Chapter 12 : I'm Afraid Of You

360 77 74
                                    

❬ ➵ D.O' POV ❭

لبه ی پنجره نشسته بودم و به بیرون و سیاهیِ شب نگاه میکردم...در واقع انتظار بی جایی داشتم..از جونگین! توقع داشتم یهو پیداش بشه و ازم عذرخواهی کنه....ولی اون آدمش نیست..آدم اینکارا نیست!..فقط آدمِ دل شکستنه‌...! یه سنگ دلِ بی رحمه! اینطور نیست؟

تمام مژه هام یخ زده بودن و نوک بینیم قندیل بسته بسته بود...هر لحظه ممکن بود فریز بشم و از همون بالا بیوفتم و...‌خلاص! راحت بشم.

ولی نشد...ماشین بابام جلوی در پارک شد و فوراً برگشتم تو اتاق...پنجره رو بستم و با دست و پاهایِ یخ زدم، خزیدم زیر پتو...چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم..ولی کاش واقعاً میتونستم بخوابم!

صدای باز شدن در اتاقم به گوشم رسید و کمی بعد صدایِ نابودگر زندگیم توی گوشم پیچید..

"کیونگسو؟...میدونم بیداری باید باهات حرف بزنم"

از همون زیر پتو صدامو صاف کردم و نالیدم "هوم...چیشده؟"

صدای قدماش نزدیک شد و گفت "تو خوبی؟ چرا امروز وقتی باهاشون رفتی دیگه برنگشتی؟ اذیتت که نکردن؟"

_اصلا دلسوزی به تو نیومده...وقتتو تلف نکن! من خوبم..

"خیلی خب..من فقط-آره فقط امدم مطمئن بشم تو حالت خوبه...حالا دیگه بخواب، شب بخیر."

آره معلومه دوربینا رو چک کردی و الان امدی بپری بهم! توام مثل بقیه..فقط بلدی منو عذاب بدی!

با درد خندیدم و گفتم "تو نیومدی بدونی من حالم خوبه یا نه..."

صدای قدماش دوباره ازم دور شد و با بسته شدن در گفت "من دیگه رفتم، خوب بخوابی"

بلند شدم پیراهنمو در آوردم و با پاکت سیگارم رفتم تو تراس...یه گوشه کِز کردم و سیگامو گذاشتم لایِ لبایِ سردم..روشنش کردم و اولین پک طولانی رو بهش زدم...دودشو همرا نفسم بیرون دادم و به ابر سفیدی که بالای سرم شکل گرفته بود خیره شدم...دوباره سیگارو روی لبام گذاشتم و پک کوتاهی بهش زدم...

فکر جونگین داشت دیوونه‌م میکرد...کاش هیچوقت یه همچین آدمی وارد زندگیم نمیشد! کاش هیچوقت باهاش آشنا نمیشدم! کاش-کاش من انقدر زود عاشقش نمیشدم...کاش-

اتفاقی دود سیگار برگشت به ریه هامو به سرفه افتادم...به سختی راه تنفسمو باز کردم و نفس میکشیدم که به همون سختی دود از دهنم خارج شد و سیگارو انداختم دور...دیگه فایده نداره..حتی این فاکرم منو آروم نمیکنه..دیگه دردامو آروم نمیکنه! بهم آرامش نمیده...

چون-چون الان آرامشم توی دستایِ یکی دیگه‌ست!

پاهامو از لایِ حصار های سرد رد کردم و پاهامو توی هوا تکون میدادم...کاش همینجا یخ بزنم!

به اسکرین گوشیم خیره شدم، ساعت 02:07 نیمه شبه...لعنتی چرا بهم زنگ نمیزنی؟

گوشی رو گذاشتم کنارم روی زمین و به شهرِ زیر پام نگاهی گذرا انداختم...اشک گوشه ی چشممو پاک کردم و سرمو به میله ها تکیه دادم...به پایین خیره شدم..وااوو چه ارتفاعی!

Midnight (Chanbaek Ver.)Where stories live. Discover now