به هم نگاه کریدم و از کلبه رفتیم بیرون
پدر داشت با ناراحتی نگاهمون میکرد و مامان زجه میزد چه خبره؟
به جلوم نگاه کردم یه مرد و دیدم که داره به من لبخند میزنه
=خب خب فرشته ی این روستا شمایین؟
منو یونگی به هم نگاه کردیم
=برای پیشکش شدن زیادی خوبید
با بهت به پردم نگاه کردم
/جیمین اون چیزی جز شما نخواست
_چ...چی؟!
یونگی خشکش زده بود
که یه هو یکی از پشت گرفتش
یونگی ترسید و جیغ کشید و از بغل مرد اومد بیرون
€کیتن اروم باش تو قراره عروسم باشی
چشمام از این گشاد تر نمیشد
که یه هو یه صدا از کنار گوشم اومد
£شنل قرمزی
به پشتم نگاه کردم همون مرده بود
_چ...چی؟
£تو عروس منی
داشت لباش و میاورد سمت لبام که یه هو متوقف شد و به پشتم خیره شد
برگشتم و پشتمو نگا کردم
یع گلهی بزرگ گرگ بودن
£جانگ کوک اگر فکر کردی از این کوچولو میگذرم سخت در اشتباهی
یه هو یه گرگ رو پاش وایساد ....چی.....؟ اون ادمه؟..چرا انقدر...شبیه کوکیه؟
+شرمنده تهیونگ ولی اون ماله منه

هایییی
خب اینم پارت جدید
با ووت ها بهم انرژی بدید💜💋

Red Where stories live. Discover now