ساعت/22:40/پکن_عمارت وانگ
کلافه دستی به موهاش کشید،حرف های مادرش داشت دیونش میکرد..عصبی از روی مبل بلند شد و داد زد.
ییبو:بسه ماماان...من دوست ندارم به انگلیس برم،کافیه"
یونگ می از جان بلند شد و انگشتش رو تهدید وار به سمت ییبو گرفت.
یونگ می:جرات داری مخالفت کن پسره ی احمق،هر کاری میگم انجام بده...تو به انگلیس میری و پیش خاله لو میمونی فهمیدی؟"
میخواست مخالفتش رو دوباره اعلام کنه که صدای پدرش هر دو رو ساکت کرد.
شوان:کافیه ییبو،به حرف مادرت گوش بده(نگاهش رو از مجله میگیره و به ییبو میده)اون صلاح تو رو میخواد"
ییبو دست هاش رو مشت کرد،عصبی بود اینقدر عصبی بود که دلش میخواست هر چیزی که دم دستشه رو داغون کنه.
ییبو:هیچ کدومتون...هیچ کدومتون بهم اهمیت نمیدین...هردوتون به فکر اون شهرت کوفتیتون هستین"
کلافه و خسته بی توجه به جیغ داد های مادرش خونه بیرون رفت.
بغض داشت....خسته بود از بس به جای خودش مادر و پدرش براش تصمیم گرفته بودن.
کلاه هودیش رو روی سرش کشید و دوید.
همه جا خلوت و تاریک بود.
سرش رو پایین انداخته توی فکر بود...
که چرا مثل بقیه زندگی نمیکرد؟
اون هیچ وقت بچگی نکرد،از زمانی که خودشو شناخت کتاب میخوند و انواع مختلف کلاسها رو میرفت.
چرا؟چون اون وارث کوفتی خانواده وانگ بود...و این عامل تمام بدبختیاش بود.
ارزو میکرد که فقیر بود اما یه زندگی شاد داشت،توی همه تصمیماتش اختیار داشت.
ییبو هیچ وقت عشق و محبت از طرف والدینش دریافت نکرد.
بی اختیار اشک هاش رو گونه های سفیدش جاری شد.
اون هیچ وقت گرمای بغل لذت بخش مادر و نچشیده بود.
همه اونو به شکل یه ابزار میدین.
اون یه خلاء بزرگ داشت.
درسته!اون نیاز به عشق،محبت و توجه داشت.
از خیابون داشت رد میشد،توی افکارش غرق بود که صدای بوق ماشین رو نشنید.
و همین باعث شد راننده ترمز ماشین قرون قیمتش رو فشار بده و کشیده شدن لاستیک های خودرو روی زمین صدای بدی تولید کنن.
ییبو که حواسش سر جاش اومده بود وحشت زده سرش رو بالا آورد.
چشم هاش رو بست و دستهاش رو روی گوشهاش فشار داد.
ماشین درست جلوی پاش متوقف شد.
راننده عصبی پیاده شد داد زد.
راننده:هی بچه!مگه کری؟نمیشنوی دارم بوق میزنم؟برو کنار دیگه چرا وایسادی؟"
ییبو خشکش زده بود...چند دقیقه پیش نزدیک بود به خاطر بی حواسیش اسیب ببینه...به ماشیننگاه کرد،از همون ماشین های جهنمی بود که مادر پدرش هر روز با اون به مرکز شهر یا مدرسه میفرستادنش و باعث جلب توجه میشد،به مرد نگاه کرد و تند تند سرش رو بالا پایین و از مرد رو به روش عذرخواهی کرد.
ییبو:من...من متاسفم حواسم نبود"
راننده بی حوصله داد زد.
راننده:خیلی خوب برو کنار...دِ بچه مگ..."
....:بسه چنگ چقدر داد میزنی"
ییبو به محض شنیدن صدای لطیف و دلنشین نگاهشو به سمت چپ ماشین داد.
