کیم جنی با اضطراب و سردرگمی دستهی چمدون سبز رنگش رو فشرد و به جمعیت پرسهزن در بخار لوکوموتیو واقع در ایستگاه منتهن نگاه کرد. یک ربعی میشد که رسیده، اما خبری از پسر عموی خانم جفرسون نبود. البته یک ربع کسی رو نمیکشت، ولی کیم جنی هم به شهرهای بزرگ عادت نداشت. در شهر کوچیک و خرمی از ایالت آیداهو بزرگ شده بود. همیشه میدونست منهتن کاملاً متفاوت از کلادیپُسته، این رو روزنامهها و فخرفروشی دوستان خانم جفرسون، سرپرستش، بهش نشون داده بودن. ولی دونستن باعث نمیشه تجربهی متفاوتتری داشته باشه. اینجا خبری از جنگل و مزرعه و طبیعتی که با اون به یگانگی برسه، وجود نداشت. آدمها مثل گردههای یه افشانه، تو سطح سکوی ایستگاه پراكنده شده بودن و بابت مه گرم و نامطبوع فضا، ایستگاه منهتن به باتلاق مخوفی میموند که فقط تو داستانهای فانتزی و ترسناک دیده میشد.
با اینکه میدونست سنجاق کلاه به راحتی جدا نمیشه، لبهی کلاهش رو نگه داشت و روی پنجهی پا بلند شد تا از بین عابرهایی که هر کدوم پنج تا هفت سانت ازش بلندتر بودن، چارلی جفرسون رو تشخیص بده. بالاخره دیدش؛ مردی لاغراندام، با موها و سبیل حنایی رنگ که کت و شلوار دستدوختی به تن داشت، از انتهای ایستگاه به سمت جنی نزدیک میشد. جنی فوراً اون رو شناخت و با آسودگی خاطر لبخند زد.
کیم جنی از بدو تولد یتیم شد. پدرش که معاون یه کشتی تجاری بود، بعد از طوفانی وحشتناک، توی اقیانوس آرام غرق شد و مادرش هم دو روز بعد از تولد جنی، ذاتالریه گرفت و فوت کرد. حدوداً ده سال با مادربزرگش توی مزرعه بزرگ شد؛ مزرعهی یونجه و علوفه که کارگرهای روزمزد، زمینهاش رو شخم میزدن و جنی هم هر صبح شیر گاوهاش رو میدوشید. باقی روز اون مشغول جمعآوری گونههای متنوع حشرات میشد، یا کتابهای ماجراجویانهای که زمانی به پدرش تعلق داشتن رو میخوند؛ به غیر از زمانی که به مدرسه میرفت. البته اون دوستانی داشت که باهاشون بازی کنه. اما بخش کنجکاو جنی زورش بیشتر بود و همین باعث میشد بیتوجه به تردیدهای بقیه، قدمهای بلندی به سمت ناشناختهها برداره.
تا اینکه مادربزرگش رو هم از دست داد. بعد از این اتفاق، جنی میترسید اون رو به پرورشگاه بفرستن. ولی خوشبختانه اینطور نشد. اون زمان مزرعهی مادربزرگ و خونهی پدری اون، به جنی ارث رسیدن. فقط چون هنوز به سن قانونی نرسیده بود، خانم جفرسون، همسایه و دوست دوران کودکی مادرش، سرپرستی اون رو به عهده گرفت. نادیا به اندازهی مادربزرگ مهربون نبود، یا حداقل قصد نداشت به بهونهی مهربونی، نسبت به تربیت یه دختر جوون بیتوجه باشه. اون غالباً رفتار سختگیرانهای داشت و از اینکه جنی پیراهنهاش رو توی جست و جوهاش کثیف میکرد، نمیگذشت. از طرفی هم وقتی جنی با شوق درمورد کشف یه کفشدوزک نارنجی که درست اندازهی یه بند انگشت آدم بود، حرف میزد، نادیا با علاقه گوش میکرد. نادیا معتقد بود، جنی بدون کثیف کردن خودش و پذیرایی خونه، میتونه به یه زن استثنائی تبدیل بشه. سر و کله زدن با یه دختربچهی دهساله که همهی اقوامش رو از دست داده، درمورد آداب معاشرت و دستورهای سخت زبانی، کار آسونی نبود. هرچند نتیجهی خوبی داشت.
وقتی جنی هجده ساله شد، تمام اموالش، بیکم و کاست، به نامش خورد. خانم نادیا جفرسون، یه امانتدار نمونه بود. هیچوقت ازدواج نکرد؛ با وجود چهل و سه سال سن، هنوز مرد مناسبش رو ملاقات نکرده بود. برای اون بزرگ کردن جنی، مثل بزرگ کردن دختری بود که هرگز نداشت. جنی هم بابت تمام زحمات جفرسون متشکر بود.
با تمام اینها جنی تصمیم گرفت رویاهاش رو دنبال کنه. اون میخواست زیستشناس بشه. البته همونقدر غیرممکن برای یه زن تو قرن نوزدهم. بنابراین با تشویق خانم جفرسون، یه مقاله درمورد اکوسیستم کلادیپُست نوشت و برای دانشگاه علوم طبیعی منهتن فرستاد. حدود یک ماه بعد، تلگرافی به دستش رسید. مقالهی اون مورد توجه یکی از استادها قرار گرفته بود و مایل بود جنی رو به عنوان دستیارش توی دانشکده ملاقات کنه و حتی اجازهی ورود به کلاسهاش رو به اون بده. البته این هم ذکر شده بود که مقالهاش نسبتاً ناشیانهست و از اصول آکادمیک پیروی نکرده، ولی توصیفات و نقاشیهای جنی، بیاندازه چشمنواز بودن. این دقیقاً چیزی نبود که جنی میخواست. اما خُب با توجه به شرایط اجتماعی حاکم، بهتر از این هم نمیشد.
جنی، چارلی جفرسون و همسرش رو از جشنهای کریسمسی میشناخت که باعث میشد، خويشاوندان نادیا رو توی خونهی بزرگ اون جمع کنن. نادیا بیشمار اقوام داشت. بعضی از اونها حتی در اروپا زندگی میکردن. چارلی و نیکل، تنها زوج جوونی بودن که توی نیویورک منزل داشتن. بنابراین نادیا، جنی رو به اونها سپرد و سفارش کرد هر کمکی لازمه کنن، تا جنی بتونه جای خودش رو وسط جماعت مردسالار دانشکده، محکم کنه.
حالا جنی اینجا بود. منهتن، نیویورک. محل برخورد تمام مجادلات علمی و البته صنعتگرهایی که دیوارهای بلند آینده رو طرح میریزن. زیر پوست این شهر که با نوعی دیوانگی به رویای بزرگ آمریکا خدمت میکرد، کولیها، روسپیها، بیخانمانها و جادوگرها زندگی میکردن. هر جا بوی قدرت و شکوه بیاد، حتماً توسط آفتهای مخربی مورد تهاجم قرار میگیره. برای کیم جنی این تازه شروع ماجرا بود.
YOU ARE READING
The villain nowhere
Fanfictionدر قرن نوزدهم، درحالی که کیم جنی تلاش میکند به دانشکدهی علوم طبیعی منهتن راه پیدا کند، به طرزی ناخوشایند با جادوگری برخورد میکند که میتواند ارواح را احضار کرده و ظاهر خودش را به یک گرگ تغییر دهد. خواستههای جاهطلبانهی کیم جونگین، کیم جنی را در...