بادستای لرزون رمز در،رو وارد کرد و وارد اون پنت هاوس بزرگ شد.
همین حالا هم حس میکردنفسش داره سخت بالا میاد.
هرلحظه منتظر بود روباه عزیزش روببینه که باورودش سریع به سمتش بدوه وخزهای نرمش رو به پاهاش بماله و یا شاید ییفانش...
مرد جذابش که همیشه بادیدنش ستاره های تو چشماش پرنورتر ازهمیشه میشدن و بعداز اون بوسه ای مهمون لبهاش میکرد یاشاید لبخند زیبایی بهش میزد و اون رودر آغوش میگرفت.
برخلاف تصورات دورش که همگی مربوط به زندگی پنجسال قبلش میشدن،اون پنت هاوس متروکه پراز سکوت بود؛همه جاروخاک گرفته
بودوبه خاطر بیماری تنفسیش هرلحظه که جلوتر میرفت،ذرات ریز گردوغبار بیشتر گیرنده های بینیش رو قلقلک میدادن.
کمکم داشت به سرفه میفتاد.
نمیدونست سنگینی سینش وناتوانیش تو نفس کشیدن بهخاطر حضورش تو اون خونست و یابیماری تنفسیش؛ولی داشت به استفاده از نبولایزر توجیبش احتیاج پیدا میکرد.
احساس میکرد دیوارهای خونه هم دارن بهش پوزخند میزنن.
انگشتای لرزونش رو،روی گلدونی که همراه با ییفان خریده بودن کشید،هیچ اثری از گل های د اخلش به جز چندساقه خشک نمونده بود،ولی عجیب بود که جونمیون حتی عطراون گل ها رو هم حس میکرد؟
نگاهش رو دوباره توخونه چرخوند.اون نشیمن هنوز هم حس گرما داشت،همه ی این حس ها عجیب بودن یااون واقعا عقلش رو از دست داده بود؟چرا حتی صدای قهقه های ییفان رو هم میشنید؟
بااینکه اون خونه سیستم گرمایشی هم نداشت و پنجره سالن هم باز مونده بود،ولی تو سرمای ماهدسامبر،جونمیون گرمای خونه رو حس
میکرد.
بادیدن درخت کریسمس گوشه سالن که هنوز هم دست نخورده و درست سرجای قبلیش بود،
قطره اشکی ازگوشه چشمش سرخورد.
بهطرف درخت رفت،کلکلهاش باییفان رو سر
اینکه اوندرخت ارتفاع زیادی داره،کاملا به یادداشت،صداشون هنوز هم توگوشش بود.
*فلش بک*
وارد پنت هاوس جدیدشون شد،اونجا رو به تازگی خریده بودن.
از چندروز پیش باهم وسایلش رو چیده بودن،
هرچند که هردوکارداشتن ولی بعدازظهرهاشون رو برای انحام کارهای خونه جدیدشونخالی کرده بودن.میخواستن تاقبل ازکریسمس که آخر
هفته بود،همه چیز رو آماده کنن و بالاخره
زندگی دونفرشون رو باهم شروع کنن.
برخلاف سرمای استخوان سوزماه دسامبر،خونه کاملا گرم بود.
بادیدن ییفانی که قبل از اون رسیده و مشغول اماده کردن وسایل تزیین درخت بود،لبخندی زد.
ییفان اون درخت رو تازه تحویل گرفته بود.
بادیدنش لبخندی زد و به طرفش رفت تا اون رو بغل کنه.
جونمیون:هممم...بدنت گرمه،دوسش دارم.
ییفان:فرداصبح دونفر میان که سیستمگرمایشی رو راه بندازن.
جونمیون:نیازی نداریم بهش،تو با قدرتت میتونی اینجارو گرم نگهداری.
ییفان:وقتی بیرون باشم،یخ میزنی بچه.
جونمیون نگاهش رو به درخت داد:هیییی...ولی این درخت خیلی بلنده!من نمیتونم تزیینش کنم.
ییفان هم نگاهش رو به درخت داد:بنظرم ارتفاعش کاملا مناسبه.
جونمیون اخم کیوتی کرد وازش فاصله گرفت، کتش رو ازتنش خارج وروی کاناپه کنارش پرت کرد:تو عمدا اینو گرفتی.
صدای قهقه ییفان تو خونه پیچید وبه طرفش اومد،دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بوسه سریعی به لب هاش زد:درسته اینو گرفتم که
خودم بغلت کنم تاقدت بهش برسه کوچولو.
اخم جونمیون هنوز هم روی صورتش بود.
ییفان حلقه دستاشو محکم ترکرد و اون رو به تنش فشرد:اینطوری بیشتر بغلت میکنم جونمیونم.
جونمیون ضربه نسبتا محکمی به سینش زد:مرتیکه لاسو!!!
*****************************
نخ ها و توپک هایی که قراربود باهاشون درخت رو تزیین کنن،هنوز هم روی زمین وکنارش بودن.
دقیقا بعد از اون خاطره ییفان تماسی دریافت کرده و مجبورشده بود به سرعت از اونجا بره.
از اون روز تا حالا هم هیچ خبری ازش نبود.
یکی از ریسهها رو برداشت وهمونجا کناردرخت روی زمیننشست،اهمیتی به اینکه لباس مارک وگرون قیمتش خاکی یاکثیف میشه،نداد.
جونمیون:ولی تو گفته بودی زود برمیگردی ییفان....من هنوزم
منتظرم که برگردی تا کریسمس رو باهم باشیم؛خواسته زیادیه؟
اینکه میخوام کنارم باشی و داشته باشمت روباه برفیم؟
خیلی زیاده که بخوام پیشم باشی؟
ماحتی اولین کریسمسمون روهم باهم
نگذروندیم ییفان،قراربود همه اینارو باهم آماده کنیم،باهم اولین کریسمس رو تو این پنتهاوس
جشن بگیریم...لعنتی من هنوزباورم نشده بود تو رو دارم که ازدستت دادم.
میدونی یه توهم دردناکم هست که فکرمیکنی کسی روکه حتی هنوز به دست نیوردی ازدست دادی؛چون عمیقا اورو مال خودت میدونی.تو از اولشم هم مال من نبودی،متعلق به دنیای من هم
نبودی....
تو تنهاکیتسونه قطبی وقدرتمندترین تو قبیلتون بودی.مثل یه خورشید درخشان؛و من یه انسان ضعیف وتنها.
تو یه روباه برفی زیبایی ییفان،تقصیرمنه که میخواستم اینجا بامن باشی،نباید بین آدما و تو این خونه زندانیت میکردم.درسته،تو باید
میرفتی....
حواسش نبود که داره ریسه ی تو دستش رو تکه تکه میکنه و حالابافرو رفتن سیم تیز انتهای یکی ازتکهها تو پوستکف دستش،بهخودش
اومد وآخی گفت.
زخم کوچکی برداشته بود وکمی هم خونریزی داشت.
به سختی نفس میکشید،چند اسپری زد که تنفسش راحت تر بشه و همونجا به کاناپه تکیه داد.پاهاش رو روی زمین دراز کرد و دودکمه اول
پیراهن سفیدش رو باز کرد.
گوشیش رو ازجیب داخلی کت تیره رنگش خارج کرد و واردصفحه چتش باییفان شد.
صفحه ای که درطول پنج سال گذشته فقط حاوی پیام های یک طرفه خودش به ییفان بود،
براش از دلتنگیش میگفت،اتفافات روزمرش رو تعریف میکرد،حتی گاهی ازنبودش غر میزد و انتهای هرروز هم،یک روزبه روزهاینبودهمسرش اضاف میکرد و پیام های اون روز رو بایک روز
شمار پایان میداد.
پیام جدیدی رو شروع به نوشتن کرد:
من اینجام....
بعد از پنج سال بالاخره تونستم به پنت هاوسمون بیام ییفان؛
اینجا هنوز هیچ تغییری نکرده،دقیقا مثل پنج سال پیش...
درست قبل از رفتنت...حتی اون ریسه هایی که خریدی همهنوز سرجاشونن.ولی من حواسم نبود ویکیشون رو خراب کردم.
تنهاچیزی که کمه،وجود توعه.
نمیدونم کجایی روباه من...