جان جلو امد و لبخند زنان به ییبو گفت.
جان:مشکلی هست پسر جوان؟"
ییبو چند لحظه به چشم هاش شک کرد.
اون مرد واقعا زیبا بود...علاوه بر صدای دلنشین لبخند زیباش اون رو شبیه الهه ی سیاه پوش زیبا میکرد.
بلاخره دست از خیره شدن به مرد برداشت و لبه کلاه هودیش رو جلوتر کشید... این کارش نیمی از چهرش رو پوشوند فقط قسمت پایین صورت مشخص شد.
جان که مشتاق دیدن چهره کامل ییبو بود کمی گردنش رو به سمت پایین کج کرد.
ییبو که از نگاه خیره جان کلافه بود یک قدم به عقب رفت و سرفه کوچیکی کرد و به عذرخواهیش دامه داد.
ییبو:خیلی متاسفم..من حواسم...نبود(تعظیم کوچکی کرد وچند قدم دیگه عقبتر رفت)"
جان گردنش رو صاف کرد و سری تکون داد. زمزمه کرد: مشکلی نیست.
چنگ به سمت جان رفت گفت:هعی جان دیر شده باید عجله کنیم"
جان خنده دلبرانه ای کرد که از چشم های تیز ییبو دور نموند.
جان:خبلی خب چنگ چه عجله ای داری منو ببری خونه،میریم دیگه عجله نکن"
سرشو به سمت ییبو برگردوند.
جان:مراقب خودت باش پسر"
دستی تکون داد و به سمت ماشین رفت.
سوارش شد و چنگ در رو بست.
برگشت و توی نیمه راه به ییبو نگاه کرد،چشم هاشو توی حدقه چرخوند و عصبی به در رو باز کرد و خودش هم سوار شد...ماشین رو روشن کرد و با سرعت دور شد...اما ییبو تا محو شدن ماشین اون رو با نگاهش تعقیب کرد.
بعد از خارج شدن دیدش به راهس ادامه داد چند دقیقه بعد با دیده شدن پل مورده علاقش به سمتش دوید.
باد به صورتش سیلی میزد...خسته بود از همه چی،از این زندگی کوفتیش...از پدر و مادر.....اون هیچ دوستی نداشت که براش نگران بشه...خانوادش هم اصلا براش اهمیت نمیدادن.
به وسط پل رسید،جلوی نرده ها رفت و بهش تکیه داد.
باد خنک باعث میشد لبخند محوی بزنه و نفس عمیقی بکشه.
اون همیشه عاشق هوای سرد شب ها بود.
باد کلاه ییبو به عقب هل داد و از روی سرش کنار رفت
و حالا موهای لخت قهوه ای ییبو توی هوا به رقص در اومده بود.
به سمت پایین خیره شد.
حس میکرد اگر خودش رو پرت کنه این حس سنگینی که توی قلبش هست از بین میره.
استرس داشت خودش هم نمیدونست داره چیکار میکنه.
خنده دار بود فردا همه جا خبر از خودکشی تنها وارث وانگ کل کشور بود.
به سمت پایین خم شد...چشم هاش رو بست...اما در لحظه اخر....
━━━━━━━━━
های گایز:)مولتی شات تقدیم نگاهتون
#White_piyuni
YOU ARE READING
𝐑𝐮𝐧 𝐚𝐰𝐚𝐲(𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐭𝐨𝐩)✼
Romance𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧_𝐳𝐬𝐰𝐰 𝐑𝐮𝐧 𝐚𝐰𝐚𝐲 𝐂𝐨𝐩𝐞𝐥:𝐲𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐓𝐲𝐩𝐞:𝐳𝐡𝐚𝐧(𝐳𝐬𝐰𝐰) 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞_𝐩𝐢𝐲𝐮𝐧𝐢 𝐒𝐮𝐦𝐦𝐚𝐫𝐲 با دیدنش دنیام تغییر کرد. اون خاص بود،بدون هیچ دلیل...