اون بخش از کتابخانه مثل همیشه شلوغ شده بود و این اتفاق مطمئناً بی ربط از وجود یکی از بهترین نویسنده های کتاب اون مجموعه نبود.'آواز سایه ها' یکی از کتاب های پرسروصدای اون مجموعه بود. یه کتاب با یه محور فوق العاده برای کسایی که عاشق کشف کردن یه داستان رمز آلود بودن و البته نویسنده ای که علاوه بر قدرت نوشتن ، یه چهره جذاب رو هم دارا بود.
مطمئنا هیچکس شانس امضا گرفتن از هری استایلز ، نویسنده ی کتابِ مشهور اون آکادمی رو از دست نمی داد.
یه مرد خوش چهره ، با موهای کوتاه تیره و چشم های براقِ سبز. اون صورت خوش فرم قادر بود هرچشمی رو برای دقایق طولانی به خودش خیره کنه.
" از دیدنتون خوشحالم آقای استایلز! من واقعا شما و کارتون رو تحسین میکنم. نویسندگی مطمئنا برازنده شماست. راستشو بخوایید خود من هم در حال حاضر مشغول نوشتن یه رمان جنایی و رمز آلود هستم!"
پسرک مو قهوه ای هیجان زده بخاطر دیدن نویسنده مورد علاقه اش تند تند کلمات رو کنار هم می چید تا جملاتی که حتی نمیدونست چه ربطی به اون مرد چشم جنگلی داره رو تحولش بده.
" واقعا؟ اسمت..."
" واتسون! پاتریک واتسون هستم آقا. "
قبل از اینکه هری بتونه جملش رو کامل کنه ، پسرک وسط حرفش پرید و همین طور که برای نشون دادن احترامش تا کمر خم شده بود جواب داد.
هری نیمچه لبخندی رو بخاطر ذوق پسر روی لب های سرخش جا داد و روان نویس رو بین انگشت های کشیده اش چرخوند. به ارومی همون طور که امضا میزد اسم پسر رو پایینش نوشت.کتاب رو بست و به ارومی با انگشت شستش جلد سیاه رنگ و تیره اش رو لمس کرد.
چشم هاشو به پسرک رو به روش دوخت. عشق و زندگی داخل چشم های ساده اون پسر برق میزد. ولی حیف که این چیزی نبود که هریو مشتاق به تماشای بیشتر اون چشم ها بکنه.
" ممنون بابت اومدنت پاتریک."
هری کتابو به طرف پسرک گرفت و لبخند کمرنگش رو بهش تقدیم کرد ، اما درست زمانی که دست های مشتاق پاتریک جلو اومد تا کتاب رو پس بگیره چشم های هری روی دست چپش خیره شد و ابروی بالا انداخت.
" این همون میخچه مخصوص نویسنده هاست که میبینم؟"
" ببخشید...؟"
پاتریک نگاه گنگی به هری انداخت و زمانی که چشم های سبز مرد رو به روش رو خیره به دستش دید ، با گونه های برافروخته خیلی سریع دستش رو عقب کشید و به سینه اش چسبوند.
"آه...شرمنده ام! به نظر خیلی زشت و ناخوشایند میاد ، حقیقتش..."
" این اینده روشنی برای افرادی که نوشتن براشون به یک عادت تبدیل شده محسوب میشه ، تو باید به این دست ها افتخار کنی. من اطمینان دارم که تو به یک نویسنده بزرگ تبدیل میشی."
YOU ARE READING
Blind Play {L.S}
Fanfictionمرگ...تعلق به سیاهی ناشناخته خون ریزی...طرح سرخ خون روی سطح کاشی شکنجه...برق تیز چاقو در معاشقه با پوست درد...بهترین معشوق برای زندگی و عشق؟ اینجا عشق معنایی نداره اگه میخوای زنده بمونی باید شکار کنی وگرنه شکار میشی! Published : February 8 Writte...