past feelings[Larry]

10 1 0
                                    

شده دلتنگ آغوش کسی بشین که دیگه نمیتونین بغلش کنین؟
شده هجوم احساسات گذشته باعث شه دلتنگ شین؟
لویی الان همون حس رو داشت.
دلتنگ آغوشش بود ولی حتی نمیتونست لمسش کنه!
اون چشمای سبز و موهای فر هنوز هم به نظرش قشنگ ترین نقاشی دنیا جلوش بود.
«اوه هری!خوشحالم که می‌بینمت!»
صدای النور از رویای شیرین معشوقش دورش کرد.
ولی با چیزی که دید کمی شوکه شد فقط یکم
لبخند تلخی زد. به پسری که کنار هری بود خیره شد.
باور اینکه هری جایگزینش کرده سخت بود اما بعد از سه سال شاید باید بهش حق میداد.
هری همیشه کسی بود که سعی میکرد همه حرفا یا گند کاری های لویی رو نادیده بگیره و همه چیو درست کنه حتی اگه توی بدترین شرایط بود همیشه لویی الویت داشت اگه هری اینطوری نبود اون رابطه خیلی وقت پیش تموم می شد!
ولی الان کسی رو جایگزینش کرده بود!
این فقط خیلی تلخ بود.
کی به اینجا رسیدن؟
به جایی که بدون هیچ نسبتی در کنار پارتنرشون رو به روی هم وایسادن!
«اوه هری ایشون لویی مرد زندگی من و همسرم هستن...عزیزم ایشون هم هری دوست یکساله من و بهترین عکاس دنیا»
هری دستش رو به سمتش دراز کرد و هجوم خاطرات گذشته!
همینجوری شروع شد نه؟
دستش رو تو دست هری گذاشت.
گرم بود مثل همیشه 
«خوشبختم»
آرامش..
«همچنین»
هنگامی که قفل دستاشون از هم باز شد همه اون آرامش و گرما از وجودش رفت ولی نمیتونست کاری کنه
«معرفی میکنم دو_»
«دوست پسر هری الکس هستم»
به چشماش نگاه کرد
خالی،سرد،بی حس!
«اوه...خوشبختم»
«خب هری بیا کارمون رو شروع کنیم.»
«اوه بله البته»
.
.
.
.
.
.
حالش؟تعریفی نداشت.
فکر نمی‌کرد تو عروسی بهترین دوستش اینطوری سورپرایز شه
النور همیشه درموردش حرف میزد ولی تا حالا ندیده بودش
دستایی که دور گردنش حلقه شده بودن،دستای بهترین دوستش بود.
لب هایی که لب هاش رو لمس میکرد مال دوستش بود
و چقدر همه اینا براش دردناکن!
«ال ..لط..لطفاً همسرت رو ببوس»
چشماش رو پشت دوربین قایم کرد چون نمی‌خواست اون صحنه رو ببینه
چشماش رو بست اما
«من خسته شدم میشه بقیه عکاسی بمونه برای یه وقت دیگه؟»
«البته مستر تاملینسون»
از پشت دوربین کنار اومد و لبخند تلخی به صورتش زد.
لویی با قبل خیلی فرق کرده بود زیر چشماش گود شده بودن و لاغر تر شده بود اون برق خوشحالی سه سال پیش وجود نداشت و این قلبش رو به درد می اورد
اما چشماش..چشماش غم داشت.
«ال دستشویی کجاست؟»
«اممم نمی‌دونم ...بزار از لویی بپرسم
لویی دستشویی کجاست ؟»
«نمیدونم باید برم از مسئول اینجا بپرسم
هری تو هم میتونی با من بیای»
.
.
.