شایدم برگشتی به زادگاه اصلیت،آلاسکا؟
الان خزهای نرمت باید کاملا سفید باشن،حتی سفیدتر ازبرف ها،درسته؟
فردا کریسمسه ییفان،من هنوز منتظرم که برگردی.بخاطر همین اومدم اینجا.میدونم خیلی طولش دادم؛ولی زودتر ازاین نمیتونستم بیام ونبودنت رو ببینم.امسال باهم جشن میگیریم،
هوم؟
حتی اگر واقعا اینجا نباشی،خودت گفته بودی توقلبمی و همیشه همراهم...
این میشه اولین و آخرین کریسمس ما...
برای من پایان زیباییه ییفان،اینجا وهمراه با تو..
میدونی ییفان،من خسته شدم.دلم میخواد بخوابم.دیگه نمیتونم عروسک دستپدرم باشم.
دیگه نمیخوام برای پیشرفت اونشرکت تلاش کنم.
من نمیخوام فقط بخاطر قدرت خانوادگیمون با دختر اون مرد ازدواج کنم.
اونا درک نمیکنن که ماازدواج کردیم ییفان.
اون پیرمرد هروقت حلقه تودستم رو میبینه بهم یه پوزخند تمسخرآمیز میزنه.
میدونی دلم برات تنگ شده؟
باشدت گرفتن سرفه هاش،گوشی از دستش افتاد و نتونست بقیه حرف هاش رو تایپ کنه.
اون میخواست تا روز بعد و حتی شب بعدش تو اون خونهپر از گردوخاک بمونه و این اصلا برای ریه های مریضش مناسب نبود.
از شدت درد چنگی به سینش زد،دست دیگش که روی کاناپه بودروبه صورتش رسوند.امالایه ضخیمی ازخاک روی کاناپه روی پوستش هم قرار گرفته بود وهمین باعث تشدید سرفه هاش شد.
به سختی بلند شد تا دستاش رو بشوره و آبی هم به صورتش بزنه.
میدونست اونجا موندنش حتی ممکنه باعث مرگش بشه،اما اصلانمیخواست اون خونه رو ترک کنه.
از شدت دلتنگی به خونهای پناه آورده بود که دلتنگترش میکرد.
چیزی به جز گوشیش و دوبسته قرص همراهش نبود.
حتی ماشینش روهم نیورده بودتا پدرش نتونه پیداش کنه.میدونست داخلش یک ردیاب کار
گذاشته شده.
همهی اون خونه براش دوستداشتنی بود،حتی ذرات خاکش..
همهی اون وسیله ها رو همراه ییفان ودرحالیکه باهم بحثهای احمقانه میکردن،چیده بودن.
جایجای اون پنتهاوس بوی ییفانش رو میداد.بنظر جونمیون هیچ جایی بیشتر از اون خونه مناسب یک خواب ابدی نبود.
حوله ای نداشت که صورتش رو خشک کنه،پس باهمون دست و صورت خیس برگشت سر جای قبلیش و دوباره به کاناپه تکیه زد.
ییفان همیشه بهش میگفت اون کاناپه قراره شاهدعشقبازیهای گاه وبیگاهشون بشه،ولی حالا تنهاچیزی که داشت اون لایه ضخیم خاک بود.
لبخندی به افکارش زد و دوباره صفحه گوشیش رو،روشن کرد.
اسکرینش هنوزهم عکس چشمهای ییفان بود.
چشمهایعجیب و طلایی رنگش.
چندلحظهای بهش نگاه کرد و دوباره وارد صفحه چتشون شد:
تو واقعا یه جادوگری ییفان....یه افسانهای میگه کیتسونههامثل یه جادوگرحیلهگرن.اگر یه انسان به چشمهاشون نگاه کنه،جادو میشه و تا آخر عمرش تحتتاثیر اون طلسم میمونه.شاید با رنگ طلایی چشمات جادوم کردی؟
وقتی اولین بار دیدمت...یه روباه برفی وسفید باچشمای طلایی که برق میزدن و اندازه ای که برای یه روباه واقعا زیاد بود...
چشمای قشنگت منو افسون کردن ییفان،وقتی اون رد قرمزوروی خزهای سفیدت دیدم،قلبم چندتا تپشو جاانداخت.
فکر کردم حتما باید زندگی این روباه کوچیکو نجات بدم،هرچند که کوچک برای تو واقعا صفت مسخرهایه.
