CH:2

149 42 18
                                    

جان تو ماشین بی حوصله نشسته بود و خبر های امروز رو از توی تبلتش چک می کرد. نمیدونست چقدر گذشت که بعد از خوندنشون اون رو خاموش کرد و کناری گذاشت از پنجره به بیرون خیره شد.

پل مورد علاقش درست جلوی چشماش بود و این باعث نشستن لبخند محو و زیبایی روی لب هاش شد ولی این لبخند فقط چند ثانیه طول کشید.. یه پسر سعی داشت خودش رو از پل پایین پرت کنه.. نه.. نمیتونست بزاره..

به سمت جلو خم شد و دستش رو دراز کرد و شونه چنگ رو تکون داد:

-چنگ.! اون.. اون چیه؟

چنگ سرش رو کمی پایین اورد و به جایی که جان اشاره میکرد خیره شد و با دیدن جسم سیاهی که روی پل بود چشم هاش گرد شد:

-به نظ.. صبر کن انگار میخواد خودش رو پرت کنه!

حرف چنگ باعث شد لرزه ای به بدن جان بیوفته. اون هیچ وقت خاطره بدی که از خودکشی داشت رو فراموش نمیکرد. سریع و با تن صدا بلند داد زد:

-چنگ نگهدار!

چنگ خواست حرفی بزنه اما حرف جان مهر خاموشی رو به دهنش زد:

-امکان نداره اجازه بدم بمیره.

چنگ سری تکون داد و ماشین رو چند متر عقب تر از ورودی پل نگه داشت. جان با عجله از ماشین پیاده شد و به طرف جسم سیاه دوید. جان درد از دست دادن عزیز رو چشیده بود.

اون جوون های خام با خودشون فکر میکردن اگه بمیرن اوضاع خوب میشه ولی در اشتباه بودن. لحظه آخر بلاخره به پسرک نزدیک شد و از پشت هودیش روگرفت و محکم به طرف خودش کشید. پسر توی بغلش افتاد و باعث شد هر دوتا با باسن به زمین بخورن و درد تو بدن جان پیچید و عصبی ییبو رو کنار زد و رو به روش نشست و مشتی تو صورتش زد:

-دیوونه شدی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟

ییبو که کلافه از دخالت مرد تو کارش بود با ضرب سرش رو بالا گرفت و خواست جوابی بهش بده اما با دیدن چهره فرد رو به روشودرجا خشکش زد:

-ت.. تو!
این صدای حیرت زده جان بود که از بین لب های سرخش خارج میشد و این حیرت هم تنها برای چند لحظه ادامه داشت و بلاخره جاش رو به کلافگی داد و صداش بلندتر‌ از قبل از حنجره اش خارج شد:

-چرا داری همچین کاری میکنی؟

ییبو از با صدای داد فرد روبه روش شوکه شد، اما با یاداوری کاری که میخواست انجام بده بغض کرد. به میله های پل تکیه داد و زانوهاش رو بغل کرد و پیشونیش رو روی اون ها قرار داد.

جان با شنیدن صدای هق هق پسر جوون به خودش اومد و غمگین لبخند محوی زد و دستش رو روی پشت پسر کشید و سرش رو جلوش خم کرد:

-هی مرد. من نمیخواستم سرت داد بزنم.. متاسفم.!

اما جمله بعدی پسرک متعجبش کرد:

𝐑𝐮𝐧 𝐚𝐰𝐚𝐲(𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐭𝐨𝐩)✼Where stories live. Discover now