Chapter 3

45 11 23
                                    

[۲۱ دسامبر. از کسی که وجود نداره]

من... من کی‌ام؟

تنها چیزهایی که می‌تونم به یاد بیارم تصویر دور ولی واضحی از توئه و اشک‌های خونیِ من؛ منی که دیگه وجود ندارم.

"تو ماهِ آبی کوچولوی درخشان منی."

این صدای زیبا ولی آزاردهنده...
اما من که دیگه ماه آبی نیستم. من خیلی وقته ماه آبی نیستم و تو هم باید حرف زدن توی ذهن من رو تموم کنی. وقتی نمی‌تونم گرمای نفس‌هات رو موقع حرف زدن کنار گوشم حس کنم، انگار که صدای زیبات ناخن می‌کشه روی تخته‌ی قلبم. پس لطفا ساکت شو.

یوشیناتا الان دیگه حتی یوشیناتا هم نیست.
من خودم رو گم کردم، یعنی... من تو رو گم کردم و بعدش دیگه منی هم نبود.

تو گم شدی و الان من اینجا حتی به واقعی بودن خودم هم شک می‌کنم.

شاید یوشیناتا از اول هم وجود نداشته. شاید من فقط ساخته‌ی ذهن مریض یک‌ نفر دیگه‌ام. شاید یک موجود تک سلولی‌ام که هیچ‌کس حتی از بودنش هم خبر نداره.

تو من رو به واقعیت متصل می‌کنی. تو باعث می‌شی حس کنم وجود دارم، ولی تو الان نیستی... پس منی هم نیست.

عزیزم؛ تو من رو به دست فراموشی سپردی و من دیگه پُلی برای رسیدن به زندگی ندارم.

می‌دونم که من از جنس ماندگاری نیستم؛ ولی فقط امیدوار بودم که هیچ‌وقت نتونی اجازه بدی من به جای آغوش تو، توی آغوش فراموشی مچاله بشم و اون دست نوازش به سرم بکشه.

تو آخرین جرعه از وجود منی که فاصله‌ی کمی با محو شدن داشتم، بودی.

فقط می‌خوام بدونم چطور تونستی جز خودت، من رو هم ازم بگیری؟

• 失った • 𝑼𝒔𝒉𝒊𝒏𝒂𝒕𝒕𝒂.Where stories live. Discover now