توجه
جملات داخل پرانتز()ذهنیت شخصیت داستان
و
جملات داخل 《》فلش بک ذهنی شخصیت استبه درس علاقه ای نداشت اما میل درونش به میو او را وادار به پیش بردن آن ساعت های کسالت بار می کرد.
گاهی با خود می گفت(از فردا دیگه این مردک و تو خونم راه نمی دم...خیلی رو مخه...نمی خوام درس بخونم)
اما روز بعد با دیدن چهره ی او نمیتوانست با آمدنش مخالفتی کند.
روزها می گذشت.گاهی با جدال و گاهی سکوت کلاس خانگی را پیش می بردند.
معلم از اینکه پسر مخالفتی با بودنش در خانه نداشت راضی بود و از این موقعیت سوء استفاده می کرد تا روند درسی پسر را بهتر کند.دلش می خواست پسر از خودش و اتفاقی که برایش افتاده حرف بزند.اما برای رسیدن به این هدف باید کمی گرم تر با او برخورد می کرد.برخورد صمیمانه و گرم معلم کم کم برای گالف خوشایند شد.
بطوری که حتی میو لبخندهای کمی بر لبش می دید و این خودش نشانه ی خوبی بود.
گاهی برایش غذا می پخت؛گاهی برای رفع کسالت باهم بازی می کردند.اما گالف می خواست یک بار دیگر آن رابطه ی شیرین را امتحان کند.در صورتیکه میو هیچ تمایلی از خود نشان نمی داد.
به همین خاطر پسر نقشه هایی برای اغوا کردنش در ذهن پرورش می داد و با آن ها خاطرات شیرینی از یک رابطه می ساخت.*******************************
بعد از شام وارد اتاقش شد.
پشت میز کوچک مطالعه اش روی صندلی قدیمیه چوبی اش نشست.
عینکش را به چشم زد.
کتابی که امروز از کتابخانه کوچک پدرش برداشته بود را به دست گرفت.تعداد صفحات زیادی نداشت.
همیشه برگه های کاهی این کتاب برایش جالب بود ولی تا به حال فرصتی برای خواندنش برای او پیش نیامده بود.
ولی تا شروع به خواندن کرد در اتاقش به صدا درآمد
_"بله
در باز شد و چهره با محبت مادرش را پشت در دید.
_"اوو مااا بیا تو
مادرش با لبخند کوتاهی وارد شد و روی تخت و نزدیک به پسرش نشست.
_"حال و احوالت این روزا چطوره؟
میو ابروهایش را بالا زد.عجیب بود که مادرش بعد از آمدنش به خانه این سوال را نپرسیده
_"خوبم،همه چی رو رواله
_"اون پسر هنوز اذیتت میکنه؟
_"اوممم...نه زیاد.داره بهتر میشه
_"آااا خوبه
متوجه اضطراب مادرش شده بود.میتوانست حدس بزند که مادرش میخواهد چیزی به او بگوید ولی مضطرب است.
_"مااا...چیزی شده؟چیزی می خوای بهم بگی؟
_"راستش...
نفسی بیرون فرستاد.باید همه چیز را برای خودش روشن می کرد تا بتواند طبق معلوماتش به پسرش کمک کند.
_"جوم می گفت چند روز پیش برای اینکه بری خونه ی اون پسر کلی به خودت رسیدی...بینتون اتفاقی افتاده؟
میو عصبی از دهن لقی خواهرش لحظه ای چشمش را بست و باز کرد و نفس عصبیش را بیرون فرستاد
_"جوم فقط توهم زده
_"میو من مادرتم...نگرانتم...تو بعد از اون ضربه ای که خوردی تا چند وقت حالت خوب نبود.هنوزم سوار ماشینت نمیشی.
_"نگران نباش بینمون اتفاقی نیفتاده
_"تو خیلی زود دل میبندی و دیر دل می کَنی.از آسیب دوبارت می ترسم
_"گفتم که چیزی نیست.من فقط واسه تدریس اونجام.اون یه پسر آسیب دیده اس...من فقط میخوام بهش کمک
_"پس کی به تو کمک کنه؟چرا همش به فکر دیگرانی؟پس کی نوبت به خودت می رسه؟
لبخند گرمی به مادرش زد
_"نترس.من هنوزم قویم.دارم کم کم تمرین میکنم که دیگه بهش فکر نکنم.ماشینمم میخوام عوض کنم.همه چیز درست درست میشه.انقد نگران من نباش.به حساب اون فضولم میرسم
خنده ای بر لب مادرش نشست که باعث خوشحالی میو شد.
مادرش را در آغوش کشید.در آن روزهای سختی که از غم ترک شدن،تنها در خانه ی مشترکش با سینت می گذشت تنها دلخوشی و پناهش آغوش گرم مادرش و حمایت های پدرش بود.
روزهایی که چشم های مادرش از گریه سرخ شده بود ولی برای او همیشه می خندید.
نباید دوباره آن روز ها برایش تکرار شود.
دیگر کسی در قلب او جایی ندارد...حتی گالف
گالف...
این روزها لبخند های ریز و یواشکی اش جایگزین اخم و بد دهنی اش شده...یعنی میو همه ی این ها را مدیون رابطه ی آن روز بود؟
یعنی گالف انقدر به یک رابطه ی عاطفی نیاز داشت؟
《_"بهتر از اونا بودی
_"رابطه های قبلیت؟
_"قاتلای مادرم》