[۲۰ دسامبر. از یوشیناتا برای تو]
**
"چرا گریه میکنی عزیزم؟"سرم رو بیشتر توی سینهت فشار میدم.
"نمیخوام بری... وقتی که بری من باز تنها میشم. یوشیناتا دلش نمیخواد باز تنها بشه."
صدام به خاطر بغضم دورگه شده و جرئت نمیکنم چشمهام رو باز کنم، میترسم چشمهام رو باز کنم و توی سیل اشکهام غرق بشیم...
"نگاهم کن."با دستت چونهم رو میگیری و سرم رو بالا میاری. چشمهام هنوز بستهست. میتونم تکون خوردن لبهات رو توی ذهنم ببینم و یا حتی نگاه خیرهت رو...
من برای دیدن تو نیازی به چشمهام ندارم. من با چشم بسته هم میتونم ببینمت... میتونم بفهممت... من تو رو زندگی میکنم.
"گریه نکن دیگه. من بازم میام و بازم بغلت میکنم و تو هم باز میتونی حس کنی توی خونهای. باشه؟ گریه نکن."
چشمهام رو باز میکنم. تُنِ صدات موقع گفتن اون کلمات زیباتر از همیشه بودن. فکر نمیکنم هیچوقت فراموش بشن.
اشکهام برخلاف خواستهام صورتم رو میپوشونن. لبهام کج میشن و سعی میکنم صدای گریهم رو توی گلوم خفه کنم.
ولی تو...
تو با آرامش انگشتهات رو روی صورتم میکشی. اشکهام رو پاک میکنی و با لبهات که نرمتر از گلبرگهای گلیان که بهم دادی، روی چشمم رو میبوسی. رد اشکهام رو میبوسی و در آخر بوسه محکمی روی لبهام به یادگار میذاری...
**یوشیناتا باز تنهاست.
امروز وقتی انعکاس خودم روی توی آینهی شکستهای که این اطراف پیدا کرده بودم دیدم، یاد اون خاطرهی دور افتادم.
اون خاطره اینقدر از من دوره که گاهی به واقعی بودنش شک میکنم...وقتی خودم رو دیدم، من شبیه من نبود.
تصویری که میدیدم پر از زخمهای جدید بود. پر از زخمهای کوچیک و بزرگی که تازه نمایان شده بودن.
لبهای پاره پاره، صورتی که با اشکهای خونی پوشیده شده بود و یا کبودیها و خراشهای عمیق و سطحیای روی سانت به سانت صورت و بدنم...عشق من، بهم نگاه کن. جای بوسههات رو میبینی؟
از این شاهکار خونیای که رو من به جا گذاشتی راضیای؟
بوسههات فقط بهم زخمهای بیشتری دادن...چرا الان نیستی که جای زخمهام رو نوازش کنی و براشون درمان بشی؟
تو میدونی تنها درمان دردهای این یوشیناتای غمگین، خودتی.لطفا برگرد. لطفا برگرد و اشکهای خونیم رو پاک کن، این بدن زخمی رو توی آغوشت بگیر و بگو که همهی این تنهاییها فقط یک کابوس مسخره بوده. لطفا باز درمانم شو... و لطفا خونهم رو بهم پس بده. یوشیناتا از این آوارگی خستهست.
یوشیناتا از یوشیناتا بودن خستهست.