تک خندی زد:نمیدونستم خودت یه روباه افسانهای هستی که زخمهات سریع بهبود پیدا میکنن.
اون پیام رو سند کرد و پیام جدیدی رو شروع کرد:
امشب خیلی دلتنگتم روباه برفی من....
اونقدر که باید لش کنم،یه موزیک دپ گوش بدم و برم تو گذشته....
ولی وقتی میرم تو گذشته،معلوم نیست کی ازش خارج بشم،کی برگردم به زمان حال؛من عاشق اون گذشتهام.
رابطه ما سه ماهم طول نکشید،ولی حضورت تو تکتک لحظات زندگیم حس میشه؟
واقعا طلسمم کردی ییفان؟
اون پیرمرد همیشه میگه رابطم باتو و حتی دیدنت اشتباه بود.ولی تو اگر بزرگترین اشتباهم باشی هم،از دیدنت پشیمون نیستم.
تو قشنگترین اشتباهمی ییفان.
ییفان بهت گفته بودم همه کارمندام فکر میکنن من یه رییس خشن و سرد و بیاعصاب و وحشتناکم؟
البته فکر نمیکنن،اونا مطمئنن که من چنین آدمیم و به هیچ کس اهمیت نمیدم.
اون احمقا نمیدونن دلیل بداخلاقی من،این نیست که همیشه عصبیم؛
نمیفهمن دلیلش دلتنگیه،
نمیدونن دلتنگ توام،
دلتنگ دوباره بودنت ییفان.
اون احمقا نمیدونن من فقط تظاهر میکنم،
نمیدونن این فقط یه واکنش دفاعیه دربرابر قضاوت هاشون،نمیدونن چون دوست ندارم هیچ توضیحی به کسی بدم،کم حرف شدم.
در طول روز فقط زماناییکه لازمه حرف میزنم،
شاید از ده تا کلمه هم کمتر بشه.دیروز یه آجوشی رو دیدم؛بخاطر سکوتم یابیحس بودن
چهرم قضاوتم نکرد.فکر کنم اونم مثل من دلتنگ کسی بود...
بهم گفت غمهای کوچک پراز حرفن و غمهای بزرگ لال....
من میترسم واقعا لال شده باشم ییفان،بعضی وقتا از شنیدن صدای خودم تعجب میکنم،آخه نمیشناسمش....
بابلند شدن صدای زنگ گوشیش ونقش بستن اسم پدرش روی صفحه،آهی کشید.
پیام قبل رو سند کرد و بیتوجه به تماس پدرش ادامه حرفهاش رو برای ییفان نوشت:اون پیر
مرد داره زنگ میزنه.امشب نمیخوام جواب تماسهاش رو بدم.برام مهم نیست اون و شرکتش اتیش هم بگیرن،جواب نمیدم.
امشب دوست دارم فقط باتو حرف بزنم.
تا وقتی که گوشیم خاموش بشه،برات مینویسم.
میدونی چقدر فراموشکار شدم؟شارژرم رو هم نیاوردم.
راستی....میدونی وقتی اولین بار اون پیامهام رو سین زدی چقدر ذوق کردم؟مثل دخترای دبیرستانی که کراششون بالاخره بهشون نگاه کرده یا توجهی نشون داده شده بودم.اونروز حتی کارتم رو دادم و همه کارمندارو فرستادم تا نوشیدنی بخورن.
منتظر بودم جوابم رو بدی ییفان،ولی تو چیزی برام نفرستادی.
حتی جواب تماسام رو هم ندادی.
باخودم گفتم احتمالا نمیتونی....
من بهت سخت نمیگیرم.مطمئنم دلیل موجهی برای نبودنت داری.
تا حالا چهار بار پیام هام رو سین زدی،آخریش مربوط به11ماه پیشه هر سال یک بار.
میدونم همشون رو میخونی ییفان.این کمترین کاریه که میتونی در نبودت برام انجام بدی؛انجامش میدی دیگه؟هوم؟
همهی تماسهای پدرش رو بیجواب گذاشته بود،چندلحظه گذشت.حالا منتظر پیامی از طرف اون بود.چون تماسهاش تموم شده بودن.
