زره اش رو با کمک نامجون، بهترین دوستش از روی بدنش برداشت.
درسته هر کسی در مقامی نبود که این زره رو بپوشه ولی اون همیشه این زره رو برای جنگ پوشیده بود. برای همین از اون متنفر بود. همونجور که از جنگ متنفر بود. اما اون جنگاور مورد اعتماد امپراطور مین بود و نمی تونست از زیر این کار تنفر انگیز در بره.نامجون﴿بهتره استراحت بکنی. امپراطور دستور داده بعد از استراحتت بری پیششون.﴾
هوسوک{اتفاقی افتاده؟﴾
نامجون﴿نمی دونم. ندیمه لی چیز خاصی نگفت.﴾
حوصله به کار انداختن هفتاد و چهار تا ماهیچه برای حرف زدن رو نداشت پس سری تکون داد و به سمت تخت سفت و چوبیش رفت.
روی تخت دراز کشید و به سقف چوبی که انگار تازه بازسازی کرده بودنش زل زد. قبل از رفتنش به اون جنگ طولانی، کشتار سرباز های چینی و تماشا فرار سردار هاشون این سقف کهنه تر بود و سوراخ های کوچیکی توش به وجود اومده بود که هوسوک سعی می کرد با بستن یکی از چشماش دنیای پشت اون سوراخ ها رو ببینه.
سرگرمی همیشگیش! اون سوراخ های کوچیک دریچه ای بود به یه دنیای شگفت انگیز. دنیایی که هوسوک همیشه از دور بهش نگاه می کرد البته تا وقتی که خواست کشفش بکنه و اون رو دید!~﴿داری به چی فکر می کنی﴾
نگاهش رو از سقف گرفت و به پهلو خوابید. دوستش پشت میز نشسته بود و با دقت به نقشه های روبهروش خیره شده بود. نگاه کردن به سیاهی چشمای نامجون که با خط های روی نقشه همراه شده بود جذاب بود.
هوسوک﴿از وقتی اومدم ندیدمش! حالش چطوره؟﴾
نامجون﴿حالش؟ هیچوقت اینطوری از شاهزاده مین حرف نمیزدی!﴾هوسوک﴿چی؟ نه من در مورد شاهزاده مین حرف نمیزدم.﴾
دقیقا داشت در مورد اون حرف میزد ولی پرسیدن این سوال از نامجون که فرد باهوشی بود حتما نامجون رو به شک می نداخت.
نامجون﴿چند روزی هست که کسی ایشون رو توی اقامتگاهشون ندیده!﴾
دست هاش رو مشت کرد. نمی خواست چیزی بروز بده ولی با همین یک جمله به شدت نگران شاهزاده شده بود.
نامجون﴿شاید امپراطور هم بخواد در مورد شاهزاده مین باهات حرف بزنه. ﴾
سریع توی جاش نشست. انقدر سریع که حتی تخت چوبی هم گیج شده بود چه نوع صدایی به وجود بیاره.
هوسوک﴿من میرم به اقامتگاه امپراطور!﴾
مرد بلند قد با آرامش از جاش بلند شد و بازو هوسوک رو که می خواست از اتاق بیرون بره رو بین دستاش گرفت. نگاه سوالی هوسوک داد میزد که کار نامجون رو درک نمی کنه.
نامجون﴿مواظب حرف هایی که میزنی باش. امپراطور نباید از رابطه تو و شاهزاده بدونه﴾
آب دهنش رو قورت داد و با لبخند مصنوعی زد.
YOU ARE READING
❀ 𝓜𝔂 𝓟𝓻𝓲𝓷𝓬𝓮 ❀
Fanfictionنام "𝔐𝔶 𝔭𝔯𝔦𝔫𝔠𝔢" کاپل "𝔖𝔬𝔭𝔢" نویسنده "𝔘𝔨𝔦𝔶𝔬 𝔠𝔥𝔞𝔫" . . . "این روایت خیالی است.... روایت مرد و پسری که اسیر قوانین پوسیده مغز های پوسیده در خاک شدن! آیا بلعیده شدن خورشید توسط تاریکی شب اون دو رو بهم میرسونه؟؟"