بعد از سه سال و دو ماه و چهار روز داشتن کنار هم راه میرفتن
حتی روز ها رو هم شمرده،خنده داره
قسمت تلخ ماجرا این بود که اونا هیچ نسبتی با هم نداشتن هیچ
اما قلباشون چی؟
آیا قلباشون هم متعلق به شخص دیگه ای بود؟
«پس این مسئول لعنتی کجاست؟»
«عصبی شدی»
«به تو ربط نداره»
لبخند تلخی زد
چطور یه انسان می‌تونه انقدر بی رحم باشه؟
«از سه سال و دو ماه پیش دیگه چیزی به من ربط نداشت  شایدم زودتر؟»
«من خسته بودم و تو تمومش کردی اصلا تو حق نداری از سه سال پیش حرف بزنی»
از کی تا حالا کسی که سوخته مقصره ؟
«جدی؟من تمومش کردم ؟چه جالب من تمومش کردم واو من یه مشت چرت و پرت بهت تحویل دادم و تو و شخصیتتو خورد کردم من گفتم که این رابطه سودی نداره یا شایدم من گفتم بزرگترین اشتباهم رابطم با تو بوده!»
اینکه حماقت یکیو تو سرش بکوبی چیز مزخرفیه.
«ادما ممکنه پشیمون شن بابت کاراشون هری»
«ادما میان تا جبران کنن»
«گاهی وقتا آدما میخوان ولی نمیشه،نمیزارن گاهی اوقات آدما واسه دیدن معشوقشون دو ساعت انتظار میکشن تا فقط از دور تماشاش کنن گاهی اوقات آدما سره دلتنگی نابود میشن ولی کی اینو میفهمه هری؟هیچکس چون آدما خودخواهن تو نمیتونی بگی من تلاش نکردم هری نمیتونی!»
منظورشو نفهمید
یه تار موی فرفری مزاحم که مانع دیدن چشمای زمردیش میشد رو کنار زد
«میدونی هری حقیقت دنیا کثیف و ترسناکه آدما میخوان ولی نمیشه اونا تلاش میکنن ولی کسی اهمیت نمیده حتی کسی براش مهم نیست ولی ممکنه خیلی از آدما از درد دلتنگی شبا پیرهن معشوقشون رو بو بکشن یا خاطراتشون رو مرور کنن آدما سره دلتنگی نابود میشن هری»
چشماش برق میزد خیلی دلش میخواست بغلش کنه موهاش رو بو بکشه،لمسش کنه و بهش بگه اون دیگه هست و جاش امنه یا هر کاری که باعث شه این درد حس نشه
ولی نمیتونست
ازش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد ولی کاش لویی بر میگشت تا قطره اشک مزاحمی که رو گونه ی هری افتاد رو ببینه
گفته بودم خیلی وقتا نمیشه؟
.
.
.
.
.
1month later
«اه بیخیال النور من کلی کار دارم هنوز پروژه هام مونده من نمیتونم بیام متاسفم..چی؟لوکاسم هست؟..گاد من...باشه خیلی خوب لوکیشن بفرست..بای»
قطعا دلش نمی‌خواد به خونه النور بره کی دلش میخواد به خونه دوست پسر سابقش و همسر عزیزش که از قضا دوست صمیمیشه بره؟ ولی یه پسر کوچولو اونجاست که باعث میشه با فکر کردن بهش بی اراده رو لبش لبخند بیاد.
دلش برای لوکاس کوچولو تنگ شده پس قبول کرد تا به خونه النور بره تا لوکاس رو ببینه.
یک ماه از عروسی النور گذشته بود ولی حتی نمی‌خواست به خونش بره.
از این متنفر بود که هنوزم به لویی فکر می‌کنه یا تموم هدیه های لویی رو داره یا اینکه شبا به فکر لویی به خواب میره با اینکه هزار بار می‌دونه این چقدر اشتباهه
کلا از هر چی که به لویی وصلش میکرد متنفر بود ولی متاسفانه کله زندگیش به لویی و نفساش وصل بود مثل تمام این سه سال!
و این حقیقت تلخ یا شیرین زندگیش بود
ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون می داد.
یک ساعت وقت تا رفتن به خونه ی النور کالدر!
.
.
.
طبیعتاً نباید انقد به خودش می‌رسید ولی خب جدیدا دلیل هیچ یک از کاراش رو نمیدونست!
مثل الان که با یه دسته گل رز قرمز جلوی در خونه النور منتظره
خیلی سعی کرد وقتی که لوکیشن خونه رو دید پوزخند نزنه ولی نتونست.
با باز شدن در فقط حس دلتنگی زیادی دوباره به وجودش حمله کرد و قلبش تند تر تپید.
حس لمس اون موهای ابریشمی فوق العاده بود هنوز هم نرمه نه؟
تمام افکارش وقتی که النور اومد خراب شد.
«اوه هری...چرا زحمت کشیدی فرفری!بیا تو»
«امم سلام.»
بعد از پا گذاشتن داخل خونه پوزخندی گوشه لبش جا خشک کرد تمام اون وسایل همش مال خونه رویاهاشون بود!
تک تک اون وسایل با عشق خالص چیده شده بودن و قول دادن تا هر وقت که بتونن توی این خونه بمونن اما الان..
همه اونا متعلق به شخص دیگه ای بود
یعنی اونجوری که به هری عشق میورزید به النور عشق میورزه؟
صبح ها روی لباش بوسه میزنه و بعد صبح به خیر میگه؟
براش صبحانه درست می‌کنه با اینکه از این کار متنفره؟
النورم مثله هری صبح ها دستاشو از پشت دور کمرش حلقه میکنه؟
سوالات بی جواب!
«هریییییی»
رشته افکارش با شنیدن اسمش از زبون لوکاس پاره شد.
دستاشو باز کرد و با آغوش باز لوکاس رو در آغوش کشید و روی موهاش بوسه عمیقی کاشت.
«چطوری کوچولو؟میدونی دلم چقد برات تنگ شده بود؟»
«منم هریییی ولی تو به من سر نزدی»
«من فقط یکم درگیر بودم لوک نگران نباش الان که پیشتم بچه»
«باز هم درگیره عشقت بودی؟چلا فراموشش نکردی؟هییین نکنه دوباره قلبت درد گرفته رفدی بیمارستان؟؟»
شوکه شد هیچ وقت فکر نمی‌کرد لوکاس انقدر دقیق باشه حداقل هر کی بهش توجه نمی‌کرد لوکاس بود هر چند کوچیک بود اما بالاخره بود.
دماغش رو کشید.
«شاید ولی لوک اگه آدما عشقشون رو فراموش کنن که دیگه نمیشه اونوقت یعنی عاشق نبودن در هر صورت یکمی قلبم درد گرفته ولی هنوز نرفتم بیمارستان اصلا وایسا ببینم تو چرا انقد میدونی فسقلی؟»
«خب اگه دوسش داشدی چلا جدا شدین؟»
لبخند تلخی زد.
دلش میخواست الان همسن لوکاس باشه.
«بعضی اوقات آدما نمیتونن کنار هم باشن به هر دلیلی ممکنه قلب یه نفر با تو نباشه یا ممکنه آدما نزارن تو با کسی که دوست داری زندگی کنی»
«یعنی چی؟»
«بیخیال لوک بزرگ شی میفهمی»
لبخندی زد.
حقیقتا لوکاس رو خیلی دوست داشت برای همین نمی‌خواست هیچ وقت بزرگ شه
دنیای آدم بزرگا جای قشنگی نیست واقعا نیست دردناکه،تلخه و سیاهه نه همش درسته قسمت قشنگ هم داره ولی تو اگه شانس داشته باشی میبینیش فعلا هری رو دور شانس نبود
«هی لوک بیا اینور بزار هری بره لباسش رو عوض کنه»
از جاش بلند شد.
«لویی عزیزم میشه هری رو به اتاق راهنمایی کنی؟»
«البته»
پشت لویی حرکت کرد.
قلبش بی قراری می کرد
اونا متعلق به هم نبودن کاش اینو قلبش میفهمید
جلوی در اتاقی ایستادن
حجوم خاطرات به ذهنش باعث سر گیجش شد ولی یه چیزی از افتادن نجاتش داد.
به پهلوش نگاه کرد همون دست ها با همون تتو!
ناگهان همه جا تاریک شد و صدای بسته شدن در اومد
با ترس به اطراف نگاه کرد
«شش منم نترس»
همون صدای آرامش بخش
ناخودآگاه کمی چشماشو بست.
کسی به سمت دیوار هلش داد ‍و بعد حرم نفس های گرمی که تو گردنش میخورد
«ن..نک..نکن»
«چرا؟نکنه ماله الکس گرم تره؟هوم؟یا شایدم بوی الکس بهتره؟»
«بزار برم»
«اگه آدمای عاشق عشقشون رو فراموش نمیکنن چطور اونها رو جایگزین میکنن؟»
«از چی داری میگی؟تو رفتی و ازدواج کردی و...»
«خفه شو هری تو هیچی نمیدونی باشه؟ ساکت شو»
صداش تحلیل رفت و شکسته شد.
«ادما دلتنگ میشن هری دلتنگی خیلی درد بدیه تمام وجودت اون لحظه اون آدم رو میخواد ولی نمیتونی داشته باشیش عمیقأ دلت بوی دوباره بغلش رو میخواد اما نمیتونی داشته باشیش از تو ادمو میخوره آدما عجیبن!گاهی به قدری دلتنگ میشن که حتی بوی تحلیل رفته روی پیرهن معشوقشون هم نمیتونه..نمیتونه ارومشون کنه یا..یا خوابیدن روی ملافه ای که روزی معشوقشون رو در آغوش می‌گرفته حتی ممکنه به قدری دلتنگ بشن که دست به هر کاری بزنن که درد..درد لنتی قلبشون رو فراموش کنن ممکنه معتاد بشن اونقدر که اوردوز کنن ممکنه اونقدر درد داشته باشن که با خاطراتشون خود کشی کنن میبینی هری آدما واسه فراموش کردن دست به هر کاری میزنن ولی نمیشه نمیتونن تو نمیتونی گذشتتو،دلتنگیتو و عشقتو فراموش کنی آدما درد دارن دردی که فقط با یک اغوش ممکنه فراموش شه حتی اگه موقتی باشه،خیلی شیرینه اون حس فوق العاده که زیر پوستت میوزه و مور مورت می‌کنه خیلی قشنگه! یه آدم عاشق هر کاری میکنه که به اون آرامش برسه هر کاری»
دست هایی که دورش حلقه شدن فرصت فکر کردن رو ازش گرفت چرا پس پسش نمیزد؟
هیچ جوابی برای سوالاتش نداشت هیچی فقط گذاشت کمی آروم شه بعد از این سه سال طاقت فرسا که ذره ذره گوشت و پوستشو اب کرده بود فقط کمی آرامش خواست
سرش رو روی شونه کسی گذاشت که با گذشت سه سال هنوز هم عاشقانه می‌پرستیدش و هنوز هم به نظرش آسمون چشماش دنیای دیگه ای بود
اون بغل آروم و پر عشق خیلی شیرین بود وکی اهمیت می‌داد که اون بیرون چی میگذره یا بعدش قراره چی بشه؟!
این قدرت عشق بود نه؟
حالا حس بهتری داشت!
___________________________________________
سلام سیب زمینیا
یادم نمیاد دوسال پیش چرا اینو نوشتم ولی یادمه موقعی بود که احساساتم فوق العاده قاطی بود و فقط کمی آرامش میخواستم.
خواستم بگم بعضی ارامشا ارزششو داره!
نمی‌دونم پارت بعدی داره یا نه شاید
این اولیا کلا کمن به مرور بیشتر میشن
من آدم بسیار شل دستیم اگه جایی غلط دیدین حتما بهم بگین!
نظر دادن یادتون نره
بوس پسه کله هاتون:)💋



Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Feb 09, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

oneshotDonde viven las historias. Descúbrelo ahora