تذکر
نوشته های داخل () ذهنیت شخصیت داستان استمیو خنده کنان پیراهنش را برداشت.همین طور که میپوشید به سمت در رفت.
آخرین دکمه اش را پشت در بست و در را باز کرد.
ولی اخمش با دیدن فرد پشت در بیشتر و بیشتر می شد. دندان هایش را بهم فشار می داد
_"سینت
بغض وحشتناکی در گلوی سینت نشست.
_"پی میو
_"منو تعقیب کردی؟
تا میخواست کلامی به دهن بیاورد میو در را محکم به رویش بست.اشک چشمش را پر کرده بود.فکرش را نمی کرد انقدر دلتنگ او باشد.میخواست بیشتر ببیند،میخواست باز هم لمسش کند،گرمای آغوشش را حس کند.
دوباره دستش را روی زنگ گذاشت و پشت هم فشار می داد.با دست به در میکوبید
_"پی میو...پیییی...خواهش میکنم باز کن...باز کن برات توضیح می دم...پییییییی خواهش میکنم
گالف کلافه از صدای زنگ و صدای کوبیدن در وارد سالن شد و به سمت میو رفت
_"کیه؟
میو با صورتی جمع شده از خشم گفت
_"هیچ کی
ولی گالف صدای آشنایی را پشت در می شنید که اسم میو را صدا می زد.
_"وایسا ببینم
سریع به سمت در رفت و بازش کرد.با چهره ی گریان سینت روبرو شد.
_"چی میخوای؟یادمه بهت پیام دادم که نمیخوام ببینمت
_"ولی...ولی
_"چیه نکنه بازم حشری شدی؟نکنه سکس هارد و خشن دوست داری؟میخوای حالا که سه نفریم یه امتحانی کنی؟
دست سینت را به سمت خودش کشید و در را بست
_"لباساتو درار
سینت با نگرانی به میویی نگاه میکرد که چشمانش از خشم سرخ شده بود.یادش می آمد که چقدر به لمس شدنش توسط شخص دیگری حساس بود.
گالفی که در تلاش در آوردن لباسش بود را پس زد
_"پی گالف تمومش کن
_"چیه؟نکنه واقعا میخوای باور کنم که دوستم داری؟
سینت جوابی برای سوال گالف نداشت.با تمام وجود رسیدن به آخر خط احساس میو به خودش را حس می کرد.دیگر برگشتی وجود نداشت.با خود فکر کرد حالا که به اینجا رسیده باید راه را تمام کند
_"آ..آره...دوستت دارم.نمیخوام جلوی غریبه ها باهام کاری کنی
غریبه؛شنیدنش برای میو غیرقابل تحمل بود.
کسی که روزی با تمام وجود عاشقش بود و دلبری هایش به قلبش می نشست حالا درست جلوی چشمش با فرد دیگری بود و او را غریبه می دانست.
به سمت راه پله برای برداشتن وسایلش قدم برداشت.
چند پله را طی کرده بود که صدای گالف را شنید.
_"میو که غریبه نیست،مث اینکه خوب میشناسیش...به اونم گفتی دوسش داری و ازش پول به جیب زدی؟
_"پی میو برام مهم نبود ولی میخوام با تو بمونم
تیر خلاص سینت به قلب میو اصابت کرد
با حرص و نفرت راهش را ادامه داد.حتی موقع بیرون رفتن از خانه به گالف هم نگاهی نکرد.
پشت سر معلم دوید و بازویش را گرفت.
_"کجا میری؟
_"ولم کن
_"اگه بخاطر اون مزاحم میری از خونه پرتش میکنم بیرون
_"مزاحم خلوتتون نمی شم،امروز اومده بودم که بگم من از فردا دیگه نمیام
اخمش را در هم کشید.حتی نمی خواست تصور کند که دوباره در آن خانه ی بزرگ تنها بماند.
_"لعنت بهت،مگه اون آشغال کیه که بخاطرش اینجوری شدی؟
_"اونم یه لعنتیه مثل خودت
_"هی احمق حرف دهنت و بفهم
شاید مرد مقابلش باعث عصبانیتش شده بود ولی نمی خواست از دیدنش محروم شود
_"فردا که اومدی در موردش بهم بگو
ولی معلمش دیگر قصد آمدن به آن خانه را نداشت.حالا که فهمیده بود پای سینت به آنجا باز شده دیگر تمایلی به ادامه دادن نبود.
دیگر گذشته و آینده ی پسر برایش مهم نبود.هرچند در روزهای اخیر تغییرات زیادی داشته ولی دیگر نباید خود را بیشتر از این درگیر می کرد.گالف برایش دیگر پسری پراز شیطنت دلنشین نبود الان به چشمش همان پسر هوسبازی به نظر می رسید که با دوست پسر سابقش عشق بازی می کرد.
_"اگه آیندت برات مهمه و می خوای ادامه تحصیل بدی بیا مدرسه.غیر از اونجا دیگه جایی منو نمی بینی جناب کاناووت
بدون دریافت جوابی از پسر از آن خانه برای همیشه دور شد
عصبانیت گالف حتی با کتک زدن و تجاوز خشن به سینت رفع نشد و او را نیمه عریان از خانه اش به بیرون پرت کرد
_"دیگه این اطراف پیدات نشه پسره ی هرزه.دفعه ی دیگه ببینمت خودت و اون کیر کوچیکتو خوراک سگ همسایه میکنم
دو دسته پول و لباس های پسر بدرقه ی راهش کرد و در را بهم کوبید.
برای اولین بار بغض گلویش را فشرد.
اشک در چشم هایش نشست.
وارد اتاقش شد.
روی تختش دراز کشید.به چند ساعت قبل فکر می کرد.
به لحظاتی که خود را برای معلم جذابش آماده کرده بود.
فکر میکرد شب را در آغوش او صبح می کند.
ولی حالا تمام لحظاتی که با او بود مانند یک خاطره گوشه ای از ذهنش مانده بود.
مثل مادرش...
_"مادرم و نمیتونم برگردونم...اما...پی...میشه دوباره برگردی؟