part 1

62 9 5
                                    



Part(1)wish star 🌟
چند سالی میشد که باهم دوست بودن.اما هیچوقت همدیگه رو ندیده بودن فقط توی گروه هایی که داشتن باهم آشنا شده بودن•
درسته مسخره به نظر میاد ولی خیلی باهم احساس راحتی میکردن سن هاشون خیلی فرق نداشت توی یه رده سنی قرار داشتن.....
ولی چیزی که همشون میخواستن رفتن به کره جنوبی بود.....آرزوی رفتن به اونجا همیشه توی سرشون بود.....
خانواده هاشون وضع مالی خوبی داشتن،پس بعد اینکه باهم صحبت کردن تصمیم گرفتن نظر هاشون رو به پدر و مادرشون بگن.....
               *چت توی گپ* ( پدسگگگگ های گاو .)
کارولیا :بچه ها میگم.....
سویی .یوک :جانم؟
کارولیا :من با خانواده ام درباره رفتن به کره صحبت کردم....اونا موافق بودن ولی گفتن باید کامل درسم رو اونجا ادامه بدم.
یوک :وای اینکه خیلی خوبه(:
مین هی :اهوم عالیه....بقیه هم زودتر بگین دیگه😐🔪
سویی:منم بهشون گفتم خیلی سخت گرفتن ولی قبول کردن😐😂
روبی :وایییی خدا یعنی میریم کره؟🥲
ایسول :جعرررر خیلی مامانم خوشحال شد که میخوایم بریم 😂
رُزی :خب پس پولش جور شده درستع؟😶
مین هی :فعلا که همه اوکی دادن فقط مونده ممد😐
:آره من هستم😐
سویی :عالیه من به یونجین   خبر میدم...😁
رُزی : باشه😐
ریتا :بلیط رو کی میگیرین؟🙃
ایسول :من بلیط رو میگیرم....
هیلا :زمان پرواز رو تو گپ بگو😹
مین هی :خب برین دیگه🔪
کارولیا آره وسایل رو زودتر جمع کنید😌
رُزی :اوکی من رفتم بای😂
     *فردا بعد اعلام زمان پرواز*
قرار بود روز دوشنبه که میشد دو روز دیگه ساعت ۱۲ همه توی فرودگاه جمع بشن....بالاخره داشتن به کشور آرزو هاشون میرفتن کلی توی گپ درباره اینکه قراره اونجا چیکار کنن صحبت میکردن....طبق حرف هایی که زده بودن همه چی آماده بود فقط باید تا روز پرواز منتظر میموندن.....*توی فرودگاه*
همه بعد جمع کردن وسایل و خداحافظی کردن از خانواده هاشون به فرودگاه رسیدن...حس عجیبی داشت اولین بار بود همدیگه رو میدیدن....
سویی:سیلاااام پدسگگگگ هایییی خودممم🤩
رُزی :سلام بچ ها😐😂
*پریدن بغل هم و از این چص بازیا
ایسول :جعرررر چه عجیبه خجالت کشیدم😂
کارولیا :عرررر دلم میخواد زودتر برسیم🥳
مین هی :آروم باشین دو دقیقه 🔪😐
هیلا :میووو😺
یوک :سلام پیشی🥺
جانگ هو :پس کی میریم تو؟😐
رُزی : دو دقیقه صبر کن پدسگگگ عه 😐

یونجین :بیاین نزدیک پرواز مارو اعلام کنن😁
سویی:ولی ریتا  نیست🥲
روبی :آره کجاس؟😶
ریتا :هایی دخترا من اینجام 🙂
ایسول :دیر کردی🙄
رُزی :حالا انقدر حرف نزنید😐🔪
مین هی :بیاین بریم وگرنه جرتون میدم😐😂
هیلا :جعرررر بریم😹
همه رفتن و منتظر نشسته بودن تا پرواز رو اعلام کنن.....همشون استرس داشتن رفتن به جای به اون دوری نبود خانواده همه چی سخت بود اما اونا همدیگه رو داشتن و از این خیالشون راحت بود که هیچوقت تنها نمیمونن(:
پرواز اعلام شد چمدون هاشون رو دادن کار های لازم رو انجام دادن و سوار شدن......
مبینا عاقد.کنار درسا
کرولیا  کنار هیلا
رُزی  کنار مین هی
جانگ هو  کنار یونجین  کنار سویی
ایسول  کنار ریتا
هواپیما بلند شد و حرکت کرد...
کرولیا :عرعرعرعرعرعررعررر خیلی خوبههههههه
سویی :ارهههههه عررررر🤪
مین هی :من خوابم میاد رسیدیم صدام کنید😂
ایسول :یعنی میخوای تا اونجا بخوابی؟😶
روبی :تا اونجا فک کنم سه روز باشه درستع🙂
ریتا :آره خیلی راهه...
مهماندار:ببخشید ولی صداتون خیلی بلنده بقیه اذیت میشن😊
جانگ هو :خب آروم حرف بزنید😐

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Feb 09, 2022 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

( wish star🥺💫💫❤)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant