دلیلی که مینویسم چیه اینکه فقط میخوام ذهنمو مرتب کنم شاید برای چند دقیقه، وقتی کلمات رو کنار هم منتظم میچینم تا جمله تشکیل بدن و اون جمله ها مفهوم تشکیل بدن.
وقتی خیلی حالم خوبه نمیتونم بنویسم. کلمات رو مینویسم اما جمله تشکیل نمیدن. توی هم حل نمیشن. فقط یه سری فرم گرافیکی ان. میتونن چیزی رو تداعی کنن، مثلا وقتی مینویسم چتر، چتر تداعی میشه.
ولی وقتی مینویسم چتر خونه نارنجی قشنگ اونجا بود و من خندیدیم تا سلام کنم اردک های قفقاز و تلفن غمگین عجیب بود و دلگرم کننده سبز یخچال پروانه های زیاد...
چیزی تداعی نمیشه. جز این حقیقت که وقتی اینو مینوشتم خوشحال بودم. خوشحال تر از اینکه ذهنم بی نظم باشه و بخوام با نوشتن بهش نظم بدم.این فقط من نیستم. هر نوشته ای که هر جا نوشته میشه و هر حرفی که زده میشه منشاءش همینه. شاید زیاده روی نباشه اگه بگیم نوشته ها صرفا بی نظمی های ذهن نویسنده ان. یا به بیان دیگه تلاشی برای نظم دادن و طبقه بندی کردن به بی نظمی ها. تلاشی برای برقراری تعادل.
این نظم یا تعادل مفهوم مهمیه. همه اختلال های روانی و تمام بیماری های بدن بخاطر بهم ریختن نظم و عدم تعادله.
آدم همه چیزو از همون اول نمیدونه. همه مفاهیم رو درک نمیکنه. من توی ۱۹ سالگی به مفهوم تعادل رسیدم. و شاید تو سی سالگی به مفهوم صبر برسم. و توی ۲۲ سالگی به مفهوم گذشت.
اما چیزی که حالا میدونم، اینه که تعادل همون چیزیه که ما همیشه دنبالشیم. تعادل قانون طبیعته. شب میشه، روز میشه، تابستون میشه، زمستون میشه، موجودات میمیرن، موجودات به دنیا میان. طبیعت همه این کار هارو میکنه و کائنات هر لحظه در حرکت و جریانه برای حفظ یک چیز و اون هم تعادله.
ما ادم ها این هارمونی و تعادل رو میخوایم. دوست داریم جزء کوچیکی از یک کل بزرگ باشیم. دوست داریم چرخ دنده کوچیکی باشیم تو این سیستم بزرگ. یا یک واحد کد باشیم از یه برنامه پیچیده کامپیوتری. دوست داریم متصل باشیم. چون هارمونی و تعادل توی متصل بودنه. اگه به طبیعت و چرخه موجودات نگاه کنیم اینو میبینیم.
ما هر کاری میکنیم تا تعادل داشته باشیم. حرف میزنیم، مینویسیم، گوش میدیم، لمس میکنیم، میرقصیم، میخوریم، میخوابیم. اما چیزی که واضحه، هیچ وقت از حرکت واینمیستیم. دقیقا مثل دنیا.
اگه توی زیبا ترین باغ دنیا باشیم و سالم ترین بدن دنیا رو داشته باشیم. بشینیم روی چمن و به اسمون نگاه کنیم و صدای پرنده هارو بشنویم و حس کنیم دیگه چیزی بهتر از این و زیباتر از این نیست، بعد از ربع ساعت از اونجا بلند میشیم.
چون ما توی سکون تعادل رو پیدا نمیکنیم. تا یک لحظه وایسیم تعادل بهم میخوره و دوباره برای برقراریش باید تلاش کنیم.شاید کل زندگی همین باشه و ما مجبور باشیم لذت ببریم. از تلاش برای رسیدن به تعادل و بعد تعادل و بعد دوباره تلاش برای رسیدن به تعادل. مثل دم و بازدم و فاصله بین دم و بازدم.
زندگی ما روی همین دور به ظاهر باطل میگرده؛ برقراری تعادل. همونطور که زمین همواره دور خورشید میگرده؛ حرکت به ظاهر باطل.
باطل، چون زمین نه به خورشید نزدیک میشه نه ازش دور میشه، وقتی یک سال میگذره، انگار نه انگار که حرکتی کرده. انگار از اول همونجا بوده.
به ظاهر باطل ، چون دقیقا همین تعادله. توی فیزیک میخونیم حرکت زمین به دور خورشید به خاطر نیروی جاذبه بین خورشید و زمینه. اگه این نیروی گرانش کمی بیشتر یا کمتر بود، اگه وزن خورشید، وزن زمین، یا فاصله بینشون کمی بیشتر یا کمتر بود، اگه سرعت چرخش زمین به دور خورشید کمی بیشتر یا کمتر بود، اون وقت زمین هر سال از خورشید دور میشد یا بهش نزدیک میشد.
اما حالا هر ۳۶۵ روز و ۶ ساعت و ۹ دقیقه و ۹/۵ ثانیه یکبار زمین دقیقا همونجایی که بوده و دقیقا همون فاصله رو با خورشید داره. پس این تعادله. این دور باطل نیست.همه چیز دقیق حساب شده تا تعادل حفظ بشه. فشار هوا -یک اتمسفر- با فشار خون داخل بدن ما هماهنگه. سیستم عصب عضله سیستم استخوان و همه سیستم های بدن به هم متصل ان. اگه با هم هماهنگی هارمونی و تعادل نداشته باشن بدن از کار میفته.
ما و جهان هستی هم باید در تعادل باشیم و اون وقته که حس فوق العاده سرخوشی داریم. مثل حسی که موقع شنیدن یک قطعه موسیقی خیلی زیبا و احساسی داریم و وقتی با اون میرقصیم و وقتی با اون هارمونی یکی میشیم؛ گویی که بدن ما همون نت های موسیقیه.
حس سرخوشی ای که در اون انگار همواره در حال رقصی. با نقس کشیدن و قدم زدن خندیدن و و راه رفتن و لمس کردن. انگار صدای دنیارو میشنوی و با اون همگام میشی. صدای پرنده ها، صدای موج ها، گذر روز و شب، مترو ها، ادم ها و جاده ها. این حرکات و این ضرب ها به راستی موسیقی ان. موسیقی دیداری و شنیداری. موسیقی که باید دید، شنید، لمس کرد و درک کرد و باهاش رقصید.