دیدگاه تهیونگ:
نمیتونستم باور بکنم چی شنیدم...هیچ وقت انتظار نداشتم سنسی هم متقابلا دوستم داشته باشه. قبل اینکه بتونم حرفی بزنم یه بوسه خوجمل ناناس گوگولی کاشت رو گونه چپم. ساکمو انداختم زمین و محکککممم بقلش کردم.
پنجتامون برگشتیم مجتمع BH...سنسی با شیشتامون یه صحبتی کرد و درنهایت
تصمیم گرفت به گروهمون برای دبیو ملحق شه. نمیتونم بگم چقد هممون از شنیدنش خوشحال بودیم.
جیمینی و بقیه برگشتن خوابگاه درحالی که منو سنسی تو راهرو ایستاده بودیم...
" سنسی...پدرمادرت منو قبول نمیکنن...من نمیخوام بخاطر من زجر بکشی.."
فاصلمونو از بین برد و چونه ام رو تو دستش گرفت.
"اگه نمیخوای من زجر بکشم پس بمون باهام و ترکم نکن...اگه پدر مادرم واقعا
منو دوست داشته باشن باالخره یروزی قبولم میکنن...من نمیخوام به احساسات
هیچ کدوممون اسیبی برسه"
جرفاش باعث لبخند مستطیلیم شد.
"سنسی...بهم همه چیزو راجب خودت یاد بده" کلماتم خیلی معصومانه بود ولی
مقصود ومفهوم پشتش خیلیم پاک نبود.
"همه چیزرو راجب خودم بهت میگم همونطور که راجب لذت بردن تو میگم"
اغواگرانه گفت...و چیزی که بعد اتفاق افتاد لبامون بود که شهوت ناک همو میبوسیدن. یه نونا ) همونی که بهم دروغ گفت و بردم پیش سولبین( مارو دید که
داریم همو میبوسیم اما هیچ کدوم اهمیتی ندادیم. انگشتای سنسی در سعی بود
برای باز کردن در همزمان که منو میبوسید." اولین بارته, نه؟" پرسید و به عنوان بله سرتکون دادم . حتی جرات نداشتم
بپرسم اولین بار سنسی هم هست یا نه...به اتاقش رسیدیم و کمک کرد لباسامو در
بیارم و سوراخمو با لوب اماده کرد برا اون چیز بزرگی که در انتظارم بود...وقتی لباساشو دراورد احساس کوچیکی کردم , با نشون دادن عضلات بالا
تنه اش و....اون چیزی که اون پایین بود خیلی بزرگ بود و کاری کرد واقعا بترسم...
سنسی داشت بهم یاد میداد چجوری لاومارک درست کنم....از اونجایی که بار اولم بود خیلی اروم بود باهام...اروم همه نقاط بدنمو میبوسید و منم به ناله کردن "سنسی" ادامه میدادم..
"عاح سنسی" جیغ کشیدم وقتی دیکشو کرد توم...اروم موند و بعد از مدتی که بهش عادت کردم شروع کرد ضربه زدن توم و به پروستاتم...لحظه ای که توم کام شد احساس کردم میتونم حامله بشم با پنجاه تا بچه...
مدتی بعد ازم بیرون کشید و تازه یادم افتاد پسرا نمیتونن حامله بشن....سنسی منو
برد حموم و جفتمون زیر دوش همو بوسیدیم کل مدت. من با احساساتم درگیر بودم. "من یه پسرم, نمیتونم بهت بچه بدم" درحالی که به چشم هاش خیره بودم اشک از چشمام میریتخت گفتم..." یکاری براش میکنیم موقعش شد, الان این
چیزا برام اهمیتی نداره" دوباره از همون بوس خوجمل ناناس گوگلیا کاشت رو پیشونیم..
جفتمون روی تخت بودیم. محکم در اغوش گرفته بودمش و گفتم "میدونی, مامان بابام دوست دارن ببینننت...بهشون راجبت گفتم..میای باهام؟ بیا یه سر بریم شهر من هوم؟" با چشمای امیدوار پرسیدم.
"حتما, دوست دارم پدرمادرتو ببینم" شب رو پیش هم موندیم, با دادن قولی که تا مدت های خیلی خیلی طولانی با هم بمونیم..
_______________________________________
نازی نازی بچم رف سر خونه زندگیش شننشنشننشنن نمیدونم چرا جدا هیچ حس خاصی ندارم که تموم شد... خیخخیخی خب عا اندازه خررر خوشحال میشم وقتی که خوندید اگر بنظرتون جایی رو میشد بهتر نوشت یا قابل فهم نبود یا کلا ایراد و اشکالی دیدید بهم بگید اره و اینکه مرسیی از هرکسی که خوند، یه تشکر ویژههه برای اونایی که ووت دادن، یه تشکر خیلی ویییژه برای اونایی که هم ووت دادن هم کامنت.. جدا ممنونم.
ولی دیدید چه دختر گلیم یه روز چهار تا پارت اپ کردم؟ طسطسطسطسسنسن خب دیگه سوکجین سنسی هم تموم شد خدافسی با همه اون ریدرای قشنگی که خوندن
YOU ARE READING
-🅂🄴🄾🄺🄹🄸🄽 🅂🄴🄽🅂🄴🄸"🄿🄴🅁 🅃🅁🄰🄽🅂🄻🄰🅃🄴"
Fanfictionترجمه شده کاپل: تهجین( جین تاپ) کوکمین ژانر : اسمات رمنس مدرسه ای خلاصه : بنگ شی هیوک, مدیر یک مدرسه ایدل به اسم BH سه معلم با تحصیلات عالی به نام کیم سوکجین , لی جه هوان و ان سولبین استخدام میکنه تا به کاراموزاش اموزش کامل رو بدن. چی میشه اگه دا...