انتظارش زیاد طول نکشید،چون پیامیبالای صفحه گوشیش نقش بست:"پسرهی احمق به نفعته زودتر بری سر قرارت با هیونا وگرنه
برادرت رو هیچ وقت نمیتونی ببینی.هنوزم به
خاطر اون حیوون که ولت کرد،ازم سرپیچی میکنی و حلقشو تو....."
پیام رو باز نکرد تا بقیش رو بخونه.نوتیفش رو هم رد کرد تا چشمش به اسم اون آدم نیفته.
خیالش راحت بودکه بالاخره برادرکوچولوش از اون کشور رفته ودرامانه.
پس دیگه عملا نمیتونستن با چیزی تهدیدش کنن.
جونمیون:خیالت راحت باشه ییفان،من هیچ وقت حرفای اون رو درمورد تو باور نمیکنم.
حتی لحظهای هم بهت شک نکردم عزیزم.
جونگده برادر کوچکترش بود.
مادر جونمیون،سه سال بعداز به دنیااومدنش از پدرش جدا میشه.
البته که پسر کوچولوش رو باخودش میبره و بامردمهربونی ازدواجمیکنه که حاصل ازدواجشون جونگده بود.
اون دوتا ،تا14سالگی جونمیون باهم بزرگ میشن،ولی بعداز اون پدرش دنبالش میاد و اون رو به امارت خودش میبره تا پیش
خودش آموزش ببینه و وارث ثروتش بشه.
دوسال بعد مادرش و همسرش تو تصادفی کشته میشن و جونمیون برادرکوچکش رو پیش خودش میبره،البته که آ قای کیم راضی به
حضور جونگده تو امارتش نمیشه وجونمیون براش یک آپارتمانلوکس تو بهترین منطقه شهر میخره و برادرش رو حمایت میکنه.
از اون ببعد پدرش برای پیشبرد کارهاش،همیشه جونمیون روبا برادرش تهدیدمیکرد،چون هیچکدوم از کارها وسیاستهای پدرش رو قبول نداشت.حتی رشته دانشگاهیش رو هم به اجبار اون پیرمرد انتخاب کرده بود و حالا هم به اجباراون پیرمریض ریاست شرکترو بهعهده داشت.
بعدازآشناییش با ییفان هم تلاش کرده بود بواسطه تهدیدهاش اون دوتا رو ازهم جدا کنه،
ولی نتونسته بود و درآخر اون دوتا بدون اونکه
بهش بگن باهم ازدواج کرده بودن.جونمیون فکر میکرد بااین کار پدرش مجبور به پذیرفتن گرایشش و ییفان بشه.
ده روز از ازدواجشون گذشته بود و اون پیرمرد هیچ واکنشی جز یک تبریک باچهره پوکر و از پشت میزش،بهشون نداده بود.
فکر میکردن بالاخره به خواستشون رسیدن و داشتن خونهجدیدشون رو آماده میکردن که چندروز مونده به اولینکریسمسشون ییفان بعد از اون تماس از خونه رفت.
هیچوقت نفهمید اون تماس از طرف چه کسی بود یا چه چیزی به ییفان گفت که اونطور عصبیش کرد،هنوز هم نگاه وحشتزده و
عصبی ییفان که روی بدنش میچرخید رو به یاد داشت.
هوا کاملا تاریک شده و پنت هاوس هم تو تاریکی فرو رفته بود.
جونمیون به تاریکی وتنهایی عادت کرده بود.
درواقع باهاشون خوگرفته بود.
اهنگی برای ییفان فرستاد.
جونمیون:بیا اینو باهم گوش بدیم ییفان.
خودش هم سر جاش روی زمین دراز کشید و اهنگ رو پلی کرد.
شروع کرد به زمزمه اهنگ:
7/24اون بیرون زیربارون منتظر میمونم تاکسی بیاد نجاتم بده...
مهم نیست اگه تاابد طول بکشه تا باورم کنی...
گاهی وقتی بارون میباره،من اونقدر بهت خیره میشم تاچشمام خسته بشن...
تو برام حکم موهبت الهی پشت اولین بارش رو داری....
اهنگI’ll be waiting-Arjun.Arijit Singh
YOU ARE READING
Alpenglow
Fanfictionکریس،تنهاروباه قطبی وقدرتمند قبیله بعداز دریافت تماسی مجبورمیشه همسرش،جونمیون رو تنها بزاره و حالا بعداز گذشت پنج سال......